logo





هر آنچه در نه سالگی از شیخ حسین آموختم

شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۲ ژانويه ۲۰۲۲

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
آنها کشاورزان فقیری بودند و تنها به گوش دادن روضه و تماشای تعزیه دل خوش می نمودند. برای برگزاری مراسم در ماه های محرم و رمضان، شور و شوقی از خود نشان می دادند. روزها در تکیه قدیمی روستا به تماشای تعزیه و شب ها را نیز در پای منبر شیخ حسین آه و ناله سر می دادند. مردان در حجره های پایین و بانوان در طبقه بالا می نشستند.
تا نه سالگی در آن روستا و خانواده ای بغایت مذهبی زندگی کردم.

شیخ حسین دارای قدی کوتاه و شکمی برجسته بود. صورتی گوشت آلود و چشمانی تنگ و باریک داشت. با اضافه شدن ریش دو شاخش شباهت به مغول ها پیدا نموده بود. او از روستای دیگری می آمد و در این دو ماه در خانه هم ولایتی های ما مستقر می شد. عمده اهالی شیخ را خیلی تحویل می گرفتند و در دعوتش برای صرف غذا با یکدیگربه رقابت می پرداختند. شیخ شب ها را در پیش یک خانواده به سر می برد و روزها در باغ ها و زیر سایه درختان استراحت می نمود.
شیخ حسین در گروه تعزیه خوان ها حرکت میکرد و طی تشریفات خاصی برای صرف غذا به منزل یکی از دعوت کنندگان می رفتند.

تعزیه خوان ها با پوشیدن لباس های غیر معمول، خودشان را به شکل عجیبی در می آوردند و سعی در باز سازی صحنه هایی از اتفاقات صدر اسلام و حوادث کربلا می نمودند. مردانی با سبیل های پر پشت و صداهای نخراشیده، نقش زنان را به عهده داشتند. پسر ها هم سعی در ایفای حرکات دخترها می نمودند. با اینکه دیدن این نوع رفتارها برای یک پسر نه ساله عجیب به نظر میرسید، عجیب تر آن بود که: زنان و مردان تماشاگر در مرگ آن اعراب شیون سر میدادند، سر و صورت خود را می خراشیدند و گاهی سر به دیوار میکوبیدند.آنچه که شیخ حسین با آن عبا، عمامه و ظاهر مضحکش در بالای منبر میگفت مضحک تر از خودش و غیر قابل باور به نظر می رسید.

آن روز پدرم به مادرم میگفت: امشب شیخ حسین و تعزیه خوان ها را برای صرف شام دعوت نمودم. اگرچه بانوان در مقابل مردان هیچگونه حق اظهار نظری نداشتندد، با این حال مادرم به خودش جرات داد و به او یادآوری نمود که ما خانواده فقیری هستیم و چنین امکاناتی نداریم. پدرم با بیان حرف زشتی به مادرم گفت: "بزغاله و مرغمان را سر می بریم و تا از آنها پذیرایی نماییم". با شنیدن این جمله نه تنها تنفرم نسبت به شیخ حسین و تعزیه خوان ها چند برابر گردید بلکه رفتار پدرم نیز باعث عصبانیتم شد. او فرد مغروری بود که نمی خواست از دیگران کم بیاورد.

آن روزعمویم جلوی چشمان همگان گلوی بزغاله و مرغم را برید. و من که خیلی دوستشان می داشتم شاهد بال بال زدنشان بودم. مادران و دختران گوشت و استخوان های آنها را پختند و پسرها آنها را جلوی شیخ حسین و همراهانش گذاشتند. گوشت ها را به دندان کشیدند و استخوان ها را هم جویدند. زنان و دختران، در حالت گرسنه در ایوان خانه نشسته و منتظر خروج شیخ حسین و همراهانش بودند. سپس نان و پنیری را که مادرم از همسایه ها قرض گرفته بود خوردند و به خانه هایشان رفتند. وقتی شیخ حسین خودش را به سختی از پله ها به کوچه میرساند به نظرم هیولایی می آمد که از کتب قدیمی و در شب نشینی های جمعی خوانده میشد.

در همان ایام خبری در میان اهالی رواج پیدا نمود. و آن خبر حاکی از این بود که شیخ حسین بدون میل و یا با تمایل یکی از زن های شوهر دار با او رابطه ی جنسی برقرار نموده بود. آن زن متعلق به یکی از خانواده هایی بود که شیخ چند شبی را در خانه آنها گذرانده بود.
پس از وقوع انقلاب شیخ حسین به تهران مهاجرت نمود و رئیس یکی از کمیته های انقلاب در محله های جوادیه و نازی آباد گردید.

در همان نه سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت نمودم ودر کنار تحصیل و کار به خواندن کتب علمی علاقمند گردیدم. از دین و مذهب به قدری روگردان بودم که از شنیدن صدای اذان مسجد محله متشنج می شدم.

اکنون هفتاد سال از آن وقایع گذشته است و هرآنچه در نه سالگی از شیخ حسین آموختم را در این جمله خلاصه میکنم: "وجود "الله" نوعی توهم و تخیل در اذهان افراد ساده اندیش است و در پناه دین در آرزوی آزادی بسربردن عاقلانه نیست و با خرد انسانی هم آهنگی ندارد".



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد