هنوز تعطیلات تابستانی مدارس شروع نشده بود. زنگ آخرم درسه بصدا درآمد. از خروجی مدرسه ی راهنمایی تا در منزلمان بین ۱۰ تا ۱۵ دقیقه با قدم های من فاصله بود. دوست داشتم، تنها، با رویاهای خودم، مسیر چند دقیقه ای را تا منزل، با قدمهای آهسته طی کنم. از درِ آهنی و شبکه کاری شده وبه رنگ سبزِ روشن را، در میان خیل دانش آموزان دیگر از مدرسه خارج شده و بطرف سمت راست و در امتداد دیوار آجری مدرسه که بسیار بلندتر از قد من بود ، بطرف منزل براه افتادم. ظهر بود و گرمای آقتاب گزنده، با سایه ی کوتاهم و در وسط ظهر که همراه با غبارِ و دودِ کامیونها ، پابپایم می آمد، می رفتم. دوست داشتم در امتداد سایه ی باریک دیوارِ کنار خیابان حرکت کنم تا از تابش مستقیم و گرمای آزار دهنده ی آفتاب درامان باشم. بتدریج که از ساختمانِ بزرگِ آجری مدرسه که با دیوارهای بلند محصور بود، دورمی شدم و به دیوارچه ی نسبتن طولانی که با رونمای نرده های آهنی که در امتداد خیابان و تا پیچ خیابان زنجیر منتهی می شد، نزدیک می شدم، بنای گنبددار «آغا قبره» و محوطه ی آن در سمت راست حرکتم را بیشتر و بهترمی دیدم.
درحالی که درامتداد پیاده رو و کناردیوارچه، با قدم های آهسته، می رفتم و از میانِ نرده ها به گورستان نگاه می کردم، محصلین مدرسه و همکلاسی ها یم را احساس می کردم که چگونه همه با سرعت از کنارم عبورمی کنند وعده ای هم که گویی گشنه و تشنه ، بزور خود را تا زنگ آخر درس نگاه داشته باشند، ترجیح می دادند با دویدن و گامهای بلند، از من سبقت گرفته تا هرچه سریعتر خود را به خانه هاشان رسانده و نهاری خورده تا دوباره به مدرسه و سر کلاسهای خود برگردند. درحالی که به آرامی می رفتم و گرمای سوزان آفتاب را در سر صورتم حس می کردم، می دیدم که چگونه گورها وسنگها در سکوت ابدی ایستاده و گاه دردِرازنای خاموش و در آرامشِ ظهر به من می نگرند.
من مرگِ تلخِ مادر بزرگ بی بی زرنشان را بچشم خود دیده بودم و می دانستم که برادرش هم به تلخترین شکل ممکن، به قتل رسیده، کشته شده و یا به مرگ محکوم شده بود. همچنان نگاه های گرم و عشق مادربزرگ و تصویر کنار سکوی پنجره ی طبقه ی فوقانی منزلمان همچنان درجلوی دیده گانم بود و من را با خود تا سرزمین ها ی ناپیدا وحوادث پنهان می کشید و می برد.
گرمای ظهرهمچنان وبی رحمانه چون سیلی خشم آلوده ی ،برسروصورتم می نواخت واحساسی عجیب ازدرون به من نهیب می زد که چشمهایم را ببندم. احساس می کردم که آنسوی دیوارچه ی نرده کاری شده ی گورستانِ رازهایی هست. سنگ قبرها ایستاده درمیان سکوت به من نگاه می کردند. ناخودآگاه ایستادم، کیفِ مدرسه ام را روی سکوی دیوارگذاشتم ونگاه کردم. صدای سکوتِ مطلقِ گورستان را حس می کردم ومی شنیدم که چگونه صداها وتصاویر، ازفراخنای گورها ودر سکوتِ سرشارولبریزازناگفته ها و درپیکره ی گورستان پهن شده به من می نگرند تا رازِ دل با من بگشایند. بی آنکه بخواهم چشمهایم را بسته ودرمیانِ سکوتِ گورستان بین زمین وآسمان معلق بودم وگوش می کردم ومی دیدم که چگونه صداها درصداها می پیچند وازدلِ خود تصاویری درسایه روشنی محو وگویا، خلق کرده وسپس، درصدا وتصویر آمیخته و با بوی تابستانِ گرم، ازدلِ زمین بیرون آمده و به من می گویند وحکایت می کنند . صداها می روییدند وبا تصاویردرگرما وگردوغبارِگورستان ودودِ کامیونها درهم آمیخته، درسکوت، با من رازونیازمی کردند..
دراوج وعمقِ سکوتِ «سرشارازناگفته ها» ، معلق وشناکنان میان آسمان وزمین بودم که صدایی درصدا و درتصاویردرونم پیجید و سکوتِ آسمانم را درهم شکست، چشمهایم را بازکردم :
ازمیان محوطه ی گورستان «آغا قبره» صدای اذان ظهربه گوش می رسید، صدا ازمقبره ی گنبددار، درمحوطه ی گورستان می پیچید و گویی درسکوتِ قبرستان مردگان رابه نمازفرا می خواند. صدای معروف اذانی که از دوران کودکی درگوش داشتم و با جنس صدای موذنِ آشنا ودرواقع با آن بزرگ شده بودم.توگویی جنس صدایِ سراینده ازکوهستانها و دشتها می آمد ازمیانِ جنگلها وآبها ورودخانه ها، ازمیانِ مردمان وکوهپایه هایی که چوپانها وشالیزارها را درآغوش خود جای داده بود وازراز ونیازِآدمیان و طبیعتی که می تواند زیبا ودرکمال صلح وصفا درکنارهم زندگی کنند، سخن می گفت و می سرود. من آوا را می شنیدم وجنسِ صدا، وتوام با تکنیکِ موذن را که قادربود، استادانه کلام رابا رنگ آمیزیِ ماهرانه اش ، دلنشین کرده، تا مخاطب خود را، محو، محصور، ومجذوبِ خود کندرا، دوست داشتم،
به خود آمدم وگویی که سالها در خواب بوده باشم وچشم گشوده وبیدارشده باشم، چشمهایم را بازکردم و دیدم خبری ازدانش آموزان ورفت وآمدِ آنها نیست ومن تقریبن تنها درکنارسکوی دیواِرگورستان با کیف مدرسه درروی سکو، دررازایِ پیاده رو، درکناردیوارچه ی سنگ کاری شده قبرستان، تنها مانده ام. به ساعتم نگاه کردم وساعت تقریبن یک ظهررا نشان می داد ومن باید عجله می کردم. کیفم را بسرعت گرفته ودویدم. درحالی که بسرعت می دویم ، می گفتم : "تنها صداست که می ماند" (اشاره به سروده ای ازفروغ فرخزاد) این را اززبان معلم ادبیاتم شنیده بودم. فکرمی کردم اگربه خانه برسم اول ازهمه وقبل ازنهار، ازمادرم ازجزییات اعدام پدربزرگم خواهم پرسید. ازاوخواهم پرسید ؛ چرا اعدام شد(؟) درکجای شهراعدام شد(؟!) و کجا به خاک سپرده شده(؟!) خواهم پرسید: چگونه می پوشید، چگونه فکرمی کرد، کارش چی بود، (؟!) با خود فکرمی کردم که من خیلی سوالها دارم که باید ازمادرم بپرسم وبدانم.
به خانه رسیدم وپله های طبقه ی فوقانی اتاق نشیمنی که درفصل گرما ازآن استفاده می کردیم را با سرعت، دوتایکی کرده ونفس نفس زنان وارد اتاق نشیمن شدم. سفره ی نهاردروسط اتاق پهن بود وبوی پیازداغِ دیزی که غذای مورد علاقه ی پدرم بود، دراتاق پیچیده ومادرم درحال بهم زدن و ور رفتن با مخلافات درونِ دیگ بود. او درحالی که چشم دردیگ داشت، با یک دست لبه ی دیگ را محکم دردست گرفته وبا دست دیگررُبِ گوجه فرنگی رابا قاشق ازکوزه ی سفالی نسبتن نیمه پُر رُب جدا می کرد وبه درون محتویات دیگ می افزود و صدای جزوزتوام با بوی پیازداغ وگوشت تفت داده و سرخ شده دراتاق می پیچید. درهمان حال لحظه ای روبه من کرده ودرحالی که قاشق رُبِ گوجه فرنگی را به کناردیگ می کوبید تا تکه های چسبیده ازرُب وپیازداغ را ازآن جدا کند، با عجله و نگاهی پرسشگر، پرسید:
ـ دیرکردی پسر(؟!) چرا نفس نفس می زنی(؟!)
درحالی که من همچنان درچگونگی طرحِ سوالهایی که درذهن خود داشتم غرق بودم و این پا وآن پا می کردم بی آنکه بخواهم ـ ناخواسته ـ ازکنارسوال مادرم گذشته ودرحالی که تنها درکنارسفره ی پهن شده ، ایستاده وبه مادرم چشم دوخته بودم ، به یکباره با لحن کجنکاو وتوام با بلاتکلیفی، پرسیدم:
ـ ماما،!چند سال داشتنی، زمانیکه پدربزرگ اعدام شد؟!
مادرم بیکباره ازسوال غیرمنتظره ی من جاخورد وبا مکث و درحالی که همچنان دریک دست قاشق وبا دست دیگرکه لبه ی دیگ را دردست داشت ، بی آنکه سمت نگاهش را تغییردهد، لحظه ای بی حرکت ماند وسپس سریع بکارخود ادامه داد، گواینکه نشنیده باشد ویا اینکه، دیگراین برایش زیاد اهمیتی ندارد، به کارخود با وَررفتن با محتویات دیگ ادامه داد.
من که درانتظارپاسخ وعکس العملی مناسب ومورد انتظارخود ازجانب مادرم بودم ، دوباره ، ولی اینبارباربا لحنی متفاوت، باصلابت واعتمادبنفس ودرحالی که همچنان درکنارسفره ی پهن شده، ایستاده بودم وبه حرکاتِ آشنا و همیشگی مادرم که دردرموقع غذا درست کردن، داشت، نگاه می کردم ومی دیدم که چگونه او، درطول سالها خانه داری وکارمنزل ، ماهرانه، چون رهبرارکستری با دستها وسرانگشتانش هرچیزی را بلند و بموقع ـ برداشته ـ ووچه سان سرجای خود می نشاند وهدایت می کند، پرسیدم:
ـ ماما! ازت پرسیدم، چندسالت بود، وقتی پدرت اعدام شد؟!
بدون شک مادرم پاسخ سوال من را داشت، ولی چرا نمی توانست سریع وبا صراحت وبه ساده گی جواب سوال من را بدهد؟! نمی توانستم بفهمم که چرا (؟!). ولی می دیدم که او ازپاسخ به سوال من طفره می رود.
دراین میان می دیدم و حس می کردم که چگونه من، چون، آبگوشتِ روی شعله های آتش، بیقرارهستم و می جوشم و در قل قلِ وجوش وخروش درونم، صبرو حوصله ازدست می دهم. گوشت دراندرونِ دیگ ومیانِ قل قلِ آب ومحتویاتش می دمید ومی پخت ومن درمیان شعله ی کنجکاوی ونیازبه دانستن. مادرم درِدیگ را گذاشت و شعله ی اجاق گاز را پایین کشید. دستهایش را شست واز فاصله ی چند متری آشپزخانه ، رو به من کرده وبا اکراه گفت:
ـ فکرکنم ۶ـ ۷ سال بیشترنداشتم.
به آرامی دستمالی را که در دست داشت را ازدستگیره ی کابینت کنار پایش آویزان کرد و تو گویی با بارِسنگینی از خاطرات را که در دوش داشته باشد را، با خود و با قدمهای سنگین و آهسته و در خود فرورفته ، به طرف سفره روانه شد و در حالی که سر در شانه و بازوانِ آویزان ازآن و به زیرافکنده بود به من و سفره ی پهن شده رسید. کنار سفره ایستاد و با بار سنگین خود کنارسفره نشست و به من نگاه کرد ون گاه کرد، نگاه می کرد ولی نمی دید. چهار زانو کنار سفره جا گرفت، من محو در حالات او، بی اختیار روبرویش ، کنار سفره نشستم....

مادرحقیفت آهور۱۳۳۷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
افق خونین بود و آفتاب را می دیدم که چگونه در گلوی ابرهای تیره، به مرگ محکوم و فریاد می زند، که،... ناگهان آسمان در خون و آتش غلتید.
بوی خاکِ برخواسته ازسُم اسبان، درودیوارهای فروریخته، با صدای شیونِ کودکان وضجه ها ی مادران، درهم می پیچید. صدای چرخِ گاری ها ، با های های و آمدوشدِ سواره نظامان لحظه ای نمی آساید. درهوایِ سُربی وخون گرفته، درتنگنای نفسهایم، بغض هایم را فرومی خورم وخون به سینه می گریم. بی اراده دست وپا وتمام وجودم به لرزه درمی آید واشک ازدیده گانم سرازیرمی شود.
کزکرده ودرگوشه ای با برادرم و چشم بردرودیوار، درسرگردانی مطلق، ودرحال وروزسُربی وخون گرفته، احساس می کنم تنی ازتنم کَنده وجدا می شود. زانوبرسینه، آغوش می کشم ، درتنگِ برادرمی لرزم ومی گریم. نه دستی هست و نه نگاهی. پدرم، کجایی؟!

(مادربزرگ)آنا منایا مادرِ مادرم
۱۳۱۹
آنها با چشمهای دریده، درو دیوارها را فرو می ریزند، با دشنه درسلاح، وحشیانه ونعره زنان، وارد چهاردیواری خانه ی ما می شوند. نعره زنان دروپنجره ها را می شکنند وبا پوتین وسلاح، آشیانه ی ما رادرزیرچکمه ها، آلوده و به تصرف خود درمی آورند.
سرکرده ی چکمه پوشانِ مسلح، که ماموریت دارد، با خشم وغصب، چون شعله های آتشِ پردود وقیرین، زبانه کشان وگاه چون گرگی که ازگرسنگی درپی یافتن و دریدنِ شکارش زوره بکشد، نعره کشان :
ـ کو(!؟) کجاست(؟!) آن بی خدای خائن و...
با غضب به علی عمونگاه می کند و به سوی او می رود:
ـ تو، (!) بگو، کی هستی وآن کثیفِ خائن کجاست؟!
من می دیدم که چه سان بهارزندگی ما سبزنشده، ناگهان وبه یکباره، خشک شده واینک درحال آتش گرفتن هست.
همه درمیانِ فریاد ونعره های چکمه پوشان، می لرزیدیم وگریه می کردیم. آنها با پوتین هایشان اتاقهای خانه را یکی پس ازدیگری لگدمال می کردند وهرشیئی که جلوی راهشان بود، با لگد دورمی ساختند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بی بی ازجایش برخواست، سرم همچنان برروی زانوانش بود ونوازش دستان گرمش همچنان برسرم، که اززمین برخواست، نگاهش می کردم که چگونه نوازش سرانگشتانش را دروداع لبخندش ازمیان شیشه ی مه گرفته به من نثارمی کند ومی گوید که توتنها نیستی وروزی خواهد رسید که خوشبختی درما را نیز خواهد زد.
روزِمه آلودی بود، اوآخرماه پاییزبود. دستهایم را ازدست مادرم رهاکردم وبدنبال بی بی زرنشان ازمیان مه غلیظ گذشتم. صدای فریادِ عاجزانه ی مادرم رادرپشت سرم، می شنیدم که التماس می کرد :
ـ ناصرنرو، برگرد خواهش می کنم نرو...نرو
بی اعتنابه به فریادها والتماس مادرم، ازمیانِ مِهی که بیشترشباهت به گردغبارِآمیخته با بوی باروت راداشت، تا مه غلیظ ، ازپی مادربزرگ بی بی زرنشان، می دویدم.
درمیانِ دره ی عمیق وتاریکی، ازپیِ بی بی زرنشان، روان بودم. نمی توانستم به عمقِ تیره وتارِ دره نگاه کنم. ازعمقِ تاریکی، صداهایی را می شنیدم که پیش ترآن را درفضایِ گورستانِ «آغاقبره» و زمانیکه ازمدرسه عازم منزل بودم، تجربه کرده بودم. بنظرمی رسید، صدایِ مردگانی باشند، که به دادخواهی ، فریادوالتماس می کردند. من صداها رامی شنیدم ولی می ترسیدم که به پایین دره نگاه کنم. احساس می کردم که بی بی زرنشان می داند وحس می کند که من بدنبالش ازمیانِ شیشه ومه عبورکرده ام. بنظرم می آمدم که بین اراده ونیازِبه دانستن من، وتمایلِ بی بی به گشایش گِرِه های زندگی مشترکمان، هماهنگی جدی وتعیین کننده ای هست. درَه با شکافِ عمیق و تاریکش، چون، دیواری تیره ونفوذناپذیر میانِ گذشته وحالِ ما هایل بود که ما رااز حقیفت زندگی جدا می کرد.
به آنسوی دره که رسیدم گویی به گذشته رسید بودم. بی بی زرنشان باشالِ همیشگی خودکه برسروگردن خود بسته وچادری که ازشانه هایش آویزان بود، همچنان، می رفت ومن بدنبال او. پیش ترکه می رفتیم ازغلظت غبارومه، کاسته می شد تا اینکه گویی و به یکباره، گو اینکه ، چون، بخارِی ازآینه یا شیشه ا ی گرفته وپاک کرده باشند وهمه چیزناگهان، اینسو وآنسویش، زلال شده باشد، به یکباره، بناها وخیابانهایی با مردمانی وحشت زده ، دربرابردیده گانم، چون پرده ی سینما گشوده شد. وصدای بی بی زرنشان درآن میان که می گفت:
ـ بالا گَل، گَل
ـ پسرکم ، بیا! بیا!
توگویی، نوری ازمیان شکافِ کابینِ آپاراتچی سینما، دلِ تاریکی وغبارومه را می شکافت ومن درامتداد آن بدنبال بی بی زرنشان به درون پرده هدایت می شدم. نورازمیان ودلِ اجزا واجسام عبورمی کردوبرروی پرده ی سینما می تابید ومن درمیان پرده زنده می شدم. به پاها وگامهایم نگاه می کردم که چگونه درمیانِ پرده وتصاویر می روند ومن می ترسیدم که به پشت سرم نگاه کنم.
بی بی نمی خواست دست من را بگیرد. اما من باید ازپی اومی رفتم و اوپیوسته می گفت: بیا !
ازمیان باریک راهها وکوچه وخیابانها که عبورمی کردیم، می توانستم، بعضی ازجاهها ومکانها راتشخیص دهم. ازدروازه ایالت وبنای ساختمان شهرداری وژاندرمری که مملوازسوارنظامها با اسبهای خسته واینجاوآنجا درشکه هایی که درحرکت بودند.
بی بی لحظه ای درمیدانِ ایالت ایستاد وبه تنی چندکه درکنارچوبهای داربا چشمهای بسته ایستاده بودند، درانتظاراجرای حکم اعدام بودند، نگاه کرد. گویی آنها رامی شناخت.
ماازمیان آنها عبورمی کردیم بی آنکه کسی متوجه ما بشود ویا مارا ببیند. صدای انفجاروتیراندازی ازدورو نزدیک به گوش می رسید.
به پنج راه رسیده بودیم ومن خودرادرمیان مردمانی می دیدم که سرگردان وآواره به اینسو وآنسومی روند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۱ آذرسال ۱۳۲۵ بود. سال وروزهای پراما واگری که خواسته وبا اراده های پنهان وآشکار، درخون غلتید .
اینک من کنارمادربزرگم بی بی زرنشان بودم ودرتقاطع پنج راه، بااوبه سمت خیابان حافظ حرکت می کردم.
سربازهای اونیفورم پوش دردسته جات پراکنده، دروسط خیابان باریکِ موسوم به حافظ ، به سمت عسگرخان، با گامهای نظامی، ولی نامنظم، وشتابان درحرکت بودند.
بتدریج به منطقه ی موسوم به عسکرخان می رسیدیم ومن حس می کردم که گامهای بی بی آهسته ترمی شود، تااینکه بیکباره دستش رابرسینه ام نهادوگفت:
ـ دایان ؛ بوردا دُور! بِایست ، اینجا بِایست!
لرزشِ دستش را تا عمقِ استخوانهایم احساس کردم.
دستش درسینه ام می لرزید ونگاهش به سوی گروهی بود که افرادی را درمیان خود کشان کشان به سوی دیواری، می بردند.
بی بی، زمانی دستش راازروی سینه ام کشید، درحالی بود که ، گویی اعضای گروه، باهم درحالِ ضرب وشتم وکتک زدنِ عده ی دیگری که گویی دراسارتشان بود، بودند. اودرحالی که نگاه می کرد، با صدایی گرفته ازمن پرسید:
ـ اُوچ یاشین واریدی کی گلدین، باشین دییزیمن اُوستونا قویدون. ایستدین بیلن نیه آغلیرام !؟
ـ سه سالِت می شد که اومدی ، سَرَت راروی زانویم نهادی. خواستی بدانی که چرا گریه می کنم!؟
ـ اینده، یاخچی باخ گور!
ـ حالا خوب نگاه کن ببین!
احساس می کردم که لرزه های تنِ مادربزرگم به تمام وجودم رخنه کرده. به صحنه وسرصورتِ خونینِ کسانی که درمیان گروهی که وحشیانه با لگدوفحش کشیده می شدند، نگاه می کردم وبه تن پوش ولباسهایی که گویی زیرچنگ ودندانهای جانوران وحشی، پاره و دریده شده باشند به پای دیوارکشیده می شدند.
گروه چون اختاپوسی که بخواهد، ابتدا دست وپایِ درازش رابرای صیدوسپس قورت دادنِ طعامش، بگشاید، ازهم بازشد وسه نفردرمیانش به زمین افکنده وسپس به دستوریکی ازافرادگروه که گویی سردسته ی گروه بود وهیکلی درشت داشت، به پای دیواررانده شدند.
اسیران، با فاصله ای نزدیک وکنارهم و درحالی که ازیقه های شکافته وپاره شده شان، گشیده می شدند، به پای دیوارآجری گذاشته وبا فشارودرحالی که درخون ودردِ ناشی ازضرب وشتم وشکنجه ی حاصله ازسوی، جانورانِ آدم نما، برخود می پیچیدند، بپا وایستاده وبرسینه ی دیوارنهاده شدند وسپس اونیفورپوشها ازآنها فاصله گرفته ودرچندمتری آنها به صف ایستادند.
پدربزرگم را درمیانشان شناختم. اشکهایم می ریخت وفریاد ومی زدم وبطرفشان هجوم می بردم. ولی دیواری سخت وشیشه ای درمیانمان، مانع می شد.
جوخه اعدام، ایستاده و منتظر فرمان بود. من به پدر بزرگم نگاه می کردم. سر و صورتش ورم کرده و خونین بود. نمی توانست بر روی پایش بایستاد و بنظر می رسید که پاهایش شکسته و صدمه دیده باشند. نگاه و چهره ی رنجور و مهربانش، همچنان از پشت زخمهایش دیده می شد. من می لرزیدم و می گفتم و فریاد می زدم: نه ! بی شرفها ! نه ...نه ! که ناگهان نعره ای ازآن میان، هق هق گریه هایم را به کام خود کشید و با فریادِ: جوخه بفرمان! آماده! وشلیک (!) و اینگونه ورقی از اوراقِ تاریخ ۲۱آذر۱۳۲۵ با جنایت و خون درهم غلتید.
بی بی زرنشان ایستاده می لرزید ونگاه می کرد بی آنکه بِگِرید ویااینکه کلامی بگوید.
گماشته گان فرمان اعدام رااجرا کرده، سلاحهای خودرا برزمین نهاده ویکی ازآنها به پیکرِدرخون غلتیده ی یکی از اعدامیان نزدیک شده، که بنظرمی رسید هنوززنده باشد وبا سلاح کمری خود برشقیقه ی او شلیک کرد. سپس همه ی اعضای گروه اعدام، بفرمان مردتنومندِ به پشت دیواراعدام رفته وبا فشارولگدهایشان، دیواررابرسرقربانیان، تخریت کردند.
احساس می کردم که دیگر، چون مُرده ای شده باشم، که نای درگلووتوان جنبیدن را ازاوگرفته شده باشد. می دیدم وچون مجسمه خشک وبی حرکت مانده بودم.
بی بی زرنشان آخرین نگاهش را به من هدیه کردودستش رابآرامی برسرم کشید وبا لبخندمهرآمیزونگاه عاشقانه ی همیشگی ازمیان شیشه ی هایل گذشت وبسوی آواردیواررفت.

پدرحمید پسانیده پدر۱۳۳۶ - زرنشان بی بی
توضیحات:
روایتها اززبان مادرو مادربزرگم منایا وهچنیین پدرم حمید، به نگارش وبرگردانِ تصویری تبدیل شده. این روایتها درحقیقت بسیارکوتاه شده وهمچنین، محصول ومتاثرازفضای روایات ومستنداتی هستند که نگارنده درطول سالیان اززبان خانواده ی قربانیان بخصوص درشهرارومیه وحومه ودرنهایت ازبازماندگان مقیم درشهرگنجه وباکوشنیده وتجربه ودرنهایت به رشته ی تحریردرآورده وسپس درفرم های متاثرازفضاهای تجربه کرده به نگارشِ تصویری و تعابیرخودویژه اش درآمده.