این مطلب زیر ترجمه یک مصاحبه با دو دختر جوان و برنامه ساز تلویزیون آر تی ال 2 و تلویزیون محلی شمال غربی آلمان (مریم و ایمیلی)، با مجله هفتگی آلمانی زبان اشترن، شماره 34، مورخ 13 اوت 2009 است و یکی از آنها مریم نیمه کرد و ایرانی است و دیگری آلمانی می خوانید. ترجمه و درج این مطلب را به دو دلیل جالب و سود مند دانستم، یکی این که دختران جوان چگونه با مریضی سرطان مبارزه می کنند؟ و مریم خود که مبتلا به این بیماری شده، یک کتاب نیز در همین باره به زبان آلمانی نگاشته و از 26 ماه اوت 2009 در بازار کتاب است. لایق ذکر است، همین امروز از یک کتاب فروشی اطلاع یافتم که این کتاب با وصف اینکه هنوز چهار یا پنج روز است به کتابفروشی ها رسیده، نایاب شده و چاپ دوم آن دراین ماه سپتامبر به بازار خواهد آمد. دوم این که، همان گونه ذکر شد، چون مریم، نیمه کرد و ایرانی است، احتمالا برای هموطنان فارسی خوان آشنائی بیشتر با ایشان و کتابشان که برای اخطار ازسرطان سینه نگاشته شده است، جالب باشد. اکنون ترجمه مطلب:
ازهنگامیکه مریم، برنامه ساز تلویزیون، متوجه شد که به سرطان سینه دچار شده، دوست نزدیک و همکارش ایمیلی ویگهام در کنارش بود و برایش یک قدرت قلب به حساب می آمد. با تمام این توصیف ایمیلی خودرا در آسمان و زمین می دید ونمی دانست چکارکند؟ ازخودش می پرسید، چه باید کرد، درحالیکه یک انسان و دوست مورد اعتماد، به چنین مریضی دچار شود و برای زنده ماندن مبارزه می کند، (یا با زندگی دست و پنجه نرم می کند). انسان تاچه حد مجاز است در این باره بپرسد و چگونه باید آنها را بیان یا فرموله نماید، آدم با احساسات خود به کدام سوی باید برود؟ اینها پرسشهائی بودند که ایمیلی را مدام بخود مشغول می داشتند. اکنون در مجله هفتگی اشترن این هر دو دوست صمیمی در باره معیار سنجش احساس خویش حرف می زنند.
پرسش (از مریم): هنگامی که شما در دسامبر 2008 برای دومین بار مشغول به کار برنامه گردانی "بیگ برادر" (در تلویزیون) شدید، آیا موضوع، همان به بهشت و دوزخ رفتن ساکنان خانه بیگ برادر بود. شما خودتان در واقع چند وقتی یک گوشه
از دوزخ را پشت سر گذاشته بودید، (می توانی در باره اش حرف بزنی)؟
پاسخ: معلوم است، آدم که ناگهان متوجه می شود، سرطان سینه دارد، یک نوع شک به او وارد می آید و قید همه چیز را می زند. اگر چه آدم تا این روز در زندگی عادی همه چیز برایش روبراه بوده و روال آن را درست به پیش برده و فکر می کند که من از نظر جسمی غلبه ناپذیرم، درست چنین اتفاقی برایش می افتد. انسان بیماری سرطان را بابسیاری عوامل مرتبط می داند که من احساس می کنم برای این بیماری جوان بودم. تصورش را بکنید سر بی مو، رنگ پریده و دیدن شبح مرگ. من در اوایل اصلا نمی خواستم این واژه ها را بکار بگیرم.

پرسش (از مریم): برای وابستگان (فامیل)، دوستان و همکاران تصور و پذیرفتن بیماری و به چه شکلی با بیمار نیز رفتار کنند، سخت بنظر می رسد. بسیاری از آنها نمی دانند، تا چه اندازه مجازند درباره مریضی بدانند و از چه چیزی اجازه دارند آگاه شوند و از چه چیزی نه (این درباره شما هم صدق می کرد؟).
پاسخ: بعضی از آشناها، که از من شخصا در باره بیماریم اطلاع نیافته، و از منبع دیگری متوجه شده بودند، (در هنگام مکالمه تلفنی) هیچ احساسی (همدردی) نشان نمی دادند که من چه می کشم. در آن حال فکر می کردم: چطور بعضی از انسانها می توانند این گونه عکس العمل غیر قابل تحملی داشته باشند؟ در آن زمان بیماری، من از بخش بزرگی از آشناهای دورم بطور کلی بریده و جدا شدم. از آدمهائی که تا آن زمان نیمه ارتباطی با آنها داشتم. مثلا این ارتباط محدود بود به ارسال کارت تبریک تولد و جشن سال نو و عید میلاد مسیح و نظیر آن. در غیر آن صورت خیلی وقت بود که من در زندگی و ارتباط دوستی با آنان نقش چندان نمی خواستم داشته باشم. هنگامی که ناگهانی تلفن کرده و مرا با پرسشهای زیاد بمب باران می نمودند، در پاسخ می گفتم: ما اکنون مدت طولانی است که با هم ارتباط نداشته ایم. بنابراین فکر نمی کنم که اکنون بتوانیم در این برهه از زمان این ارتباط بریده را از نو متصل کنیم.
پرسش (از مریم): حتا دوستان واقعی خود آدم، همیشه چیز درستی انجام نمی دهند و یا چیز درستی نمی گویند. پس چه چیزی بیشتر به شما یاری رساند؟
پاسخ: درواقع جمله مهم این است: "می خواهم با تمام وجود بتو یاری رسانم، به من بگو که چه چیزی می خواهی و من چکار می توانم برایت انجام دهم"؟ آدم با شنیدن این چنین جمله ای، نهایتا احساس می کند که در این زمان بسیار سخت، تنها نیست. بهر حال دوستان می توانند درماندگی خودرا در برابر این نوع مشکلات نشان دهند و می توانند صراحتا بگویند: "من نمی دانم اکنون چکاری می توانم و باید برای تو بکنم"؟ یا هر کسی از دوستان این امکان را دارد که بگوید: "بمن کمک کن یا بهر صورت: بگذار باهم برویم و یک بستنی بخوریم و در این باره بی خیالش باشیم (و اصلا درباره اش فکر نکنیم). بعضی اوقات آدم نیاز به انحراف فکری (یا بی خیالی) دارد. (در این هنگام سختی) من از همنشینی با ایمیلی و رفتار او بینهایت لذت بردم که او برای مثال کتاب در باره سرطان به من هدیه نکرد، بلکه یک کتاب بسیار سرگرم کننده "شب نشینی ملکه منهاتن"، از لاورین وایزبرگر، برایم آورد.

ایمیلی: اگرچه من زیاد ازخود مطمئن نبودم که آیا این هدیه مناسبی است یا نه. ما واقعا همدیگر را خوب می شناسیم، با این وصف هنگامی که مریم برای اولین بار از بیماریش برایم تعریف کرد، من اصلا چیزی در این باره نمی دانستم که اکنون چگونه با این دوستم رفتار کنم، بدون آن که اورا برنجانم و یا نا امیدش کنم؟ این خبر دقیق مصادف بود با چهارمین هفته، پس ازتولد پسرم کاسپار. من بی اندازه (ازتولد کاسپار و مادر شدن) خوشحال بودم و می خواستم بچه ام را به مریم نشان دهم. او در یک ای میل از آزمایشات بافتهای سینه اش برایم نوشت و از نتیجه مثبت آن (ابتلاء به سرطان سینه). این یک شک وحشتناکی برای من بود. من بلا فاصله در اینترنت در باره این بیماری تحقیق کردم (و اطلاعات لازم را کسب نمودم). بعلاوه یکی از دوستان مادرم سرطان سینه گرفته بود و من با او نیز صحبت کردم و از او کمک و مشاوره طلبیدم. من کوشش کردم خیلی ساده و امیدوارنه بیاندیشم و این امید را نیز به مریم منتقل کنم. دوست مادرم هم شیمی درمانی را پشت سرش داشت و من جریان مریم را برایش شرح دادم. این زمانی بود که آن دوست مادرم بعد از گذراندن دوره شیمی درمانی دو بارهم برای کوتاه کردن موهایش، آرایشگاه رفته بود.
پرسش (از ایملی): درباره شادی و خوشخالی خودت، مبنی بر بچه دار شدن هم با بهترین دوستت صحبت کردی یا فکر می کردی که موقع اش نیست؟
پاسخ: این مسئله ساده ای نبود. من همیشه با کمی ترس و لرز جلو تلفن می نشستم و بادقت فکر می کردم: تاچه اندازه می توانم (مجازم) ازآن به مریم بگویم، که من همین حالا ازخرید برگشته ام و یاهمین حالا کاسپارم خودرا بطرفی چرخاند، بدون آن که آنچه می گویم اثری بی محتوا و مبتذل بجای بگذارند. یا اینکه مریم این احساس را داشته باشدکه من نمی خواهم آنچه او اکنون برای گفتن دارد، بشنوم.
مریم: اما آدم واقعا احساس شادی کرده و خوشحال می شود که در بحث در باره چنین موضوعی سهیم باشد. بیشتر اوقاتم، قبل از عمل جراحی با معاینات، روشن گری وآگاهی یافتن درباره بیماری ودیدار باپزشکان سپری می شد. درچنین حالتی ایمیلی به من می گوید: های، حالا کاسپار می تواند از راست به چپ غلط بخورد. شنیدن آن برای من زیباترین و عالی ترین و بسیار طبیعی بود. علاوه بر این ما باهم یک قرار مداری گذاشته بودیم، اگر من نمی خواستم باکسی صحبت کنم و یا حالم خوب نبود، خیلی ساده گوشی تلفن را بر نمی داشتم.
پرسش (ازایملی): صحبت کردن درمورد بیماری نیز می تواند با مشکل روبرو گردد، هنگامی که از ریزه کاریها پرسیده شود، مگر نه؟
پاسخ: با این وصف من از مریم پرسشهای زیادی درباره بیماری اش کردم. من می خواستم دقیق بدانم چگونه بود و چه اتفاقی افتاد که او به این مریضی گرفتار آمد.
مریم: ایمیلی در این میان دایم به من می گفت، آیا اشکالی دارد که او زیاد از من پرسش می کند؟ بعضی اوقات صراحتا می گفتم که بهتر است که نپرسید. یا این موضوع را کنار بگذار. (پرسش میان صحبتها از ایمیلی): تو تا امروز هم نمی دانی که بزرگی غده چه اندازه بود... ؟
پاسخ ایمیلی: مریم بعد از عمل جراحی خودش بخیه سینه اش را به من نشان داد. پس از آن من دیگر از او هیچ نپرسیدم. یک بار هم برای نوشیدن چای به منزل ما آمد و ناگهان گیس مصنوعی اش را بر داشت، آنجا بود که من (با دیدن سر بی مویش) یکه خوردم و عکس العملم را فرو بردم ....
مریم: آن چیزی که آدم پنهان می کرد (نمایان نمی ساخت)، واقعیت بود و خیلی روشن....
ایمیلی: من مجاز بودم پوست صورت و بالای چشمانش را لمس کنم، آنجا که در پیش ابروانی بودند، اجازه داشتم کناره چشمان بی مژه را نگاه کنم.
پرسش (از مریم): گریه هم بود؟
پاسخ: در آن لحظات نه و بطور کلی در گفتگوهای ما اصلا گریه ای در کار نبود. (پرسش مریم از ایمیلی): بخاطر بیماری من گریه کردی؟
ایمیلی: آری، هنگامی که تلفنی باهم صحبت کردیم. اما گریه من، اگرهم متوجه می شدی، به تو کمکی نمی کرد. مریم آرام و با سکوتی محض و آرام به ایمیلی دوستش نگاه می کند.
پرسش (از مریم): این حرفها شما را متأثر می کند؟
مریم: آری، اکنون مرا بسیار متأثر می کند.
پرسش (از ایملی): آیا سرطان تغییری در دوستی (بین شما) بوجود می آورد؟
ایمیلی: ما اکنون بیشتر بهم نزدیک شده ایم (یک روح در دو جسم).
مریم: من تازه به خودم اجازه می دهم که بیش از پیش نکته ضعفهایم را برای ایمیلی رو کنم. امروز یکی از آن روزهای بد است که من خیلی کوفته و بی حال هستم و مایل نیستم هیچ کاری را انجام دهم. من نزد ایمیلی بطور عریان همه چیز را می گویم و نباید چیزی را از او پنهان کنم (یا ماسکی بصورتم بکشم).
ایمیلی: این شامل حال منهم می شود. این مسئله آسان تر شده که ما نشان دهیم همیشه همه چیز در زندگی خصوصی باب میل و ایدآل نیست. وقتی آدم قبلا، برای مثال درباره مسایل جنسی مثبت یاد می کرد، اکنون ناگهان یک مسئله جدی تری بمیان می آید. من بخاطر می آورم، که مایک بار درهتل همدیگر را دیدیم، من پسر خسته ام را همراه داشتم. آنجا دوتائی با کیف خواب کاسپار که در آن نق می زد، ایستاده بودیم و در باره مشکلات رابطه جنسی حرف می زدیم.
پرسش (ازمریم): مشکلات روابط جنسی ومعالجه بیماری سرطان بخشی ازکتاب شما را تشکیل می دهد، در آن موقع می توانستی اینگونه با صراحت درباره چنین موضوعی حرف بزنی؟
مریم: ایمیلی از آن بهره ای نمی گرفت، اگر من در این باره می گفتم، که دقیق مسئله همانند سابق نیست. فکر می کنم، او خودش خوب می دانست که بر سر من چه آمده بود.
پرسش (ازمریم): تغییراتی در بدن انسان داده می شود، آدم بخودش اطمینان نمی کند، چیزی درباره این تغییرات نمی داند، این بیماری تا چه حدی پیشرفت کرده است. چگونه آدم با این احساس برخورد می کند که دیگری احتمالا اصلا نمی تواند آن را درک نماید؟
مریم: من بعداز آزمایشات و نتایج آن اغلب ترس از مرگ گریبانگیرم می شد و حس می کردم که احتمالا عمر زیادی نکنم (یعنی وقت زیادی برای زنده ماندن باقی نیست). بدین ترتیب من اغلب احساس تنهائی می کردم، اگرچه انسانهای زیادی بودند که دائم به من می رسیدند. اما هنگامی که آدم ساعت دو بعد از نیمه شب از خواب بیدار می شود، در آن لحظه احساس تنهائی می کند. آنجاست که آدم این حس تنهائی را دارد. آنجاست که آدم آهنگی را تا آخر می خواند که درآن لحظه بخاطرش می آید. از خود می پرسد، چه اتفاقی می افتد، اگر آدم...؟ چه چیز انجام نشده ای باید انجام دهم، قبل از اینکه اتفاقی.....؟ شوهرم "تام" (توماس) در کنارم خوابیده، در هر حال من خوشحال بودم که حد اقل او خوابیده بود. این واقعه نا گوار برای من، او را کاملا داغان کرده است.
پرسش(ازمریم): شما به تنهائی علیه این ترس و وحشت خود، مبارزه می کردی؟
مریم: هم صحبت من درآن لحظات تنهائی او بود، درآن بالا. من حتا انتظار نداشتم، که خدا هم سلامت را به من باز گرداند. هنگامی که احساس ضعف داشتم، برای نیروی بیشتر دعا می کردم که جرأت بیشتری بیابم. این در زمانی بود که خود را در مانده و عاجز می دیدم. یا حس می کردم که تمام اعصابم (در اعضای بدنم) درد می کنند و آرزوی آرامش و کم شدن این درد را داشتم. دقایقی بودند که در من یک حالت وحشت زدگی بوجود می آمد و همه چیز درباره خود در افکارم دور می زد که چگونه سلامتی را باز یابم و سالم بمانم. خیلی ساده، با این افکار و برای مثال با سر گرم کردن خود با کاسپار و ایمیلی و خانواده اش، کوشیدم خود را به زندگی عادی باز گردانم. ایمیلی در این برهه (فاز) از زندگی من بهترین یار و آوای آرام بخشی برایم بود. او همه چیزم (ترسم، غمبار بودنم و دردم) را درک می کرد و یا بشیوه ای خودش را در جایگاه من قرار می داد.
پرسش(ازمریم): آیا مردها در برابر این دوستی صمیمی (یک روح در دو قالب بودن شما است) حسادت نمی کنند؟
مریم: تام (شوهرم) همیشه خوشحال بود، برای این دوستی نزدیک و تماس دائم ما. معلوم است اگر من بجای دیگری می توانستم بروم، سنگینی بار بردوشش نیز کمتر می شد. من واقعا نمی دانم که اوچگونه این همه مشکل مرا تحمل می کرد.
پرسش(ازمریم): بعد از غلبه بر تمام مشکلات، اغلب زن و شوهرها می گویند: به سادگی دیگر جدائی بین ما بوجود نخواهد آمد.... (درباره شما چی؟)
مریم: آری، منهم همین را می گویم. تام و من یک واقعه تکان دهنده، سونامی در تایلند، سال 2004 را، پشت سر گذاشته ایم. من در آنجا خیلی گریه کردم و تام در آن محل به من زیاد کمک رساند (بمن تقویت روحیه داد)، که او توانست با آن جریان و واقعه غمبار طور دیگری برخورد کند. با بیماری سرطان من، برای اولین بار، هر دو با هم گریه می کردیم. ما در باره روابط زندگیمان به گفتگو می نشستیم، او خود را بیش از حد به من نزدیک می داند. ما یک دوره احساسی جنون آمیز (عاشقانه) را تجربه کرده ایم، که در نهایت هردوی ما را توانگر تر نموده است.
پرسش(ازمریم): اکنون حال شما کاملا خوب است. بعد از این همه دردسر (پشت سر گذاشتن یک برهه دردناک یا درآمدن از یک چاه عمیق)، درآنجا که زندگی عادی مجددا آغاز می شود، آیا آدم کم و کسری احساس می کند؟
مریم: بعد از سپری شدن واقعه (خطرناک)، آدم در زندگی روزمره احساس شادی فراوان می کند. من برای مثال از یکنواختی متمدنانه لذت می برم، که کاری انجام نمی دهم. فقط کتابی دردست وروی کاناپه دراز کشیده ومی خوانم. قبلا این عمل من قابل تصور نبود (یعنی کار زیاد این اجازه را نمی داد). من تغییراتی در زندگیم نیز داده ام و بیشتر به خواستهای خودم توجه می کنم. همزمان باید بگویم که از نظر احساسی کمی زود رنج تر شده ام (از پوست کلفتی در آمده ام). یعنی آن انتهای جهان (بینهایت) روی گردنم سوار است. اغلب مرگ در فیلمها و کتابها مرا در تمام روز بخود مشغول می کنند. در پیش برنامه های پجساله می ریختم، امروز افکارم را در بالاترین مرحله برنامه ریزی، برای 12 ماه، متمرکز می کنم.
بیوگرافی مصاحبه شونده ها:
مریم پیلهاو 34 ساله، برنامه ساز تلویزیون بیش از ده سال است با فرستنده های مختلف تلویزیون و رادیو کار می کند که آخرین آنها برنامه بیگ برادر است که از نو در دسامبر 2008 در آر تی ال 2 پخش می شد. در اوایل سال 2008 مریم متوجه شد که او مبتلا به بیماری سرطان شده است. او می بایستی تحت عمل جراحی قرار گیرد و بعد از عمل، شیمی درمانی را تحمل کند. بهترین دوستش ایمیلی ویگهام، 33 ساله نیز برنامه ساز تلویزیون نورد راین وستفالن آلمان است. هردو خانم یازده سال است که همدیگر را می شناسند.
هایدلبرگ 31 اوت 2009 دکتر گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
_________________________
عکس۱)مریم و ایمیلی دست در دست بر روی تخت هتل، برای عکاس مجله اشترن
عکس ۲)مریم و شوهرش توماس در یک کنسرت برای کمک به بیماران سرطان در سپتامبر 2008 با کلاه گیس و پانسمان سینه طرف راست