logo





«ازشکوه‌های يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!»

«سومين قسمت» - «جدل و جدال ناموسی سنت با تجدد!»

دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۷ فوريه ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
مردکراواتی که سرش پائين است و انگار به دليل سر و صدای حاکم بر فضای کافی شاپ، با تاخير متوجه ی حضور و سؤال مرد حزب اللهی شده است، به خود می آيد سرش را بلند می کند و می گويد:" بابنده هستيد؟"

مرد حزب اللهی دو فنجان را می گذارد روی ميزو با خشم پنهان شده در صدايش می گويد:" اين ها چيه؟"

مرد کراواتی که انگار تازه از خواب عميقی بيرون خزيده است، پس از سراندن نگاهش به سوی دو فنجان، سرش را با گيجی بالا می برد و به مرد حزب اللهی نگاه می کند و می گويد:" فنجان چای! چطور مگه؟!"

" چند فنجان ؟!"

"دو فنجان!"

" اين يعنی چی؟!"

" يعنی دو فنجان چای!"

"چرا دو فنجان چای؟!"

مرد کراواتی که هنوز گيج و ويج می زند، با تهاجم کنترل شده ای می گويد: "من چه می دانم آقا! منظورتان چيست؟!"

مرد حزب اللهی که سعی در کنترل عصبانيت خودش دارد، با صدائی خفه و لرزان می گويد:" منظور من اين است که آن صندلی ای که شما رويش نشسته ای، صاحب دارد. لطفا بلند شو!"

مرد کراواتی که گيج و ويج زدنش جايش را به تعجب داده است، می گويد:" ممکن است بفرمائيد چرا اين صندلی جای من نيست و بايد بلند شوم؟!"

مرد حزب اللهی دندان قروچه ای می کند و در همان حال می گويد:" خجالت بکش! پاشو!"

مرد کراواتی که انگار برتعجبش نسبت به لحظه ی قبل افزوده شده است، می گويد:" برای چه بايد خجالت بکشم؟!"

مرد حزب اللهی اطرافش را از زير نظر می گذراند و سپس کمی خم می شود و پچپچه وار می گويد:" خر خودت هستی! فهميدی؟! بلند شو!"

مرد کراواتی باچشم های گشادشده که معلوم نيست از شديد تر شدن تعجب است و يا آغاز عصبانيتی ناخواسته ، به مرد حزب اللهی نگاه می کند و می گويد:" منظورتان چيست؟ مگر من به شما گفته ام خر که می فرمائيد ، خر خودت هستی؟!"

مرد حزب اللهی ، به ناگهان، کنترلش از دست میدهد و می پرد و يقه ی مرد کراواتی را می گيرد و فرياد می زند :" مرتيکه پفيوز! اين خانمی که رو به روی تو نشسته است، همسر من هستند! اين صندلی ای هم که تو روی آن نشسته ای، جای من است! وقتی بهت ميگم بلند شو، يعنی بلند شوديگه! مگر تو ازخودت ناموس نداری؟!خواهر و مادر نداری؟!"



با بلند شدن فرياد مرد حزب اللهی، ناگهان صدای گفتگوی مردم حاضر درکافی شاپ فرو می نشيند و با گوش های تيز و چشم های متمرکز، در سکوت معنی داری به محل درگيری خيره می شوند و مرد کراواتی هم که متوجه توجه مردم اطراف شده است، بدون آنکه برای بيرون کشيدن يقه اش از چنگ مرد حزب اللهی عجله ای نشان دهد ، با لبخندی برلب و با صدايی آرام می گويد: " آها! حالا متوجه شدم! پس، ايشان ناموس شما هستند! ببخشيد. ولی آقای محترم! اولا، من وقتی روی اين صندلی نشستم، ايشان که ناموس شما باشند اعتراضی نکردند! ثانيا، وقتی از ناموس جنابعالی پرسيدم که تنها هستند،ايشان سکوت کردند و نگفتند که منتظر شما يند! ثالثا، خدمت جنابعالی عرض شود که اشتباه گرفته ايد! چون، اسم من پفيوز نيست، بلکه تجدد است! رابعا، بنده هنوزازدواج نکرده ام که صاحب ناموس بشوم! اما، بدون خواهر و مادرنيستم. من، يک مادر دارم و چندتا خواهرو....".

سپس ساکت می شود و لحظه ای به سوی درورودی کافی شاپ خيره می شود و ناگهان می گويد: " بفرمائيد! شاهد از غيب رسيد! آن خانمی هم که آنجا است وهمين الان وارد کافی شاپ شد، يکی ازهمان خواهرهای من هستند!"

مرد حزب اللهی که حالا متوجه توجه مردم پيرامون شده است ، يقه ی آقای تجدد را رها می کند و پس از نيم نگاهی به سوی در ورودی کافی شاپ و نِيم نگاهی به مردم ، با صدای بلند، آقای تجدد را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" خب، جناب آقای متجدد! حالا که خواهرت اينجاس، خوبه که من هم متجدد بشوم و بروم به خواهرجنابعالی بگويم که با من بياد برويم و با همديگه يک قهوه ای، چيزی بخوريم و بعدش هم بعله؟!"
مردم اطراف با تعجب به همديگر نگاه می کنند و بعد، نگاهشان را می برند به سوی آقای تجدد که ببينند چه جوابی به آن مرد حزب اللهی می دهد که آقای تجدد پس از زدن لبخندی، رو به مردحزب اللهی می کند و می گويد:" ولی من که به همسرشما چنين پيشنهادی نکردم! کردم؟!"

مرد حزب اللهی که ازشدت عصبانيت چشم هايش همچون دوکاسه ی خون شده اند، دوباره يقه ی آقای تجدد را می گيرد و ضمن آنکه بيش از پيش به سوی خودش می کشاند ، می گويد:" اگر چنين پيشنهادی کرده بودی که تا حالا سرتو بريده بودم وتکه بزرگت گوشت بود، پفيوز بی ناموس!"

آقای تجدد لبخند زنان رو به مرد حزب اللهی می کند و می گويد:" اولا ، عرض کردم که اسم بنده تجدد است و هنوز ازدواج نکرده ام که صاحب ناموس بشوم! ولی اگر با پفيوز و بی ناموس ناميدن من احساس آرامش می کنيد، اشکالی ندارد، همچنان بفرمائيد پفيوزبی ناموس! ثانيا، اگرواقعا دوست داريد که با خواهرمن قهوه بخوريد، چرا نمی رويد واز خود ايشان تقاضا نمی کنيد. بفرمائيد، دارند می آيند اينجا !"

در همين لحظه ، خواهرآقای تجدد که گذشته ازبد حجابی اش، ازنظرچهره هم، چندان بی شباهت به چهره ی زن سرخپوش ميدان فردوسی نيست، وقتی به جلوی ميز می رسد و اوضاع و احوال برادرش آقای تجدد را به آن صورت می بيند، رو می کند به مرد حزب اللهی و می گويد:" يقه ی برادرم را ول کنيد آقا! داری خفه اش می کنی! چه شده است؟!"

مرد حزب اللهی که همچنان يقه ی آقای تجدد را در چنگ خود دارد، رو به خواهر او می کند و می گويد:" تو، به اين بی غيرت می گوئی برادر؟! آخه، اين چطور برادريه که من بهش ميگم خوبه که منهم از خواهرت بخوام که با من بياد بيرون و برويم با هم قهوه بخوريم و بعدش هم بعله! اونوقت، می خنده وو ميگه، به من چه! چرا ازخود خواهرم نمی پرسی؟!"

خواهر آقای تجدد پس از نگاهی به سر تا پای مرد حزب اللهی، غش وغش می خندد و می گويد:" اولا، داداشم درست گفتند که برای بيرون رفتن با من، بايد از خودم بپرسيد؛ چون ، همينطور که ملاحظه می فرمائيد ازنظر قانونی به سنی رسيده ام که برای رفتن بيرون با کسی،احتياج به اجازه از بزرگتر هام نداشته باشم! ثانيا، اگر برای بيرون رفتن با خودتان بخواهيد ازمن دعوت کنيد، متاسفانه جواب منفی است. چون شما از آن تيپ های مورد علاقه ی من نيستيد! و تازه، اگر هم بوديد، امشب نمی توانستم با شما بيرون بياِيم ، چون الان منتظر شوهرم هستم که بيايد وخانوادگی پس ازتمام شدن برنامه ، با هم برای خوردن شام برويم بيرون. حالا هم خواهش می کنم مؤدب باشيد ويقه ی برادرم را رها کنيد واگرنه الان زنگ می زنم و پليس را خبرمی کنم !"

درهمين لحظه، يک آقای کراواتی ديگر که او هم چهره اش بی شباهت به آن مرد سرخپوش خيابان فردوسی نيست، وارد کافی شاپ می شود ودارد با نگاهی جستجوگرانه اطراف را از زير نظر می گذراند که چشم خواهر آقای تجدد به اومی افتد و فورا، رو می کند به مرد حزب اللهی و می گويد: "بفرمائيد! اين هم شوهرم که منتظرش بودم!"

ادامه دارد.......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد