شوهرخواهر آقای تجدد هم که حالا همسرش را ديده است ، پس از سلامی بلند و گوشنواز به سوی او راه می افتد و مرد حزب اللهی با ديدن شوهرخواهر آقای تجدد، يقه ی خود آقای تجدد را رها می کند و می رود به طرف شوهر خواهراو و در حالی که خواهرآقای تجدد را به او نشان می دهد، می گويد:" ببخشيد جناب! شما شوهرآن خانم هستيد؟!"
" بلی، من همسر ايشان هستم! چطور؟!"
" هيچی!خيلی می بخشيد ها! بنده ازآن خانم که می فرمائيد عيال شما هستند، خواستم که باهم امشبو بريم بيرون وخلاصه، عشق واينا بکنيم! اما، ايشون ميگه که امشبو بيرون نميتونه بياد، چون با شما قرار داره! راس ميگه؟!".
شوهرخواهرآقای تجدد هم که به نظر می رسد کمی ناراحت شده است ، چين برپيشانی می اندازد ومی گويد:" آقای محترم! شما ميدانيد که توهين کردن واتهام زدن نابجا به مردم، جرم محسوب می شود؟!"
مرد حزب اللهی با نرمشی داش مشتی وار،قدمی به جلو می گذارد و می گويد:" خيلی معذرت می خوام جناب! چه توهينی! کدوم اتهام نا به جا را می فرمائيد؟! مگه من خدای نخواسته به ايشون گفته ام فاحشه که اتهام به جا و يا نابه جا باشد و جرم محسوب بشه؟! من عرض کردم که فقط می خوام راس و دروغ حرفشو در بيارم و ببينم که امشب، راسی راسی با شما که شوهرش هستی قرار داره يا نه؟!"
شوهرخواهرآقای تجدد علرغم شنيدن کلمه ی فاحشه، با خونسردی به مرد حزب اللهی نزديک می شود ومی گويد:" منظورم من هم به اين نيست که شما به ايشان گفته ايد فاحشه يا نگفته ايد! چون ، مفهوم چنين کلماتی را بايد درارتباط با يک زبان باز يا بسته و با زمان و مکان وفرهنگ مخصوص به خودشان فهميد و گرنه فقط يک مشت اصوات هستند ومعنائی ندارند! منظورمن ازاتهام اين است که چرا شما ايشان را متهم به دروغگوئی می کنيد، درحالی که ايشان تا به حال، در طول همه ی سالهای زندگی مشترکمان، حتی يک بار هم نشده است که به من دروغ گفته باشد! خوب، وقتی ايشان می گويد که با من قرار دارد، خوب، حتما قراردارد ديگه!"
در همين لحظه ، پيرمرد و پيرزنی که عشقه وار به همديگر چسبيده اند و بی شباهت هم به آن زن و مرد سرخپوش ميدان فردوسی نيستند، عصازنان، وارد کافی شاپ مي شوند وتا چشم شوهر خواهر آقای تجدد به آنها می افتد ، رو می کند به مردحزب اللهی و می گويد: " بفرمائيد!ايشان هم، خانم و آقای تجدد، پدرو مادرخانم بنده هستند که منتظرآمدنشان بوديم!".
مرد حزب اللهی که به نظر می رسد ازمشاهده ی برخورد آرام و خونسرد اين چندتا آدم متجدد بدحجاب و کراواتی و ريش تراشيده ، در يک دعوای ناموسی، ،همين طور پشت سرهم، به قول معروف فيوز پرانده است، تا چشمش ازدور به ريش سفيد پيرمرد و حجاب نه چندان بد پيرزن می افتد، با اين فکر که بالاخره با دو تا آدم سنتی واهل دين وباغيرت طرف شده است، با خوشحالی به سوی آنها می رود و همچنانکه آقای تجدد و خواهر و شوهر خواهر اورا به آنها نشان می دهد، می گويد: " ببخشيد! شما آقا و خانم محترم ، باس مادر و پدراينا باشين! درسته؟!"
پيرمرد و پيرزن همانطور که عشقه واربه هم پيچيده اند ،هم صدا با هم می گويند:" بعله! درسته! چيزی شده؟!"
در اين لحظه، دختر خانم و آقای تجدد به پدر و مادرش نزديک می شود و می گويد: "نه، چيزی نشده! نگران نباشيد! مثل اينکه برای اين آقا در رابطه با خانمشون و داداش يه سوء تفاهمی پيش اومده که خودشون قضيه را براتون تعريف می کنند.اگر اجازه بديد تا هنوزبرنامه شروع نشده، من و داداش و شوهرم بريم يه کاری بيرون داريم انجام بديم و برگرديم"
بعد هم دست دربازوی شوهرو برادرش می اندازد و سه نفری به سوی درخروجی کافی شاپ راه می افتند که مرد حزب اللهی راه را برآنها می بندد ومی گويد: "کجا؟!"
دخترپيرمرد، ناگهان می پرد و يقه ی مرد حزب الله را می گيرد و با شدت غير قابل تصوری می کوباندش به ديوارپشت سرش و با قدرت غير قابل وصفی همچنانکه دارد گلوی او را می فشارد، دهنش را به گوش مرد حزب اللهی نزديک می کند وپچپچه وارمی گويد:" هواستو جمع کن حاجی! من مربی هنرهای رزمی خواهران، در سپاه پاسداران هستم!"
مرد حزب اللهی، دست هايش را بالا می برد ومی گويد:" هرکی ميخوای باش! دست روت بلند نمی کنم ، چون توی مرام ما، دست به يقه شدن با يک ضعيفه نيومده! "
دختر خانم و آقای تجدد، همانطور که يقه ی مرد حزب اللهی را در چنگ خود گرفته است، رو به پدرش می کند و می گويد:"چيکارش کنم، بابا؟!"
درهمين لحظه، زن چادری ،به ناگهان از جايش برمی خيزد و به طرف آقای تجدد بزرگ -پيرمرد - می رود وبا صدائی مطمئن وآمرانه ، اما پچپچه وار، او را مخاطب قرارمی دهد و می گويد:" حاجی! به نظر مياد که هم مسلمونی و هم ضد انقلابی نيستی! شوهرمن هم، هم انقلابيه و هم مقيد به رعايت شئونات اسلامی است! اين ضد انقلابی هاهم، ايستاده اند و دارند مارا تماشا می کنند!به دخترت بگو، دستش را ازيقه ی شوهرم بردارد و بکشد کنارو به هرگورستانی که می خواهد برود! واگرنه، ازاين لحظه به بعد، هرچه ديديد، ازچشم خودتان ديديد!"
پيرمرد، لحظه ای به زن چادری نگاه می کند و بعد ، نگاهی به مرد حزب اللهی می اندازد و اطرافش راهم از زير نظر می گذراند وسپس با عصبانيت فروخورده ای، رو به دخترش می کند و تحکم آميز می گويد:" شر به پا نکن دختر!دستت را از يقه ی آن آقا بردار! بيا و با شوهر و برادرت برو وبه کارهايت برس! آن آقا هم هر حرفی دارد، می تواند به من بگويد!"
ادامه دارد......
