logo





آن دیوانه دوست داشتنی!

جمعه ۱۳ شهريور ۱۳۸۸ - ۰۴ سپتامبر ۲۰۰۹

محمود صفریان

حرکات عضلات صورت، چین های پیشانی، اخم و گاه لبخند او حالاتی داشت که بهنگام عبور رژه روندگان! به او دست می داد. وتعجب آور اینکه در پایان این نمایش " اوهامی!"، خسته، عرق ریزان و نفس زنان در پای درختی می نشست و ماجرا را با آب و تاب برایم که گوشی شنوا بودم تعریف می کرد... ( خدا ببخشد مرا که با تائید و تعریف هایش، او را بیشتر هوائی می کردم. )
قسمتی از کارورزی سالهای آخر دانشجوئی ام در یکی از دیوانه خانه ها گذشت.
آنچه طی چندین ماه در آن محیط دیدم " واقعیت " همان " جوک " هائی بود که طی سالها شنیده
بودم.
کماکان نه تنها، ناپلئون بناپارت، و استالین و حتا پیغمبر های مختلف را داشتیم، بلکه عشاق سینه
چاکی نیز گاه اشک ریزان دورمان می کردند، و چه سوزناک اشعاری را نیز می خواندند.
هم " وامق " داشتیم، و " فرهاد"، هم " مجنون " و هم " رامین "...گاه حتا سروده های خودشان را
که نشنیده بودیم " و چه زیبا هم بودند " می خواندند.....دنیای بی حصار و متنوعی بود.
اما موردی که بیشتر از همه نظرم را جلب کرده بود، مرد لاغر " ریقماسی " ریش نتراشیده ای
بود که ادعا می کرد همه ی دیوانه های دیکر را زیر فرمان دارد. و گاه نیز به حال " خبر دار "
در حاشیه کوچه باغ محوطه می ایستاد و در ذهن و خیال خود سایرین را " سان نظامی " می دید.
حرکات عضلات صورت، چین های پیشانی، اخم و گاه لبخند او حالاتی داشت که بهنگام عبور رژه روندگان! به او دست می داد. وتعجب آور اینکه در پایان این نمایش " اوهامی!"، خسته، عرق ریزان و نفس زنان در پای درختی می نشست و ماجرا را با آب و تاب برایم که گوشی شنوا بودم تعریف می کرد... ( خدا ببخشد مرا که با تائید و تعریف هایش، او را بیشتر هوائی می کردم. )
در مقابل، یکی دو لندهور ِ نخراشیده و نتراشیده هم بودند که من از دیدن هیبت آنها بیم داشتم. و می دیدم که حتا محافظین تیمارستان هم از آن ها حساب می برند.و گاه که به سرشان می زد، چه بلوا و آشوبی راه می انداختند. عربده که می کشیدند، ساکت کردن و به " غل " کشید نشان ساده نبود.
و متحیر می شدم وقتی که دوست " فکسنی " و مردنی من باد به غبغب می انداخت و وانمود می کرد که ترس از او ست که " نکره " ها ساکت می شوند. و گاه تکه چوبی را به دست می گرفت و گمان می کرد که " گرز " رستم را به دست دارد. در محدوده همان درخت که در سایه اش می ایستاد، کرکری می خواند، و برای من و یکی دو دانشجوی دیگر نفس کش می طلبید، و خدا را هم بنده نبود....اسم بیماریش یادم نمانده...ولی می دانم که ریشه می دواند.
گویا بر گفتار طلائی کتیبه داریوش بزرگ که با خط میخی در موزه تخت جمشید موجود است و آرزو کرده است که: خدا یا... ایران را از دروغ و خشکسالی در امان بدارد..."
حتمن و فقط به خط عربی! باید افزود ....
" و از بیماران روانی "

www.gozargah.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد