انقلاب از سخن گفتن باز ايستاد و خراميد رو به دشت؛ دشتی که در مرکزش کلبهی کوچکی بود بی در و بی پنجره، اما تا دلتان بخواهد، سبز بود و خرم و پيچيده شده در گل و گياه که بر هر گل بوتهی آن، نام يکی از دوستان و آشنايانم را نوشته بودند که يا اعدام شدهبودند و يا در زندان بودند و يا از زنده ماندنشان چندان مطمئن نبودم.
با انقلاب، صحبت کنان از ميان درختان و گل ها و گياهان و ديوارها گذشتيم و در پس آخرين مانع تا خورشيد، دل به دريا زديم و آرام آرام، بالا آمديم و در ساحلی بربلندی تپه ای رو به مشرق ايستاديم و با طلوع خورشيد سرازير شديم به سوی گلهای اسب که بر پيشانی هر کدام از آنها نام يکی از ديگر آشنايان و دوستانم حک شده بود و يکی پس از ديگری از مه بيرون می خزيدند و به پيشواز ما میآمدند و سلام می کردند و خوش آمد می گفتند که ناگهان، انقلاب، همچون اسبان، شيهه کشان از جايش برجهيد و با شوق خود را به ميان ديگر اسب ها انداخت و رو به من فرياد زد:" اين ها، از نر و مادهشان بسيار عفيفند و شريفند و نجيبند و..."
بعد هم، شروع کرد به معرفی کردن آنها و در همان حال ، دستی بر سر و صورت و يال و گردن و سينه و کمر و شکم هاشان میکشيد و نقلکی در دهان اين و انگشتی در دهان آن فرو می برد و آنها چنان با اشتها انگشتان او را میمکيدند که به وقت بيرون کشيدن از دهانشان بندی از انگشت او را خورده بودند و انقلاب بی توجه به آن انگشتهای خون چکان، انگشت ديگر را در يکی از آن حفره های مکندهی سرخ فرو میبرد و درست در لحظهای که من اراده کردم به او بگويم چه دارد بر سرانگشتانش می آيد، کسی از بالای تپه صدايش کرد و انقلاب در حالی که رو به سوی صدا میدويد، فرياد می زد:" اين علامت خود اوست! دارد می آيد! دارد می آيد!"
و من فرياد زدم:"چه کسی؟! "
انقلاب پاسخی نداد و همچنان که شيهه کشان و تاخت کنان رو به تپه می دويد، دور و دورتر و کوچک و کوچکتر می شد که به ناگهان همهمهای، من را از هفتوهای خاطرهوار خوابی که ديده بودم بيرون کشاند و دوباره خودم را در کافی شاپ می بينم و خيره شده به صفحهی تلويزيون رو به رويم و صدای همهمهای در پيرامونم.
کنجکاو می شوم و در جستجوی منبع همهمه، چشم از تلويزيون برمی گيرم وبه سوی در ورودی کافی شاپ نگاه می کنم. گروهی را می بينم که انقلاب هم در ميان آنها است و دارند خوش و بش کنان وارد کافی شاپ می شوند؛ گروهی که گفتار و کردارشان اسبواره است. چشمهايم را می بندم و با خودم می انديشم که اين، ديگر غير ممکن است! ديدن چنين افرادی اسب واره در واقعيت، آنهم با حضورانقلاب ، حتما از اثرات همان خوابی است که درحال به ياد آوردنش بودهام. و چون، چشمهايم را باز می کنم، میبينم که انقلاب در ميان آنها نيست، اما اسب وارهها ايستادهاند و در سکوت، به من خيره شدهاند؛ میترسم. نگاهم را از آنها پس میکشانم و حواسم را از به ياد آوردن تصاوير خوابی که ديدهام منحرف میکنم .در مسير پس کشاندن نگاهم از آنها است که متوجهی "زنی چادری می شوم"؛ زنی که با فاصله يکی دومتر از ميز من، کنار ميز ديگری نشستهاست . حضور زنی با حجاب کامل آنهم ازنوع چادرو آنهم در چنين کافیشاپی کمی عجيب به نظر می رسد. در همين لحظه، يک مرد کراواتی که چندان بی شباهت به آن مرد سرخ پوش ميدان فردوسی نيست، با فنجانی د ردست پيدايش میشود و به سوی ميز آن زن چادری می رود و پس از گذاشتن فنجانش روی ميز، رو به او میکند و میگويد: "ببخشيد خانم! متاسفانه هرچه گشتم صندلی خالی پيدانکردم و مجبورم مزاحم جنابعالی بشوم، اجازه میفرمائيد؟"
و پيش از آنکه آن زن چادری، سخنی بگويد، مرد کراواتی روی تنها صندلی ای که در طرف ديگر ميز قرار دارد مینشيند و هنوز لحظه ای از نشستنش نگذشته است که با لبخندی برلب، کمی خودش را به جلو میکشاند و خيلی خودمانی آن زن چادری را مخاطب قرار می دهد و میگويد:" تنها هستيد؟"
زن چادری با بی اعتنائی، خودش را تا حد ممکن از مرد کراواتی عقب میکشاند و در همان حال که سعی در مرتب کردن چادرش دارد، روی از او برمیگرداند و با نگرانی به جائی در گوشهی سالن نگاه میکند. و در همان چرخش و به جائی ديگر نگاه کردن زن چادری است که متوجه می شوم چيزی در چهرهی اواست که او را شبيه به آن زن سرخپوش ميدان فردوسی مینمايد و دارم او را از زير نظر میگذرانم که می بينم مرد ديگری که سر و وضعش شبيه حزباللهی ها است و چهرهاش تا حدودی شبيه آن مرد سرخ پوش ميدان فردوسی پيش از انقلاب است، با دو فنجان دردست پيدايش میشود و به سوی ميز آن زن چادری میرود و به کنار ميز که میرسد پس از مکثی کوتاه و خيره شدن به آن مرد کراواتی، او را با خشمی فروخورده مخاطب قرار میهد و میگويد:" ببخشيد جناب!".....
ادامه دارد........