logo





حکم نهائی

شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۵ مارس ۲۰۲۲

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
دستیار قاضی از روی صندلی لهستانی‌اش بلندشد، سیخ ایستاد و داد کشید:
« ساکت! چی مرگتونه! اوهوی لندهور! دست از خرخره کشی وردار! یخه‌ی پسره رو رهاکن! انگار کولی بار انداخته! سالن دادگستری رو با حموم زنونه عوضی گرفتن! اوهوی مامور شهربانی! واسه چی سیخ وایستادی و بر و بر به من خیره شدی! برو این کولیا رو خفه و نظم رو برقرار کن! سرجاهاشون بشونشون، تا بعد، مثل بچه‌ی آدمیزاد، یکی یکی شکایتشونو به عرض جناب قاضی برسونن، پدرسوخته‌های بی آبرو!»
قاضی خپله‌ی شکم ورآمده پنجاه شصت ساله، سیگار اشنو ویژه را کاهدود کرد، یک دستمال یزدی از جیب گشاد قبایش بیرون کشید، چشم‌های تراخمی آب چکانش را پاک و خشک کرد، فین پر سر و صدای دنباله دارش تو دستمال، سالن را لرزاند. فخ فخ کرد و رو ریش جوگندمی خود دست کشید، با چشم‌های بزرگ با رگه‌های به خون نشسته‌ی خود، جماعت را وارسی و سرفه‌ی شدیدی کرد. باصدای کلفت دورگه‌ش تقریبا داد زد:
« مامور شهربانی هر دو نفر رو بیاره، رو این دو تاصندلی پائین جایگاه بنشونتشون » مامور گردن کلفت شهربانی، انگشت رو لب‌های خود گذاشت و با تحکم گفت:
« بدون جنجال و حرافی اضافه، ساکت، رو اون دو تاصندلی لهستانی کنار هم، ساکت می شینین، نتقتون در نمیاد، در جا بلن می‌شین، سئوالای جناب قاضی رو فقط با چن کلمه جواب می‌دین، دوباره رو صندلی می تمرگین، هرکدومتون هرزه درائی کنه، می کشمش بیرون و چوب تو آستینش می‌کنم، حرفامو خوب به خاطر بسپارین، حالیتونه چی گفتم! »
باخشونت، تا کنار صندلی‌ها هلشان داد، دست رو شانه هرکدامشان گذاشت و فشارشان داد تا رو صندلی فروکش کردند. پشت صندلی‌ها خبردار ایستاد و بلندگفت:
«. مجرمین در حضور جناب قاضی هسن که سین جیم پس بدن قربان »
قاضی خرخر کرد: مال باخته کیه و مال خورده کدومه؟ اول مال باخته حرفشو بزنه. پر حرفیم موقوف! مجرم زیاده و وقت تنگه. »
مرد بریانتین زده چهل پنجاه ساله بلند شد، در جا سیخ ایستاد، تعظیم کرد و گفت:
« این بچه خوشگل اواخواهر که می بینین، شاگر دسلمونی منه، بی مقدمه و یهوئی منو از دکونم پرت کرده بیرون، دیگم ت ودکون خودم راهم نمی‌ده، دوره‌ی آخرالزمونه دیگه، خیلی از جوونا نمک می‌خورن و نمکدون می‌شکونن، حیا رو خورده، یه آبم روش! »
قاضی دوباره پر صدا سرفه و حرف گوینده را قیچی کرد و گفت:
« گفتم اضافه گوئی نکنین، وقت تنگه، یه عالم مجرم دیگه معطلن، مال خورده که اینجا رو با اطاق آرایش عوضی گرفته، اول بگه واسه چی سرخاب سفیداب مالیده و آرایش کرده اومده دادگستری، بعدم بگه واسه چی مال این بابا رو بالا کشیده؟ »
« جوانک صد قلم آرایش کرده، با ناز و عشوه بلند، در جا ایستاد و غر و قمیش آمد، مثل زن‌های آن کاره، کاغذی از تو سینه‌ش بیرون کشید و باصدائی زنانه گفت:
« حضور انور جناب قاضی عرض می‌شه که این‌جانب هیچ خلافی مرتکب نشده‌م، عین دستخط ایشونه که زیرشم امضا کرده و تاریخ گذاشته، طبق نوشته‌ های این کاغذ، مالیکت، سرقفلی، تموم وسائل و لوازم دکون سلمونی رو به من واگذار کرده. بفرمائین، خودتون دستخط رو ملاحظه بفرمائین و بخونین. »
قاضی کاغذ را گرفت، پر اخم و تخم خواند، پوزخند زد و سرتکان داد، ازم ال باخته پرسید:
» این مال خورده راست میگه؟ اگه این دستخط و امضای خودته، واسه چی اومدی دادگستری و وقت ضیق دستگاه دولتو می‌گیری و سر ما رو سیخ می‌زنی؟ »
« بله، دستخط و امضای خودمه، منتهی این رند هزار چهره‌ی حقه‌باز روزگار با هزار کلک و شیوه و ناز و عشوه اومدن و تودامن و زیر دست و پام افتادن، مست و مدهوشم کرده و توعالم بیخودی، این دستخط و امضا رو ازم ن گرفته، دور سرت بگردم، جناب قاضی. »
« اگه توک فشت ریگ نداشت، واسه چی این بچه پر رو به شاگردی قبول کردی؟ »
« مدتی مشتری سلمونیم بود، کسائی رو میاورد و می برد تو اطاق پودر و ماتیک مالی و آراگیرای ته دکون، پرده رو می انداخت و اون تو خاک توسری می‌کرد، هرزه روزگار. مدت‌ها واسه‌م ناز و عشوه اومد، زبون باز ارقه ئیه که لنگه نداره. گفت: با زبون و غر و قمیشی که من دارم، شاگرد سلمونیت بشم، این‌جا رو غلغله‌ی مشتری می‌کنم، یه ساله بار خودتو می‌بندی...اونقد از اینجور حرفا رو با هزار جور ناز و عشوه، تو گوش من ساده لوح خوند که گولم زد و به شاگردی قبولش کردم. یه سال نگذشته، بی پدر و مادر، با پرروئی میگه دکون مال منه، من رو که مالک اصلی چندین ساله‌م، تو دکون خودم راه نمیده، چشم دریده‌ی بدکاره‌ی روزگار!...»
قاضی سیگار اشنو ویژه ی دیگری کاهدود و رو به منشی و دستیار کرد و گفت :
« حکم رو به نفع مال باخته بنویس، این همه کاره‌ی ناز و‌ عشوه ئیه آراگیرا کرده رو تا دستور جلبشو نداده‌م، مامور شهربانی با پس گردنی بندازتش بیرون، به دکون مال باخته م نزدیک شه، دستور می‌دم بندازنش زیر قل و زنجیر، ختم جلسه اعلام می‌شه...»
جوانک عشوه گرمال خورده، بلند شد، خود را باسرعت پائین جایگاه قاضی رساند و گفت:
« به یه شرط حکم رو قبول می‌کنم، و گرنه همین‌جابست می‌شینم و باید‌ نعشمو از این سالن عدالتخونه بیرون بشکن، تصدق سر جناب قاضی هم می‌شم...»
قاضی کمی تامل و سرآ خر به منشی اشاره کرد که دست نگاهدارد و حکم را ننویسد، رو به مال خورده کرد و گفت:
« آخرین دفاعتو بکن و خلاصمون کن... «
« این بی شرف بچه باز، تو همون اطاق ته سلمونی که مخصوص همین کارا درست کرده، کنده‌ی منو کشیده، اگه بگذاره، با نظارت همین مامور شهربانی شوما، تو همون اطاق ته سلمونی کنده شو بکشم، از خیر دکون سلمونی می‌گذرم، پسش می‌دم و می‌رم دنبال کار و کاسبیم، جناب قاضی در جای عدالت نشسته و می‌دونه، چیزی که عوض داره، گله و شکایت نداره...»
‌« قاضی باصدای رسا گفت « حرفش کاملا منطقی و قانونیه ، مدت‌ها باهاش کنده کشی کردی و در حین ناز و عشوه‌ها و کنده کشیدنا، طوری از خود بیخود شدی که با دستخط و امضای خودت، دکون سلمونیتو بهش بخشیدی. اگه بگذاری اونم یه شب توهمون اطاق کنده تو بکشه، عدالت برقراره و قانونم رعایت شده. رضایتتو اعلام کن، بعد از کنده کشی، دستور میدم حکم رو به نفع تو بنوسن و برو سر دکون و کاسبیت...ها، چی می‌گی؟ »
« محاله جناب قاضی، سرمم بره، زیر بار کنده کشی نمی‌رم، اگه برم، با این بچه مزلف چی فرقی دارم؟...»‌
« آهای لندهور! مامور شهربانی!این مرتیکه‌ی دکل باز رو با پس گردنی بنداز بیرون! بگیر پسر خوشگله‌ی ناز و عشوه‌ئی، اینم کاغذ دستط و امضا، برو تو دکون و به چسب به هر جور کار و کاسبی شنیعی که خوش داری، حکمم به نفع تو نوشته شد و تحویل بگیر. این مرتیکه‌ی بچه بازم اگه اون طرفا پیداش شد، کافیه یه ندا بدی تا بدم جفت خایه هاشو بکشن...»





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد