logo





بازگشت پسر گمشده

در معرفی کتاب «شهروز رشید؛ از او و در باره او»

دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۴ ژانويه ۲۰۲۲

آذرميدخت آذر شهاب



نوشتن درباره‌ی شهروز رشید کاری‌ست دشوار؛ انسانی چند ساحتی که سخت می‌شود همه‌ی لایه‌های روح و روانش را مجموع کرد؛ لایه‌هایی درهم تنیده و پر از سایه روشن‌ها. این لایه‌ها را نمی‌توان جدا از هم دید و این سایه روشن‌ها را.

و من از سایه‌های زندگی او شروع می‌کنم، تا به روشنی‌ها دست یابم. سایه‌هایی که جان و روح او را شکل بخشیدند و بن‌مایه‌های شعرش شدند.

شهروز از خانواده‌ای ایلیاتی بود و تا واپسین روزهای زندگیش ایلیاتی ماند. نه وابسته‌ی کسی شد، نه جایی و نه چیزی؛ سیال، کنده‌شده از همه جا و همه چیز. این کنده‌شدگی و این برشی که سامانه‌ی زندگی او را پی ریخت، از هفت سالگی شروع شد.

خانواده‌اش که از قرار پی به هوش و استعدادش برده بودند، او را برای تحصیل نزد یکی از اقوام‌شان در روستا گذاشتند و خود کوچ کردند. خودش می‌گفت: "مرا نزد فامیل گذاشتند و رفتند؛ مرا و سگ گله‌مان را که پیر شده بود و دیگر نمی‌توانست از گله محافظت کند. سه روز تمام، صبح تا شب به سمتی که ایل کوچ کرده بود نگاه می‌کردم و آرام اشک می‌ریختم. سگ گله‌مان هم در کنارم می‌نشست و زوزه می‌کشید. هردویمان در ده تنها ماندیم و بغض من از آنجا شروع شد؛ بغضی کبود. فکر می‌کردم حتمن بچه‌ی بدی هستم که مرا نخواسته‌اند و با خودشان نبرده‌اند. مادرم را مقصر می‌دانستم که رهایم کرده و رفته است."

سال بعد که خانواده به ده بازگشت، نمی‌خواست نزد آنان برود. از مادرش آزرده بود. او را پیش خانواده‌اش بردند. نزدیک خانه که رسیده بود، مشتش را پر از سنگ کرده، و به سمت خانه‌شان پرتاب کرده و از آنجا گریخته بود.

"من از برهوت نفرت آمده‌ام
آنجا که مادرم را سنگ می‌زدم"

و آن گاه دریافته بود که دیگر خانه را برای همیشه از دست داده است.
پروسه‌ی جبران از همان‌جا آغاز شد؛ پرکردن آن خلأ ِ درونی، جای خالی مادر. حس بیرون‌بودگی و کنده‌شدگی بود که او را از درون می‌خورد. پوست‌اش با دنیا مماس نمی‌شد. او بود و نبود.

خودش می‌گفت: "تنها که می‌شدم، کنجی می‌ایستادم و با خودم بلند بلند حرف می‌زدم." این حرف‌ها، غلیان‌های درونی، و حس غربت و گم‌گشتگی کم‌کم زبان خود را یافتند و به شعر تبدیل شدند. یازده ساله بود که اولین شعر خود را سرود. دیگر می‌دانست چگونه بر زخم‌هایش مرحم بگذارد، می‌دانست چگونه آن خالیِ درون را پرکند. می‌نوشت و می‌نوشت. با این همه هیچگاه زخم‌هایش ترمیم نشدند. حس تهی‌شدگی و رهاشدگی مدام با او بود. می‌نوشت تا از آن خلاصی پیدا کند و خلاص نمی‌شد. همیشه انگار چیزی کم بود و حس خوشبختی در جایی، در دوردست‌ها بود.

"من در جایی خوشبختم که نیستم"

شعر ناب او حاصل تب و تاب‌های درونی‌اش بود و تلاش بی‌پایان‌اش برای بیان آنها با شیواترین کلام ممکن.

و این شعرها برای من زیباترین شعرها بودند؛ ازبس که می‌توانستند به عمق دردها و زوایای پنهان روح انسان رسوخ کنند.

شعر شهروز شعر روزمرگی نبود و تاریخ مصرف نداشت. او بر موقعیت‌های بنیادی و گره‌گاه‌های درونی انسان انگشت می‌گذاشت؛ موقعیت‌ها و گره‌گاه‌هایی که می‌توانست هر انسانی را دربرگیرد، در هر کجای جهان، نه مرز می‌شناخت و نه رنگ پوست. بیان تنهایی‌ها و دل‌تنگی‌ها بود، بیان رنج‌ها و جدایی‌ها، توهین‌ها و تحقیرهایی که تاروپود هر انسانی از آن بافته شده است. و با همین سرودن‌ها بار دیگر آن‌ها را دروناً تجربه و احساس می‌کرد. پارادوکس غریبی‌ست. مثل دردکشیدن زنی درحال وضع‌حمل است؛ دارد تا مغز استخوان درد می‌کشد. حاصل آن ولی نورسیده‌ای‌ست. به محض تولد دردها پس می‌نشینند و جای خود را به آرامش و حس خوشبختی می‌دهند. رنج‌های شهروز نیز این‌گونه بود. به محض آن‌که شعر متولد می‌شد، آرام می‌شد ولی این آرامش چندان نمی‌پایید. باز آن خلأ می‌آمد و باز آن تب و تاب‌ها شروع می‌شد؛ تب و تاب‌هایی که کمتر می‌شد از بیرون لمس‌‌شان کرد. نزدیک‌اش که بودی صدای امواج متلاطم‌شان را می‌شنیدی که چگونه بر ساحل جانش می‌خورند و دوباره در اعماق وجودش پس می‌نشینند. یک درگیری مدام با درون و تلاش برای رهایی از سدها و بندها.

" گره درگره
طناب‌گونه
انسانی که منم
کز تاروپود تحقیر و دروغم پرداخته‌اند
سودای رفتنی مدام در سر است
دردا که سدّم و در برابر خویشتنم
من در تو می‌نگرم
- به التماس -
که دستی گره‌گشا شوی
تلخا که تو آنی
که خود منم "

تلخا که هیچ دستی نتوانست گره‌گشای او شود؛ نه یار و همسر و نه هیچ کس دیگر.
با این همه شهروز زندگی را هم دوست داشت، و گاهی می‌توانست از آن پوست رنجِ نخستین بیرون بیاید؛ رها و شاد و سرخوش باشد.

" گاهی چنان شاد و سرخوشم
که خورشید پروانه‌ای می‌شود
و آسمان توری دریارنگ
و من شنگولانه شکار زرینم را پی می‌گیرم
پرواز می‌کنم
آواز می‌خوانم
و بر خنکای خیال کودکانه به خواب می‌روم

گاهی چنان دلتنگم و دلگیرم و غمگینم و بی‌تابم
که خود را عنکبوتی می‌یابم
در کار تنیدن تابوت مشبک تقدیر خویشتن

گاهی چنانم
که نه خورشید پروانه‌یی است
و نه تنیدن تارِ آخرین تقدیرم را توانی
تا از خود رهایی یافته باشم

گاهی نه چنانم
نه چنینم "

سال‌های آخر زندگی شهروز سال‌های پرشتابی بودند. دائم احساس می‌کرد دیر شده و فرصت کافی برای به سرانجام رساندن کارهایش نیست. سال‌ها سرگشته و اسیر آن کودک درون بود؛ آن پسر هفت ساله با تمامی تب و تاب‌ها و فراز و فرودش. او در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد: "آن کودک را به خاطر می‌آورم، تنها مانده در آن دهکده‌ی غریب. تنها کاری که می‌کند نوشتن مشق‌هاست و مرور کردن خودش و دنبال کردن اشتباهات. او از یک هیولای کوچک می‌ترسد. از دنیای بیرون می‌ترسد. پس پناه می‌برد به دنیای امن کاغذهای سفید و کاغذهای سیاه، برکنده از دنیای پیرامون. همان کودک است که در اینجا نشسته و این سطرها را در استکهلم می‌نویسد. کودک در کنجی نشسته است و کتاب می‌خواند و یا مشق می‌نویسد و زندگی در بیرون در خود می‌جوشد و قواعد خود را دارد محکم می‌کند، طرح می‌ریزد و هزارتوهایش را پی می‌افکند. او خسته خواهد شد و از کنج خود بیرون خواهد آمد، و قدم که به بیرون بگذارد، احساس غربت خواهد کرد. چرا که در طرح‌های زندگی نقش نداشته است. طرح‌هایی که افکنده است با الفبای دیگر است و اصولاً با قواعد دنیای بیرون نمی‌خواند و سعی خواهد کرد بار دیگر به زاویه خود بازگردد.

مدام همین واقعه است که در زندگی این کودک تکرار می‌شود. فکر می‌کند زندگی جایی شلوغ و دست و پاگیر است. برای تلف کردن وقت است، نوعی سبک‌سری ست. از آنِ آدم‌های بی‌سروپا و وقیح است. زندگی جشنی‌ست که او را از رفتن بدان بازداشته‌اند، پس مدام به آن جشن فکر خواهد کرد و هرگز قانع نخواهد شد که در زاویه جشن دیگری برقرار است و هیچ کنجی بیرون از تاریخ نمی‌تواند باشد... ما همواره در پوست نخستین رنج زندگی می‌کنیم."

او برای رهایی از آن پوستِ نخستین رنج می‌نوشت. صدای او پژواک روح یک تبعیدی‌ست. او که یک بار در هفت سالگی تبعید شده بود، بار دیگر در سن بیست و چهار سالگی به تبعیدی ناخواسته مجبور شد. تبعیدی دوباره؛ زندگی در سرزمینی بیگانه، با زبان و فرهنگی بیگانه و باز هم دور از خانواده.

پس از گذشت سی سال، برای دیدار خانواده‌اش به باکو رفت. پسر گمشده می‌خواست به خانه بازگردد، می‌خواست با مادر آشتی کند، می‌خواست با کودک درون خود آشتی کند و رها شود از آن پسرک ترک‌شده و ترس‌خورده. به جای مادر اما خبر مرگ او آمد و شادی دیدار خانواده با این خبر دردناک رنگ باخت.

برای مصاف با این همه ناملایمات، تنها نوشتن کفایت نمی‌کرد. گرچه نوشتن، آنگاه که به آفرینش می‌رسید، زمانی کوتاه آرامش می‌کرد ولی باز ناآرامی‌ها و تنش‌ها می‌آمد. پس او یوگا و مراقبه را برای خود کشف کرد، و بعدها چی‌گونگ را.

خودش در یادداشت‌هایش می‌نویسد: "این صبح‌گاهی‌نویسی مرا به یوگا رسانید و یوگا مرا متوجه‌ خودم کرد. آدمی چه امکانات بی‌کرانی دارد که از سرِ ترس یا حماقت یا عادت ندیده‌اش می‌گیرد، و به اندکی از خود بسنده می‌کند؛ به برشی از خود، به لایه‌ای از خود. تحول بزرگ تنها می‌تواند در درون ما صورت بگیرد. ما باید چشم‌انداز تحولات درونی خود باشیم. دنیا روال خودش را دارد و به راه خود می‌رود. این ما هستیم که باید راه‌مان را بشناسیم، رسالت‌مان را بشناسیم و خودمان را اجرا کنیم. به خودمان صورت ببخشیم. خودمان را به ترکه نور تبدیل کنیم و جهان را ببینیم، دریافت کنیم. حس‌اش کنیم و پنجره‌های درون را باز کنیم.

اگر بیست ساله بودم و پول داشتم چه کار می‌کردم؟ به هند می‌رفتم و یوگا و مراقبه یاد می‌گرفتم. یوگی می‌شدم. آنگاه همه مشکلات‌ام را می‌دیدم، شناسایی می‌کردم و روحم را می‌توانستم اداره کنم. زیبا می‌شدم. یکدست می‌شدم. به اروپا بازمی‌گشتم و معلم یوگا و مراقبه می‌شدم. مردی زیبا، چالاک و شاداب. در برلین یا پاریس آموزشگاهی دایر می‌کردم به نام خانه‌ی خلاقیت و در آنجا یوگا، مراقبه و نوشتن تدریس می‌کردم."

به جای "خانه خلاقیت" شهروز توانست آموزشگاهی در برلن دایر کند؛ "کارگاه نوشتن خلاق". در میان ایرانیان، تا آنجا که می‌دانم، او اولین کسی بود که مقوله‌ی "نوشتن خلاق" را مطرح کرد و در کلاس‌هایش این روش را به کار گرفت. به پیشنهاد و زیر نظر او بود که کتاب "نوشتن خلاق" خانم گابریله ریکو به طور جمعی توسط دانش‌آموختگان‌اش ترجمه و در ایران چاپ شد.

شهروز از سال ۲۰۰۹ نظامی‌پژوهی را به طور جدی و مستمر آغاز کرد. کلاس‌هایی برای تدریس خمسه نظامی داشت؛ و در این رابطه سخنرانی‌هایی در شهرهای مختلف آلمان و استکهلم.

او شیفته اشعار نظامی بود و آنها را با نگاهی نو کنکاش می‌کرد.

در کنار نوشتن و نظامی‌پژوهی، به ترجمه نیز علاقه داشت. ترجمه‌هایش چنان بودند که انگار بازآفرینی شده‌اند و او خود آنها را خلق کرده است؛ با زبانی فصیح، صیقل‌خورده و متناسب با حال و هوای همان اثر. معیار انتخابش برای ترجمه، نه نام و شهرت نویسنده‌ اثر بود و نه میزان مطرح بودنشان، بل‌که رابطه‌ای بود که می‌توانست با آن اثر ایجاد کند.
متأسفانه زمان به او فرصت نداد تا کارهایش را به سرانجام برساند. از «دفترهای دوکا» تنها پاره نخست‌ آن منتشر شد که او خود هرگز آن را ندید. همین‌طور ترجمه درخشان کتاب «چاکرا» و ترجمه‌های دیگری که نیمه‌کاره ماندند. حاصل سال‌ها نظامی‌پژوهشی‌اش نیز ناتمام ماند؛ فرصت نشد تا آن‌ها را در مجموعه‌ای گردآورد و بیشترشان شفاهی ماند.
دریغ و صد افسوس که او در سپیده‌دم دوم فوریه دوهزار و نوزده، در بیمارستانی در برلن، چشم از جهان فروبست. تنها بودنش در لحظات احتضار نیز نمادین بود، تکرار همان هفت سالگی، رها در خانه غیر، دور از خانه و کاشانه‌ی خود.

" می‌خواستم زیبا بمیرم
آرام در شب خانگی
به زیر پتویی
که بوهای تنم را ازبرکرده است"

آوريل 2020

*********

به نقل از کتاب «شهروز رشید؛ از او و در باره او». این کتاب به کوشش اسد سیف و شهلا شفیق فراهم آمده و مجموعه‌ای است که در آن بیش از سی نویسنده و شاعر از شهروز رشید و آثار او نوشته‌اند. در این کتاب نوشته‌هایی منتشرنشده از شهروز رشید را نیز می‌توان خواند.

این اثر را نشر «حافظ - گوته» در آلمان منتشر کرده است و علاقه مندان می‌توانند برای سفارش این کتاب ازطریق تماس مستقیم با ناشر goehte.hafis.verlag@gmail.com و یا مراجعه به کتابفروشی‌ها (در کشور آلمان) و از طریق فروشگاهای اینترنتی نیز اقدام کنید:
www.goethe-hafis-verlag.de



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد