اگرچه ما محدود به شرائط اجتماعی تحمیل شده توسط مدیران سیاسی نا کار آمد که مانع شکفتگی فردی میشوند، هستیم ولی گفتار و کردار ما نیز تا اندازه ای دنیای ما را میسازد. بعید بنظر میرسد که اینان قوانینی وضع کنند که سلام و گفتارِ خوش را ممنوع بدارد. آری گفتار ما زندگی را زشت یا زیبا میکند. میتواند سازنده و نیرو بخش یا ویرانگر باشد. پس توجه بدان پر بهاست. نیرویِ واژه هائی که در گفتگو یا نوشتار بکار میبریم در امید بخشی یا نا امید سازی بی مرز است. این واژه هایِ ما هستند که تابلویِ زندگی ما را رنگ آمیزی میکنند.
در این باره میتوانید مقالات زیر را ببینید:
همرسانی
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=44975
زبانی دیگر، جهانی دیگر
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=45813
خواستنِ انجامِ کاری از کسی، بهتر است نوعی دعوت و تشویق به انجامِ آن باشد و نه فرمان دادن و راندن. اگر این دعوت با ارزش گذاری و پیش قدردانی آمیخته گردد بازدهِ بهتری خواهد داشت.
داستانِ اوّل
فرشاد مثل همۀ روزهاِی هفته ساعتِ شش صبح از خواب برخاست. دست و رویش را شست. دندانهایش را مسواک زد. کمی نرمش کرد. یک سیب را پوست کند. رنگهای پوست سیب جادوئی بود و چشمهایش را نوازش میداد. سیب طعمِ خوش تازگی داشت. پس از آن کتری آب را رویِ اجاقِ برقی و نان و کره و مربّایِ آلبالو را رویِ میز گذاشت. چای را درست کرد صبحانه اش را خورد. چند دقیقه ای نشست و به روزِ کاری که در پیش داشت اندیشید. به کارهائی که باید انجام میداد. میز را جمع کرد. به دستشوئی رفت و صورتش را اصلاح کرد. لباسش را پوشید. کراواتش را زد و آماده شد که از خانه بیرون برود. برادرش وارد راهرو شد و فریاد زد:
-کیسه زباله رو هم ببر. همیشه باید بهت بگن تا کاری رو انجام بدی. خودت نمیفهمی؟ مثِ اینکه تو مالِ اینخونه نیستی.
فرشاد یک لحظه سر جایش ماند. طعم مربّا از دهانش گریخت. اوقاتش تلخ شد. ولی نخواست به برادرش جوابی بدهد. میدونست که فایده ای ندارد. زبان برادر همیشه دراز تر بود. قانع نمیشد و از بهانه ای به بهانه ای دیگر می پرید. فرشاد کیسه را برداشت و خارج شد. روزی که در پیش داشت بیرنگ شده بود.
داستان دوّم
فرشاد مثل همۀ روزهاِی هفته ساعتِ شش صبح از خواب برخاست. دست و رویش را شست. دندانهایش را مسواک زد. کمی نرمش کرد. یک سیب را پوست کند. رنگهای پوست سیب جادوئی بود و چشمهایش را نوازش میداد. سیب طعمِ خوش تازگی داشت. پس از آن کتری آب را رویِ اجاقِ برقی گذاشت. چای را درست کرد. نان و کره و مربّایِ آلبالو را رویِ میز گذاشت. صبحانه اش را خورد. چند دقیقه ای نشست و به روزِ کاری که در پیش داشت اندیشید. به کارهائی که باید انجام میداد. میز را چمع کرد. به دستشوئی رفت و صورتش را اصلاح کرد. لباسش را پوشید. کراواتش را زد و آماده شد که از خانه بیرون برود. برادرش وارد راهرو شد و گفت:
-سلام، صبحت بخیر. داری میری لطف کن کیسۀ زباله رو هم ببر. ازت ممنون میشم. از اینکه به امورِ خونه توجه داری متشکرم. روزت خوش.
صدایِ گرم و لحنِ شیرینِ صدایِ داداش دلِ فرشاد رو گرم کرد. آفتاب از شیشۀ در راهرو به داخل میتابید و روشنائی میبخشید. با صدائی همرنگِ رضایت گفت:
-چشم داداشی. روزِ تو هم خوش.
گامهایِ فرشاد تویِ خیابون محکم و لبخند رویِ صورتش بود.
از دریافت نظراتِ شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr