![]() |
|
شمس تبریزی در مقالات خویش گفته است :
" زهی قرآن پارسی ؛ زهی وحی ِ ناطق ِ پاک" (1) مولانا نیز سروده است : نه نجوم ست و نه رمل ست و نه خواب وحی ِ حق ، والله اعلم با لصّواب از پی ِ روپوش عامه ،در بیان "وحی ِدل" گویند آن را صوفیان می فرماید صوفیه وقتی بر اثر صفای درون به خویشتن خویش دست یافته ، وحی الهی را در می یابند برای خلاص شدن از حملۀ عوام و اوباش و خشک مذهبان ، دعوی ارتباط مستقیم با خدا براثر وحی را پنهان کرده تنها می گویند مثلا "دلم بمن چنین و چنان گفت. توضیح آنکه ، اگرچه در زبان پارسی و عربی "وحی" و "الهام" را اغلب بجای هم استعمال می کنند، اما در مقام بررسی معانی ،تفاوت آن دو را هم در نظردارند. واژۀ وحی که در لغت با معانی متفاوت "سخن ِ آهسته، کتابت ،الهام،نامه"بکار می رود اختلاف نظری حادی را میان صوفیه و متشرعان پدید آورده ست. در این که صوفیه عموما دعوی ارتباط شخصی و قلبی با خدا دارند ، حرفی نیست . موضوع بحث برانگیز نوع این ارتباط است.فقها هرگونه اتصال کلامی میان خدا و بشر را تنها برای پیامبران جایز می دانند. آنان وحی را تنها با معنی "الهام" یعنی به دل افکندن در مورد غیر پیامبران می پذیرند۰الهام دربارۀ حیوانات و اشیاء نیز می تواند بکار رود. اما صوفیه افزون بر پذیرش چنین معنایی برای "الهام"، مانند متشرعان منکر ارتباط کلامی میان پروردگار و بشر نیستند از همین روست که شمس ِ پارسی زبان ، درمقام ِستایش از توان وحی پذیری خویش می گوید "آفرین بر قرآنی که بر دل من به زبان پارسی فرود آمده ست". مولانا نیز نوع ارتباط اولیاء با حق را درونی و در فراسوی حواس پنجگانه می داند: پس محل محی گردد گوش ِ جان وحی چبود؟ گفتنی از حس نهان گوش جان و چشم جان جز اینحس است گوش عقل و گوش ظن، ز این مفلس است شمس در جای دیگری از"مقالات"باز فراتر از این رفته می گوید : " در درویش کاملف متکلم خداست" (2) این گزاره نکتۀ پر اهمیتی را مطرح می کند. چنانچه تعبیری درست از آن به عمل نیاید، می تواند به یک نقطۀ ضعف برای دیدگاه صوفیه تبدیل شود. البته شمس تبریزی همانجا با تمثیلی موقعیت آ ن درویش را نیز شرح می دهد:" این درویش فانی ست، محو شده .سخن از آن سر می آید.[وقتی که ] بر پوست دهل می زنی، بانگی می آید؛ و آن وقت که آن حیوان زنده بود، اگر [بر] پوست زدی بانگ آمدی؟" یعنی درویش کامل که فانی در حضرت حق است از خود اختیاری ندارد؛ و اصلا روح و ارادۀ وی وجود خارجی ندارد تا از خود حکمی صادر کند. همین معنی را مولانا در بیتی درخشان آورده است : این معیتّ با حق است و جبر نیست این تجلیّ ِ مَه است، این ابر نیست ... می فرماید در وقت اتصال به حق، دیگر ذره ای از ابرِ وجودِ مادی درویش یا عارف باقی نمانده است، تا مثلا مردم شاهد نور ماه از پس ابری نازک باشند. اکنون سوال اینجاست این اتصال، دائمی ست یا موقت ؟ بیشتر عارفان در قرون نخستین پیدایش تصوف،چنین اتصالی را همیشگی نمی دانستند، ولی در قرون بعدی با گسترده تر شدن این جنبش، ،پیران به نوعی خداگونه تصور می شدند؛ چنانکه در جایی از مقالات شمس، وی بر کار و کردار پیری پرحشمت به نام ابومنصور مُهر تایید می زند. خلاصۀ ماجرا چنین است که جوانی از مریدان آن شیخ،بر پسر وی دل باخت و البته وی از ضمیر مرید با خبر بود. به پسرش گفت با او مهربانی کن. سپس در موقعیتی که به نظر می رسد،آن مرید از دست معشوق زمینی به تنگ آمده بود، وی را کشته و قصد فرار می کند. شیخ او را نزد خود خوانده و می نوازد،چرا که می داند وجود معشوق زمینی حجاب راه مرید در اتصال به حق بود. نه در آن زمان و نه امروزه در هیچ دادگاهی چنین قتل نفسی را نمی بخشند . سخن ما هیچ بر سر اتفاق افتادن چنین امری در آن دوران نیست. مشکل اینجاست که شیخی به جای خداوند داوری کند ،چرا که همیشه در او فانی ست . و دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان ....... اینک خلاصۀ متن از مقالات شمس ص250: "شیخ ابومنصور را پسری بود سخت با جمال. جوانی را دل به او رفته بود و شیخ،واقف بود، به نورِ دل ،نه به اراجیف .که شیوخ را //// خبر از طریق الهام و وحی آید.///و آن جوان از آتش عشق آمد برِ شیخ ،که من مرید می شوم. شیخ قبول کرد.///با محرمان خود به راز می گفت که در این جوان گوهری ست عظیم، و حجابی ست عظیم .//می فرمود پسر را که در خلوت آید با آن جوان و مُغامِزی ِ او می کند [یعنی با او مهربانی و دلجویی کند] تا شبی جوان قصد ِ پسر کرد.حاصل، او را کشت و قصد کرد که بیرون آید و بگریزد.شیخ،صوفیان را بیدار کرد و گفت فلان، چنین حرکتی کرده است و می خواهد که بگریزد، ما راه را بر او بسته ایم، در را نمی یابد،همه به اطراف،دیوار می بیند،بیم است که زهرۀ او بدرد.برویداو را بگویید که شیخ تو را می خواند و احوالت می داند. بیامدند در را باز کردند و خانه غرقِ خون دیدند، اما نیارستند فریاد کردن از ترس اشارت شیخ!!!! ///شیخ،خندان خندان پیش آمد ،در کنارش گرفت و خرقۀ خود بیرون کرد و در او پوشانید و گفت: تو را همین حجاب مانده بود تا به این مقام برسی ... " http://zibarooz.blogfa.com/post/337 پایان زیرنویس 1) مقالات، ج اول ، ص249 2) همان ، ج اول ، ص 173 ![]() نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|