logo





برگ‌هایی نانوشته از ۲۱ آذر سال ۱۳۲۵

يکشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۰ - ۱۹ دسامبر ۲۰۲۱

ناصر پسانیده

nasser-pasanide.jpg
۱

در صفحه ی خاطره و تصاویری که گاه در برابر چشمانت بازمی شوند و گاه اوج می گیرند و در آسمان افکارت زنده می شوند، می سوزی ، ذوب می شوی. کتابِ خاک گرفته ی زندگی تو پیوسته گشوده می شود و واژگان تعبیر و تصویر حقایقی می شوند که همواره بر در و دیوار فکرناخودآگاه و زندگی تو می کوبند تا تو از تاریکی و سرگردانی «در» ـ یابی و به خودآیی.

درودیوارهایی که فراموش نمی شوند. نه ! نمی خواهند که به فراموشی سپرده شوند. درپسِ آن تصاویر، نه که خاطرات، بل حرفهای ناگفته وناگشوده اززخمهای عمیق به انتظارمرهم گشایش برای رسیدن به آرامش دراجرا واحیای حقوق وعدالت باتوپا بدنیا نهاده اند وتوگویی ؛ مامور و محکوم به راویت تصاویرآرام وقرارنمی شناسی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چشم هایم را بازمی کنم. دروسط اتاق نشیمنی که ازمیانِ شیشه ی پنجرهایش نور آفتاب به درونش می تابد، بیدارمی شوم . شاید سه سال بیشترنداشته باشم. هرگز جنسِ سرانگشتانِ آن نورلطیفی را که درمیانه ی ظهری فراموش نشدنی، برچهره وسروصورت من با ترنمی توصیف ناپذیروبه نوازش، من را ازخواب بیدارکرد، فراموش نخواهم کرد. نگاه می کنم به سکوت وپنجره هایی که ازمیانش نورباران می شوم. ازمیانِ درِنیمه بازاتاق نشیمن هاله ی نوربه راه پله ی منتهی به طبقه ی بالای خانه نفوذ می کند. درحالی که درازکشیده ام به امتداد هاله نورو رقصِ لایه های نازکِ غباری که درآن وتا انتهای راه پله ها کشیده می شوند، نگاه می کنم. درسایه روشنِ آمیخته با رنگِ درودیوارو فرش خانه ، نورمی پیچد و توگویی به من می گوید که برخیزم. بلند می شوم. گویی درمیان خواب وبیداری حرکت می کنم وبسوی درِنیمه بازاتاق ودرامتداد نورو هاله بطرف راه پله می روم. چهاردست وپا، راه هاله ی نوررا ازراه پله ها بسوی طبقه ی فوقانی خانه را ادامه داده وبه بالا می روم. درانتهایِ راه پله به درِ بزرگِ نیمه گشوده ی سبز و فیروزه ای می رسم. ازمیان درنیمه گشوده، مادربزرگم را می بینم که کنارسکوی پنجره ی منتهی به حیاط خانه نشسته ودرحالی که با آرنج دست راست به سکوی پنجره تکیه داده وچانه وصورتش را درمیان دستش قراردارد، با دست چپ گوشه ی چارقدش را دردست بآرامی به سوی چشمهایش می برد. من نگاه می کنم در سکوت ودرمیانِ هاله های نور تصویری ابدی ازمیانِ شکاف درفیروزه ایِ بردیوارآسمانِ فکرم حک شده آویزانِ هردوضمیرم می شود.


پرتره «مادربزرگ»ازنگارنده

من زانو زده ونیمه خم درپشت درنیمه بازبا بهت وتعجب به چهره ی مادربزرگم نگاه می کنم، گویی او در نکته ای بسیاردوردرحال غرق شدن هست بی آنکه اصراروتقلایی به ماندن درسطحِ آب ازخود نشان دهد. گرچه هق هق درونش به گوش نمی رسد ولی بخوبی می توانم آن را درنَفَس های فروخورده اش حس کنم. من می بینم که چگونه اودرخفا می سوزد وآب وذوب می شود.
درحالی که من غرق در دردنیایِ خود ومطالعه ی حالات مادربزرگ وبا سنجش های کودکانه ام هستم، به یکباره می بینم که مادربزرگم بی آنکه سرش را به طرف درفیروزه ای برگرداند درهمان حالتِ نگاه محودردوردستها، وبا همان صدای محودرنگاه ودردوردستها، می گوید؛
ـ پسرم بیا تو،مواظب باش دستت لای درنمونه وازپله ها نیفتی! بیا تو عزیزم!
من که مادربزرگم رابخوبی می شناسم وبا صدا وبا نگاههای عمیق عشقانه اش عجین شده ام، می دانم ومی فهمم که حال اوخوش نیست. درِفیروزه ای را بآرامی به درون فشارمی دهم وپیکرتکیده و رنجورِ مادربزرگم را می بینم که حلقه ی اشک درچشمان ، عاشقانه به من نگاه می کند.
ـ بیا کنارم عزیزم ! بیا! خوب خوابیدی ها(!)، خیلی وقته که اینجوری ها وسط ظهرنخوابیده بودی!؟
به اشکهای حلقه بسته دراندرون چشمانش که درزیر تابش نورآفتاب می درخشند، نگاه می کنم. می خواهم به داستانِ اشکها واز رازِ اندرون وواری آن سردربیآورم . با زبان کودکانه ام می پرسم؛
ـ مادربزرگ، چرا گریه می کنی ؟!
با تبسمی مهربانانه ودرحالی که به بیرون نگاه می کند وهمچنان دردوردستهای ناپیدا دست وپا می زند ؛ می گوید؛
ـ گریه نمی کنم!
سربرزانویش می گذارم،... و اینک ۵۵ سال ازآن ایام می گذرد.
۹ سال بعد مادربزرگم بدلیل بیماری سرطان در۷۲سالگی ما را ترک می کند.



مادربزرگ زرنشان اکبری

۳ سال بعد ازمرگ مادربزرگ بتدریج اعتراضات مردم درتبریزواصفهان آغازمی شود.
درطول سال ۱۳۵۶ اعتراضات خیابانی مردم به شهرهای دیگرگسترش پیدا می کند وسال ۱۳۵۷ تقریبا تمام شهرهای بزرگ وکوچک ایران شاهد اعتراضات مردم علیه نظام و حکومت پهلوی است.

۲

فضای ملتهب ومتفاوتی درحال تجربه شدن هست که قابل مقایسه با هیچ دوره ا ی از تاریخ نیست. مردم به گونه ای دیگررفتارمی کنند ورسانه ها ازجمله روزنامه ها وحتا «تلویزیون ملی ایران» خبرها ی متفاوتی مخابره می کنند. مردم آشکارا ازرفتن ومرگ یا نابودی حکومت شاه سخن می گویند. سخن از «ظلم» و«فساد» گسترده هست. من هم به مانند بسیاری از هم سن وسالهای خود تصویرودرک روشنی ازظلم وفساد؛ ندارم ولی ازسریالهای پربیننده ی زمان شاه که همواره درماههای محرم ویا رمضان که ازتلویزیون ملی و دولتی پخش می شد که درآن پیوسته از«ظلم» بر امام حسین و یا امام علی ومسلمانان سخن می رفت وبه نمایش گذاشته می شد ؛ و یا درمراسم عزا داری های عریض الطویل وپرهزینه که به مناسبت های متفاوت درتمام ایران برگزارمی شد؛ مانند بسیاری ازمردم؛ اینگونه می توانم استنباط کنم که با القا ناخودآگاه وبسترسازی حکومتی وفرهنگی؛ مردم مفاهیم« ظلم» و«جفا» رابا مفاهیم دین وآیین وخرافات فرهنگی درهم می آمیختند و«حسین» و«علی» و«محمد» واساسا مسلمانانی را وبخصوص «شیعه»یان را مظهر «عدالت» خواهی ومظلومیت و«مستضعف»می دیدند وشاه ونظام شاهی را «مستکبر» و«یزید» و مظهر «ظلم» و«فساد»...غیره می فهمیدند. حکومت پهلوی خواسته وناخواسته این مفهوم و معنی از«ظلم» و«دادخواهی» را بلحاظ تاریخی و فرهنگی؛ و بطرق مختلف وسیستماتیک دیگر، درمردم را نه تنها حمایت ونهادینه، بل نیزبهانه ای برای مقابله با کمونیسم گسترش داده بود. (این رویکرد نیزبدلایل سیاسی وسوق الجیشی مورد حمایت خصوصا امریکا بود).
پیامبران وامامان وخصوصا نوع شیعی آن «مستضعف» «فقیر» «مظلوم» وازهمه مهم تر«عدالت خواه» معرفی می شدند و بدنبال آن «فقر» و«فقیر»ستایی معادل «مستضعف» بود و«ثروت» یا «رفاه» معادل «ظلم» و«ظالم» محسوب می شد. اینها مفاهمیی بودند که بسیاری از مردمان مثل من ازساختارآموزش وفرهنگ یک بعُدی نظام سلطنتی دریافت می کردند. و ازدرون این سیستم اگرپدیده ای غیراز«انقلاب» و«حکومت اسلامی ایران» درمی آمد جای تعجب می بود. با وجود اینکه نظام شاهنشاهی پهلوی ـ درکل ـ یک نظام «سکولار» بود ولی خانواده ی پهلوی وبسیاری ازمکانیزم ها ساختارهای دولتی وحکومتی ـ دین خوی شیعی ـ واسلامی بودند وافراد گماشته شده به هرشکل ممکن وبا باور مسلمانی اراده ی خود را درعیاب وذهاب وگماشتن افراد درپستها وغیره بکارمی گرفتند.
مثال : درکلاس سوم ابتدایی سال ۱۳۵۳ معلم کلاسی آمد با ریش بلند وخود را آقای عدالت معرفی کرد. ازهمان ابتدا که جلوی تخته سیاه ایستاد وخود را معرفی کرد گفت : اسلام وقرآن رکن اساسی درس کلاس هست. دست به جیب کوچکِ سمتِ چپ سینه اش برد وکتابی کوچک ازآن بیرون آورد وبه جلوی میزشاگردان نزدیک شد وکتاب کوچکش را درمیان انگشت نشانه وشست به بالابرد وگفت: این «قرآن» هست وهمه شاگردان کلاس باید آن را بخرند وهمیشه بهمراه خود داشته باشند.! و آدرسی روی تخته سیاه نوشت که باید همه به آن مراجعه کرده وقرآن راازآن تهیه می کردند. ازآن روز به بعد درس قرآن وآیات وحفظ وازبرخوانی ازتکالیف هرروزما بود. آموزش نماز؛ روزه و دعاهای گوناگون را باید می آموختیم. بسیاری ازمدارسی که من درارومیه می شناسم با چنین مواردی مواجه بودند.

تا آنجا که بیاد دارم چه پیش ازانقلاب وچه درطول انقلاب وپس ازآن، بیش ازدوسوم دانش آموزان کلاس آقای عدالت نه تنها درمساجد محل وسپس صف انقلاب حضورفعال داشتند بل بعدها عده ای ازآنها ازفرماندهان سپاه ویا شهید وهمچنین درنهادها وارگانهای سیاسی وایدیولوژیکی و درپستهای کلیدی به کارگرفته شدند.



کلاس سوم ابتدایی مدرسه ی نظمی ارومیه .
نشسته ازبالا سمت چپ نفرسوم نگارنده
معلم کلاس: آقای ...عدالت

زندگی درذات خویش درجستجوی تعالی وازپی تعادل هست و پیوسته درپی پاسخی برای چرایی آزارواذیت وکشتارهاییست که اغلب ازسوی گروهی بسیارمعدود وکوچک برعلیه اکثریت بزرگ مردمان وگروهای دیگرصورت می گیرد.
گروهی با عناوین وبهانه هایی، درد وآلام را به برمردمانی تحمیل کرده وهمچنان به این رویه ادامه می دهند.

اینجا سرزمینِ سلاخی و مرگِ عشق است. داس وکلنگها به میزبانی دشنه وشمشیر، دراین دیار برسروگردن آدمیان نغمه ی آزادی وعشق می نوازند وخون بسلامتیه برابری وعشق بالا، به سرمی کشند.
اینجا زمین هاییست که سرش تاسرزمین های ناکجاآبادسرمی زند، دهقانانش سرزنش های سرزمین های گمشده اش را درسرتیزشمشیرانش زنده نگاه می دارد.
سرزمینِ ده کوره ها که رَخم را برسرنیزه به درفشِ خشم و خصم بالامی افرازد، جان می ستاند.
مُرده دَرانِ مُرده خوار، لاشه های اجدادشان را دِرو می کنند وروز دیگرمی کارند تا طعامش ونانش درهم آمیزد، که مبادا، نام ده کوره هایش به فراموشی سپرده شود.(؟!)

ما زخم خورده ایم، مُرده!
مُرده درخاک، افسُرده!

فضای انقلاب فضای نبود که کسی بتواند بی تاثیرازآن عبوربکند. هرکس بنوعی درخیابان بود ومتاثرازاعتراضات وهیجانات انقلاب. انقلاب مانند سِیلی بود که هربیننده وشنونده ای را با خود همراه می کرد. همراه شدن ورفتن درموجهای انقلاب بنوعی برای بسیاری ازنسلهای حاضردرخیابان، تجربه ای نه تنها متفاوت وبی مانند محسوب می شد نیزبا توجه به هیجانات حاصله ازآن ـ با خوانش های متفاوت عدالت خواهانه وتوام با اسلام ـ برای بسیاری با ساختارفرهنگ سنتی جذاب وهمچنین وسوسه کننده بنظرمی رسید. انقلابی بودن دربین بعضی ازاقشارولایه های مرفه وحتی روشنفکران تازه به دوران رسیده ی حاضردرخیابان ، بنوعی مُدِ انقلابگری مدرن نیزبه حساب می آمد.
درگیرودارانقلاب بازارِ روایات حکایات گرم بود. بخصوص روایات از«ساواک» و«شکنجه» های آن. گویی پنجره ها، ودرودیوارهایی دراین دیاربودند که بسیاری ازمردم ازآن خبرنداشتند و دَرو دیواریا پنجره هایی که آمرانه ،پوشیده وبسته نگاه داشته شده بودند. زمانیکه انقلاب موجب گشوده شدن پنجرهایی شد، هوایی تازه ودیگرگون به مشام رسید. گروهایی شروع به نقل روایات وتجربه های تلخ خود کردند. مردمان تشنه ی شنیدن بودند. فضای بازحاصله ازانقلاب به نیاز وکنجکاوی مردم دامن برای «دانستن» و«فهمیدن» می زد.

درعصرِتابستان سال ۱۳۵۶بود که مانند هرماه تابستان، فرش وپوتوو مُتَکاها درکف حیاط موزاِییک کاری شده ی منزلمان، پهن وپابرجا بود. خواهربزرگ با فکرتجدید خاطرات به اتاق نشیمن رفته وازپستوی اتاق با آلبوم عکس دردست آمد و دروسط حاضرین نشسته وشروع به ورق زدن آلبوم عکس کرد. من نیزبا کنجکاوی وعلافه درکنارش نشسته وبه اتفاقش شروع به کنکاش عکسها کردیم. درحالی که آلبوم عکس هارا ورق می زدیم ودرمقابل بعضی ازعکسها مکث می کردیم وپدرومادررا به توضیح وتوصیف چگونگی ویا چیستی وکیستی بعضی ازافرادی که درعکسها حضورداشتند وما آنها را نمی شناختیم، فرامی خواندیم، به عکسی برخورد کردیم که پیش ازآن هرگزآن را درآلبوم عکس ندیده بودیم.



الله وردی آهور معروف به مهاجر

ـ این عکس کیه ؟!
درحالی که عکس را ازآلبوم خارج کرده ودردست داشتم وقدیمی بودن وکیفیت متفاوت آن برایم تعجب آوروسوال برانگیزبود، با تعحب روبه پدرومادرکرده وپرسیدم:
ـ این عکس متعلق به کیست؟!
مادرم به چهره ای درهم و با نگاهی پرسشگر، روپدرم که گویی با آتشفشانِ ناگفته های انباشته دردل درآستانه ی انفجارباشد، با مکث وپرسش درنگاه بین گفتن ونگفتن (؟!) بناگاه بغضش ترکید وبا لحن تلخ وبغضهای انباشته ی سالها:
ـ چرا نباید گفت (؟!) اینک دیگر کافیست(!) این حق بچه هاست که باید بدانند. (!)
مادرم که گویی سالهای سال درانتظارچینین لحظه هایی باشد وسیل اشک انباشته ازآلام را دردل پنهان داشته باشد، ناخواسته وبی مهابا اقیانوس اشکهای فروخورده ازچشمانش به یکباره سرازیرشد با هق هق وناله های آرامی که برای ما شناخته شده نبود. ما همه با تعجب وحیرت به حالات پدرومادرنگاه می کردیم ونمی فهمیدیم که قضیه ازچه قرارهست وچراباید پدرومادربا دیدن این عکس اینگونه پریشان وملتهب شده باشند.
پدربزرگم (پدرِپدرم) که درگوشه ای شاهد صحنه ها بود ودرسکوت می دید که چگونه فضا درهم می پیچد ونوه هایش سرگردان و تشنه ، کنجکاودرجستجوی چرایی گریه ها وبه دنبال داستان ها وحکایت پوشیده وناشنیده اند، با لحنی معترض ودرحالی که عصایش ازسرهمدردی وتوام با اعتراض به زمین می کوبد، روبه پسرو عروس خود:
ـ خودش هم می دانست ومن هم می گفتم که سرش رابا سیاست واین کارها بر باد خواهد داد وبعد هم دیدیم که همین ملت، امروز زنده باد مصدق ، وفردایش مرده باد مصدق سردادند!! واگرمن (با حالت ولحنی جدی ـ روبه پسرش) : جلوی تو نمی ایستادم و مانع کارت نمی شدم الآن این بچه ها یتیم وبی سرپرست بودند(!!)
پدربزرگ درحالی اینک ایستاده بود ودرکنارحیاط همچنان عصای سرگرد وچوب گردوییش را به زمین می کوبید وصدایش بلندتروجدی تروگاه تهدید آمیزتربنظرمی رسید، همچنان با لحن آمرانه وپرسشگر روبه پسرش:
ـ کو(؟!) کجا ماند حزب وسازمانت که ازآن دم می زدی (؟!) بچه های دایی یتیم وبی سرپرست وآلاخون بالاخون شدند (!!) آیا کسی درخانه ی ما را زد وحال ما راپرسید(؟!) خواهرش که زن من ومادرتوباشد، دق مرگ شد...تورا که، این پدرسگِ ساواک تا همین الآنش هم وِل نکرده وخدا می داند که چه کارها که با تونکرده اند... کجا ماندند رفقایی که ازآنها دم می زدی وبه رُخِ من می کشیدی(؟!)
درحالی که صدای پدربزرگ بلندترو بلندترمی شد وعصایش راهمراه لحنِ تندِ صدایش محکم تر و تندتربه زمین می کوبید ادامه داد:
ـ وحالا این آخوندها والله اینها بنده ی هیچ خدایی جزپول قدرت نیستندو نخواهند شد (!) فریب اینها رانخورید(!)...
من با بُهت آمیخته به بغض به مادرم که چهره اش را میان دستانش داشت واشکهایی که اینک بی مهابا جاری بود، نگاه می کردم و بتدریج به رازِ اشکهای پنهانِ نه تنهامادربزرگم که ترانه غگمین مادرم که درتنهایی ها ودرخفا با صدای لطیفش می خواند، پی می بردم وکنجکاوترمی شدم که بیشتروبیشترازراز زندگی وخاطرات وگذشته ی پدرومادرم بدانم.
چراغهای آویزان درحیاط منزل درشبِ گرم تابستان سوسو می زدند. من خسته ازاین همه شنیدن واشکهای وناله های همراه ، به پشت درازکشیده ودرسوسوس چراغهای آویزان به آسمانِ پرازستاره چشم دوخته بودم. ستارگانی که گاه بی گاه پرمی زدند دردل سیاهی ناپدید می شدند. ازمیان درختان مو و سیب وگلابی که پدرم بزرگ درباغچه ی کوچک حیاط کاشته وپرورده بود، هرازگاهی نسیمی خنک عطرسیب وکلابی هارا بربسترِحیاط پهن شده ازفرش ومُتکا وپتو، می دمید تا شایدبدآن وسیله، لحظه ها وخاطرات تِلخ واشک آلود، با بوی سیب وگلابی وانگور، ابدی شوند.
من همچنان عکس را دردست داشتم ودرازکشیده به آسمان پرستاره خیره بودم. دیگرپی برده بودم که عکس گرفته شده متعلق به پدرمادرم هست که پدربزرگم باشد. فهمیده بودم که او دیگرنیست وتقریبا اطمینان داشتم که اوکشته شده ولی ازچگونه گی مرگش که مادرم را بیشترازهرکس دیگری آزارمی داد اطلاعی نداشتم ولی بشکل توصیف ناپذیری تشنه ی دانستن وفهمیدن بودم. می خواستم بدانم وبیشتربدانم وبفهمم. ازحالت درازکش بلند شده وچهارزانونشستم وعکس را زیرنورلامپ ها بدقت درمقابل چشمهانم گرفتم وداستان ازپی داستان ازمیان تصویرو عکس شروع به روای گری کرد. غرقِ دردیدن وشنیدن ازمیان عکس وتصویربودم که صدای مادرم وارد صحنه شد.
ـ بی بی زرنشان می گفت که با دستهای خودش پدرم را اززیرآوارتخریب شده برپیکرتیرباران شده اش بیرون کشید. بعد ازاینکه اورا باتفاق تنی چند ازدوستانش از جمله «آزادوطن» و«صابونچی» را بدون آنکه مسلح باشند ویا اینکه بخواهند اقدامی علیه شان بکنند دستگیرکرده وبدون محاکمه پای دیواری گذاشته و اعدامش کردند، سپس دیواررا به رویشان تخریب کردند. روزهای سخت وتلخی بود بعد ازآن منزل مان به تاراج رفت وروزی نبود که مورد آزارواذیت وابستگان رژیم قرارنگیریم. بسیاری ازمردم معمولی ترس داشتند ونمی توانستند ازما حمایت کنند. ما تنهای تنها درمیان یک توحش سازماندهی شده پیوسته مورد آزارواذیت وتوهین های بی شرمانه بودیم. ساعت ولحظه هایی که هرگزفراموش نمی شوند. هرجای شهرکه می رفتی یا دارهای برافراشته با انسانهای آویزان ازآن بودند ویا اعدامی ها وتیرباران شده گانی که دراینجا وآنجا می شد آنها را دید.



۱۳۲۵چند ماه پیش ازاعدام
الله وردی آهور(مهاجر)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما دیروز ایمانمان را در«محمد» برگوشِ نوباوه گانمان بسلامتی «رضا» فریادزدیم تا «امیر»ان ازخود بی «خود» زنده شوند وآنگاه «امیر»ان درپنجاهوهفدمین سالِ تولدِ سلاطین دوهزاروپانصدساله «درفش» را با «بیرق» درشمشیرودشنه آشتی دادند تا تبارنوزادانشان برفرقِ سرمحکومانِ فلک زده با نیشخندی فراموش نشدنی فرودآید.
این ـ جا سرزمین «شاه» با «شیخ» هست. «امیرعلی ها» و«امیرحسین ها» ، «علی محمدها» و «محمدرضا» ها، اینجا سرزمینِ سعید در طوسِ فردوس (ی) ـ توسِ ـ خراسان است . وطن برباد (!) زبان ودینم آباد! جانم دردست (ط)توسیِ خراسانی هاست (!) زبانم آباد! ودینم آزاد!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اعتراضات مردم منجربه «ترک» و «فرار» شاه ازایران شد. ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ نظام سطلنت پهلوی پایان یافته اعلان شد و به اصطلاح «انقلاب» خود را درمقابل نظام سلطنتی «پیروز» اعلام کرد.

شکوه لحظه هایی که درانتظار ، چشم به راه ، می مانی ومی مانی ، با امید، شور و شوقِ رسیدن، چه زیباست به انتظار«آمدن» ماندن وچه شکوهی دارد دیدن وبوییدن وچشیدن که خواهد ...آمد روزی.

ادامه دارد.
ناصر پسانیده


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد