logo





«ازشکوه‌های يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!»

«هفتمين قسمت» - «اگر انقلاب نشده بود که آدمی بيکار و بیعارو يک لا قبائی مثل تو...»

چهار شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۶ مارس ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
هنوز جمله ی پيرزن تمام نشده است که به ناگهان همه ی چراغ های کافی شاپ شروع به خاموش و روشن شدن می کنند و در لابلای آن روشن و خاموش شدن ها، صدای سمفونی پنجم بتهون و موزيک بادابادا مبارک بادا و رعدی وبرقی وحشتناک به همراه شيهه ی گله ای اسب و سم هائی که بر زمين می کوبند و دود و بخاری رنگارنگ ، فضای کافی شاپ را در برمی گيرد و دردرون آن رعد و برق و دود و بخار رنگارنگ و موزيک بادا بادا مبارک بادا و سمفونی پنچم بتهون و شيهه اسبان است که مرد حزب اللهی همچون آتش فشانی غرنده و ملتهب، سم بر زمين می کوبد و از جايش برمی جهد ودرحالی که به سوی پيرزن به پرواز در می آيد ، شيهه کشان فرياد می زند که:" خفه شو ای حرامزاده! ای فاحشه ی اکبيری... "

و هنوز جمله‌اش تمام نشده‌است که دست پيرمرد با سرعت غير قابل باوری به حرکت در می‌آيد و شيهه‌کشان عصايش را که اکنون به شکل شلاقی بلند درآمده‌است با يک چرخش و جا به جائی نامحسوس به سوی مرد حزب اللهی پرتاب می کند و او را کتف بسته از بالا به زير می‌کشاند و پس از آن‌که نقش بر زمينش می‌کند بر روی سينه اش می نشيند و در همين لحظه‌، زن چادری که تا به حال ساکت و بی حرکت در گوشه‌ای نشسته بود و سرش را پائين انداخته بود، بی آنکه کسی کوچک‌ترين تصوری در باره ی سر زدن چنين حرکتی از او داشته باشد، با شيهه‌ای رعدوار و غرنده و برق آسا به قصد دفاع از مرد حزب اللهی، از روی صندلی اش به هوا برمی جهد و دارد پروازکنان به سوی پيرمرد حمله ورمی شود که پيرزن هم-همچون پيرمرد - شيهه کشان با به حرکت در آوردن ناگهانی عصايش و پرتاب شلاق وارآن به سوی زن چادری، او را کتف بسته از بالا به زيرمی کشاند و پس از آنکه نقش زمينش می کند، بر روی سينه ی او می نشيند و آنگاه پيرمرد که اکنون روی سينه ی مرد حزب اللهی نشسته است وخيالش از ضد حمله ی زن چادری راحت شده است، رو به پيرزن فرياد می زند که:" می بينی؟! می بينی چه فتنه ای به پا کردی، زن! مگر من قبل از آمدنمان به اينجا بهت نگفتم که اين روزها مواظب گفتارو کردارت باشی،ها! نگفتم؟!"



پيرزن هم، همچنانکه بر روی سينه‌ی شکم زن چادری نشسته‌است، زيرچشمی و اسبانه‌، نگاهی به اطرا‌ف می‌اندازد و پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک رو به پيرمرد، می شيهد که:" صداتو بيار پائين! چرا داد می زنی؟! خب، من هم که قبول کردم! مانتو و روسری پوشيده بودم که گفتی چادرهم يادت نره! خب، چادر پوشيدم! کفش پاشنه بلند پوشيده بودم که گفتی درش بيارم خوب نيست! خب، درش آوردم! آرايش کرده بودم که گفتی اينجا که داريم ميريم به صلاح نيست و پاکش کن! خب، پاکش کردم! نکنه انتظار داشتی که جلوی داماد و بچه هام که از بچگی توی خارج بزرگ شدند و بعد ازهرگز برای ديدن هموطناشون اومدند به اينجا، اونوقت، امل بازی دربيارم و مقنعه بپوشم و روبنده بزنم و باعث خجالتشون بشوم! آره؟!"

پيرمرد هم پس از نگاهی زير چشمی و اسب وار به اطراف، پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک می شيهد :" آخه،توی اين اوضاع و احوال که حسابی توی چشم هستيم، جای کلاس گذاشتن و اينجور ادا واطوارها ست؟!! گفتم که رعايت ظاهر را بايد کرد بانو!نگفتم؟!"

پيرزن يالی تکان می دهد وغرنده و اسبناک می شيهد :"شاه بانو!"

پيرمرد اسبانه خودش را جمع و جور می کند وباخشم فروخورده ای همچنان پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک می شيهد :"آخه زن! من که هنوز شاه نشده ام که تو بشوی شاه بانو!"

پيرزن سم بر زمين می کوبد و فرياد ناک می شيهد:" روی چه حسابی، اول جنابعالی باس بشی شاه تا بعدش من بشم شاه بانو! چرا برعکسش نباشه؟! "

پيرمر خنده اش می گيرد و خنده ناک می شيهد:" آخه مگه ميشه؟! تو تا به حال درکجای دنيا ديده ای که يک زن بدون اينکه اول زن يک شاه بشه، بهش بگن شاه بانو که تو دوميش باشی! "

پيرزن خشمناک سم برزمين می کوبد و فرياد ناک می شيهد:" من ديگه بقيه شو نميدونم! فقط اينو ميدونم که بايد به من بگی شاه بانو! واگر يک دفعه ی ديگه به من بگی بانو، اونوقت من ميدونم وتو! فقط يک دفعه ديگه!"

پيرمرد با تمسخر وجويده جويده وغضبناک می شيهد :" داری تهديدم می کنی؟!"

پيرزن فرياد ناک می شيهد :" آره، تهديد ت می کنم! فقط دلم می خواد يکبار ديگر به من بگوئی بانو!"

پيرمرد با تمسخر و جويده جويده و غضبناک می شيهد:" نگذار دهانم وازشه! نگذار!"
پيرزن اسبناک سم برزمين می کوبد و می شيهد: " وازکن! دهانتو وازکن ببينم چه غلطی می خوای بکنی!"

پيرمرد با خشمی اسبانه کفی را که از عصبانيت بر دهان آورده است، به اطراف می پاشاند و پچپچه وار و جويده جويده وغضبناک می شيهد :" عجب غلطی کردم! حالا می فهمم که چرا آنهمه سال پدر بيچاره ام نمی گذاشت که با آشغالی مثل تو ازدواج کنم!"
پيرزن فرياد ناک می شيهد :" اولا، آشغال خودتی! ثانيا، آن کسی که با ازدواج ما مخالف بود، پدر من بود، نه پدر جنابعالی! ثالثا..."

پيرمرد اسبانه ،پچپچه وار ، جويده جويده و غضبناک به ميان شيهه ی پيرزن می پرد و می شيهد :" اگر پدرت مخالف بود، پس جنابعالی را چه کسی داد به من؟!"

پيرزن فرياد ناک می شيهد :" نداد! گرفتی! به زور گرفتی!"

پيرمرد فرياد ناک می شيهد :" به زور گرفتم؟!"

پيرزن فريادناک می شيهد :" آره، به زور گرفتی! به زور انقلاب! بدبخت دهاتی جنوب شهری گداگشنه ی نوکيسه! اگر انقلاب نشده بود که آدمی بيکار و بیعارو يک لا قبائی مثل تو...... "

ادامه دارد.......




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد