مرد حزب اللهی که انگاربه فکرشباهت پيرمرد با يک کسی افتاده است، قدمی به جلو می گذارد و از پيرزن می گذرد و رو به پيرمرد می کند ومی گويد:" ببينم جناب! ما، همديگررا، قبلا يه جائی نديديم؟!
پيرمرد که همچنان چشم به زمين دوخته است لحظه ای سرش را بلند می کند و چهره مرد حزب اللهی را از زيرنظر می گذراند و بعد بدون آنکه پاسخی بدهد، روی از او بر می گرداند و به نقطه ی دوری در روبه رويش خيره می شود و در همين لحظه، پيرزن پس از رهاکردن بازوی پيرمرد خودش را عصاکشان به مرد حزب اللهی می رساند و پس از آنکه بازوی او را می گيرد و به گوشه ای می کشاندش ، با صدا وحالتی که انگار می خواهد در مورد مطلب بسيار خصوصی ای با او صحبت کند، پچپچه وار می گويد:" چرا! حتما ديديش! حالا نمی دونم توی کجا ديديش! توی داخل يا توی خارج؟! تازه، کدوم روشو ديدی! روی خوبشو يا روی بدشو؟! روی مدرن و متجدد شو ديدی يا روی سنتی و مذهبی شو! از روی متجدد و مدرنش بخوای برات بگم، تا ته مدرنيته تونو رفته! تجدد که که ديگه نپرس! از شير مرغ تا جون آدميزاد، دنبال عالی و درجه يک و برندش بوده ووهنوزهم هستش، الحمد لاالله! از تحصيلاتش بخوای برات بگم، چندين تا دکترا و فوق دکترا داره، ليسانس و فوق ليسانس که بی شمار! متجدد و روشنفکره، اما نه مثل من و بچه هام! بخصوص وقتی پای ناموس و وطن و رفيق به ميون بياد، خون جلوی چشاشو ميگيره وو لشکرايران که هچ ، لشکر دنياهم نمی تونه جوابگوش باشه! اما از اين چيزها که بگذريم، خيلی مهربون و خاکيه و اهل زيارت و سياحته. بگم هفتاد بار مکه رفته، اغراق نکردم. کربلا وومشهد وجمکران که بی شمار! از خدام افتخاری آقا امام رضا عليه السلامه. خلاصه، به ظاهرمتجدد و مدرنش نگاه نکن! توی دلش ، هنوز هم يک مشهدی دبش و کربلائی و حاجی مذهبی و سنتی تمام عياره ! نه از اون مشهدی ها وو کربلائی ها وو حاجی های سنتی الکی و بی معنائی که اين روزها...."
مرد حزب اللهی که انگار تا اين لحظه، متوجه گرفته شدن بازويش به وسيله پيرزن نبوده است، بااعتراض بازويش را از ميان انگشتان اوبيرون می کشد و از او فاصله می گيرد و پس از آنکه با تمسخر به کراوات گردن پيرمرد اشاره می کند، پُخی می زند زير خنده و می گويد:" تو به اين ميگی حاجی ؟! آخه حاجی و کراوات ؟! واقعا که!"
پيرزن عصا کشان و پيچ و ميچ خوران به طرف پيرمرد بازمی گردد و پس از آنکه دوباره بازوی او را می گيرد، رو به مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:" اصلا هم خنده نداره! اتفاقا، کروات، خيلی هم بهش مياد! – رو به پيرمرد با عشوه ای مليحانه- مگه نه عزيزم؟!"
پيرمرد همچنان ساکت ، نگاهش را به زمين دوخته است و جوابی به پيرزن نمی دهد.مرد حزب اللهی پوزخندزنان می گويد:" آره. کراوات، همونقدر به شوهرت مياد که صورت بزک کرده ی تو به چادرت! ما را باش که گول ريش سفيد او و اون چادر سر جنابعالی رو خورديم!"
پيرزن مليحانه خودش را بيشتر به پيرمرد می چسباند و می گويد:" مگه چادرم چشه؟! خيلی هم مدرنه ! جنسش خارجیه. فرانسوی درجه ی يک! اتفاقا، پارسال قبل از اينکه که با شوهرم به مکه مشرف بشويم، سر راه رفتيم پاريس پيش بچه هامون. اونجا خود حاجی اينو برام خريد - رو به پيرمرد با همان عشوه ی مليحانه- مگه نه عزيزم؟!"
پيرمرد همچنان ساکت است و به زمين خيره شده است و جواب نمی دهد و مرد حزب اللهی پس از اينکه با تنفر به پيرزن نگاه می کند به روی زمين تف می اندازد و می گويد:"اه! اه! اه!! خجالت بکش خانم! زشته! تو، سن و سالی ازت گذشته و مثلا حاجيه خانمی! اين ادا و اطوارو عشوه های خرکی چيه که ...."
پيرزن به ميان کلام او می پرد وغش غش کنان می خندد ومی گويد:" دود از کنده بلند ميشه جانم! حالا می بينی! اينقدر هم توی سر مال نزن! مگه نمی خوای با من بيای قهوه خوری و بعدش هم بعله؟!"
مرد حزب اللهی ، با پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تعمدی که همه ی ناظران برصحنه او را ببينند و صدايش را بشنوند ، روی پنجه ی پاهايش بلند می شود و ضمن آنکه چندتا درميان چشمکی نثارناظران برصحنه می کند، نگاهش را می برد طرف پيرزن و می گويد:" پس، قبول کردی که با من بيای بيرون و با هم قهوه ای بخوريم و بعدش هم بعله! آره؟!"
پيرزن هم با پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تکيه بر عصا و بازوی پيرمرد، تا حد مقدور خودش را بالا می کشاند و با تعمدی که همه ی ناظران برصحنه او راببينند و صدايش را بشنوند ، گونه ی پيرمرد را می بوسد و چندتا در ميان چشمکی نثار ناظران می کند و سپس مرد حزب اللهی را مخاطب قرارمی دهد و می گويد:" آره عزيزم! آره، قبول کردم، اما به يک شرط!"
و باز، مرد حزب اللهی با همان پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تعمدی که همه ی ناظران برصحنه او را ببينند و صدايش را بشنوند، روی پنجه ی پاهايش می ايستد و پس از چندتا در ميان چشمکی که نثارناظران برصحنه می کند، نگاهش را می برد طرف پيرزن و می گويد:" چه شرطی؟!"
پيرزن ، با همان پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است، پس از نگاهی و چشمکی به ناظران صحنه، انگشتش را رو به زن چادری می گيرد و رو به مرد حزب اللهی می کند و می گويد:"از قرار معلوم، اون خانم ، زن جنابعالی باس باشن! آره ؟"
مرد حزب اللهی پس از نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به پيرزن می کند و می گويد:" بعله! فرمايشی بود؟!"
پيرزن پس از نگاهی به زن چادری و نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، غش غش می خندد و خريدارانه راه می افتد به طرف زن چادری و می گويد:" وای! وای! موش بخورتت الهی! آخی! چقد هم توپل موپله!"
مرد حزب اللهی با عصبانيت راه را بر پيرزن می بندد و می گويد:" پرسيدم فرمايشی بود؟!"
پيرزن، ترسيده عقب می کشد و می گويد:" نه عزيزم! نه! عرضی نيست! ولی ... آخه، چطور بهت بگم ... می دونی ... آخه ... تو و زنتو نمی دونم، ولی من و شوهرم وقتی با هم ازدواج کرديم، قرارگذاشتيم که درآشکارو پنهان، اولا، هرچه برای خودمان می خوايم، برای اون يکی ديگه هم بخوايم و هرچه برای خودمان نمی خوايم ، برای اون ديگری هم نخوايم! ثانيا، به همديگر دروغ نگيم و ثالثا، در داشتن و نداشتن و شادی و غم و سلامتی و بيماری رنج و لذت و خلاصه در همه چيز زندگی شريک هم باشيم وهيچوقت همديگر و تنها نگذاريم! آخه، می دونی ... ما همديگر و خيلی دوست داريم. از دوست داشتن بالاتر، عاشق همديگه هستيم؛ عين چی بگم؟!... عين... ليلی و مجنون! ديگه چی بگم؟! عين شيرين و فرهاد! عين بيژن و منيژه،عين رمئو وژوليت! رومئو و ژوليتو که ميشناسی! آره؟!"
مرد حزب اللهی ، پس از پوزخندی و نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به پيرزن می کند و با بی حوصلگی می گويد:" بعله! ميشناسيم خانم! از پشت کوه نيامديم! کيه که رولت و ژيلتونشناسه! وقت ما رو نگير! برو سراصل مطلب!"
پيرزن هم پس از پوزخندی و نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:" واه! چقدرعجول! دارم ميگم ديگه! خب، حالا، قبول! تو از من دعوت کردی که باهم بريم و قهوه بخوريم و بعدش هم بعله! باشه. قبول. ولی، آن قول و قراری که در لحظه ی ازدواج با شوهرم گذاشتيم چی می شه! ها؟! من بيام و بپرم توی بغل جنابعالی و حال و کيف و اينا و... شوهر بيچاره ام را بگذارم تنها؟! نه! اين دور از انصاف و عدالته ! نيست؟!، اصلا ، خودتو بگذار جای شوهر من! قبول ميکنی!ها؟!"
مرد حزب اللهی که انگار درذهنش درگيرحل يک معادله صد مجهولی شده است ، متفکرانه دستی به سر و صورت خودش می کشد و می گويد:" من منظور تو را از اين صغرا و کبرا چيدن ها نمی فهمم خانم! فقط قرارشد که خيلی سر راست به من بگی که حاضری امشب با من بيای بيرون قهوه ای،چيزی بخوريم وبعدش هم بعله؟!"
پيرزن خودش را بيشتر از پيش به پيرمرد می چسباند و پس از نثار پوزخند و نگاه و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:"آره، اما به شرط اينکه وقتی ما با هم می رويم بيرون برای خوردن قهوه و بعدش هم بعله! شوهر من هم با اون خانم خوشکل و توپل موپل تو بروند بيرون و قهوه بخورند و بعدش هم بعله! البته ، موافقت خانمت هم شرطه، ها! باشه؟! تازه، يه چيز ديگه ای هم هست که..."
ادامه دارد......
