یک بغل گل آوردی از راه دور پیش من
گفتم نمی خواهم گل را شروع کردم به نالیدن
اخم به رویش نیامد وصورتش بود عین گل
گل را گذاشتی کنار من به خنده ای چون چمن
برای من فرقی نمی کند تو خار باشی یا پر گل
به تو نگاه می کنم و گل را می اندازم به لگن
به آنان بگو کجا بکارند گلها را تا من ببینم
نه در کوچه ونه در باغ و نه در دشت وگرنه مردن
خود در باغ قدم می زنم و گلها همه زرد و خشن
می خندیدم و شاد بودم از اینهمه زجروکشتن
مغروربه خود می گفتم آنکه آورد گل پیش = ما =
نکند خود باشد تن و صدای و اندیشهء اهریمن
زرد بود باغ و کلاغی می آمد گاه و بی گاه
گفتم وسیله ای باید داشت وکشت این درشت سخن
تبر را برداشتم و دیدم که کلاغی نبود جز این
رفتم و درهای باغ را بستم تا مبادا گریختن
راهش را باید بست و کلاغ را باید پراند
تبر را بلند کردم و رفتم تا بکشم با آهن
راهت را ببندم اول از این دیدهء او خلاص
آهن را جا نهادم از سر باغ تا بالا ندیدن
برگشتم به اتاق شراب خوردم و انگور و مزه
شادی ی جنک داشتم واز هر طرف دشمن
محیطم کوچک بود ولی بزرگتر از اینها باید بود
کشیدن آهن به دور تا دور باغ نبود این خواستن
باید بزرگ دید مثل شن به لب دریای صاف
جهان را باید بدست آورد مثل یک کوه شکن
اسم من کوچک است باید که این اسم بزرگ شود
وگرنه این کلاغ پیر می شوم با هزاران شیون
راهها بازند پس چرا من نشسته ام افسوس افسوس !
شهرها و کشورها و کوچه ها باید به اسم من رستن !!
پیشینیان من مثل من بودند زیاد خواره و پر طمع
نمی خواهم مثل این کلاغ باشم همچون روزن
تبر را برداشتم و و دوباره کلاغ آمد به باغ
رفتم وشاخهء گل و کلاغ و آن جوان زدم گردن
از این پس همه جا کوه و دشت صدای من بود
رنگ میگرفت در تاریخ صدای من همچون تابیدن !!
درختان همه خم شدند و گلها همه مردن ای وای !
کسی نمی شناخت باغها را دود شد سرو و نارون
رودها همه پر از خون شد و ناپاک شد آب
دیگر ندیدند در آینه روی ماه تو را ای یاسمن .
2022 03 01
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد