logo





استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه

شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸ دسامبر ۲۰۲۱

نسيم خاكسار



نسیم خاکسار داستان «استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه» را که دریچه‌ای برای دیدن زندگی مردم عرب خوزستان می‌گشاید، در سال ۱۳۵۱ نوشته است که تا سال ۵۷ و دوران بسیار کوتاه آزادی مطبوعات، اجازه‌ی انتشار نیافت. حسن عابدینی در جلد دوم "صدسال داستان‌نویسی در ایران" در باره‌ی این داستان که در مجموعه داستان «نان و گُل» منتشر شد نوشته است:
"داستان خوش‌ساخت «استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه» عمده‌ترین ویژگی‌های آثار او [نسیم خاکسار] را در بر دارد: یاسین پس از سال‌ها به جنوب باز می‌گردد. حادثه‌ها از سر گذرانده است، اما همواره کودک درونش در پی یافتن «جای دندان کوسه‌ها روی استخوان‌های خرد شده» است. این بار نیز یاسین دندان کوسۀ فقر و بی‌عدالتی را روی استخوان‌های جنوب می‌یابد. جاشویی که یاسین را شناخته، از مرگ دردناک مادر او می‌گوید. صناعتی ماهرانه در پیشیرد داستان به‌کار رفته است: بازگویی ماجرا از سوی جاشو و بازتاب تصویری آن در ذهن یاسین، طرح وقایع را توسعه می‌دهد و معنای داستان را آشکار می‌کند: مادر، جنوب است."

استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه

تعجب کردن دیگر عادت من شده است. شاید با همین احساس بود که خودم را شناختم. هروقت توی آبادی ما جنگی می‌شد و تفنگها به صدا در می‌آمد یا پای کسی را کوسه می‌زد، من با تمام کودکیم، گنگ و حیرت زده، بر راسته‌ی باریک و مرتفع ساحلی می‌ایستادم و به پیرمردها و پیرزن‌هایی که صلوات می‌فرستادند و با دست‌هایی لاغر و استخوانی صورت‌شان را می‌پوشاندند، خیره می‌شدم. گاهی اوقات بی‌آنکه بدانم چرا، قطره قطره خون‌هایی را که از پای زخمی می‌چکید و زمین را گلگون می‌کرد، دنبال می‌کردم. در کف پاهایم خارهای سمی فرو می‌رفت اما من بی‌اعتنا، گیج، حیران، خود را پشت نی‌های «خُس»(۱) می‌انداختم و از فاصله‌ای نزدیک، در حالات دردآمیز چهره‌ها و بر سکوت وحشتناکی که زیر پوست‌شان متورم می‌شد، اسیر می شدم. نه می‌گریستم و نه می‌ترسیدم، فقط تعجب می‌کردم.
در چندسالی که جاشوی لنج بودم، باز هم بارها خودم را امتحان کردم، فهمیدم واقعاٌ من آدمی عادی نیستم. در هفت سالی که در «دوبی» مشغول به کار بودم، آنقدر حوادث زندگی مرا به حیرت انداخته بود که دیگر عادتم شده بود، ببینم و فکر کنم. حالت آدمی را داشتم که روی ساحل، لب آب خوابیده و چشم به موج عظیمی دوخته، تا از رویش بگذرد. حس می‌کردم همیشه کودکی در من هست که پشت ساق‌های کوتاه نخلهای «برهی» پنهان شده و دارد جای دندان کوسه‌ها را روی استخوان‌های خُرد شده پیدا می‌کند. این حس همینطور در من بود تا بعد از دوازده سال دوباره به زادگاهم برگشتم.
***
چقدر زیر آفتاب نشسته بودم و کاکلی‌های سوخته‌ات را نوازش می‌کردم. چقدر پای اسکله، سیاه مست افتاده بودم و برایت آواز محلی می‌خواندم. من تبعیدی تو شده بودم. تبعیدی تو در جزیره‌ای دور، که آبش شور بود و خاکش شور بود و بارانش شور بود و نانش شور بود و همه‌ی ساکنین آن برهنه بودند. من تبعیدی تو در جزیره‌ای بودم که دختران آن گیسوان بلندی داشتند و هر صبح و عصر زیر درختان بلند خرما هیزم جمع می‌کردند و زیر بوته‌های تازه گل‌داده‌ی گوجه فرنگی‌ها ماهی می‌سوزاندند.
***
با لنج حاجی کریم می‌آمدم. هنوز سواد جزیره‌ی زادگاهم از دور پیدا نبود که خاطرات گذشته در من بیدار شد. به یاد آدم‌هایی که کوسه آن‌ها را زده بود، افتادم. صورت‌های سیاه و کوچک شده و زخم‌ها. چکه‌های خون و «خُس». نی‌های پوک و خشک و بعد حالات پیرمردها و پیرزن‌ها که به تنه‌ی نخل‌ها تکیه می‌دادند و صورت‌شان را در دست می‌گرفتد و صلوات می‌فرستادند. خانه‌های گلی توی نخل‌ها و دود غلیظی که نمی‌دانم از تنور گرم کدام خانه بیرون می‌زد، مرا به کودکیم پیوند می‌داد. از دیدن راسته‌ی مرتفع ساحلی که شاید امتداد همان راسته‌ی توی آبادی خودمان بود تعجب می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم آیا همین جا بود که نافم را بریده بودند؟ آیا می‌توانم نهر «ابوحمید» را دوباره پیدا کنم؟
نهری که تمام تابستان را با بچه‌ها در آن کون‌لختی شنا می‌کردیم و خرچنگ می‌گرفتیم و «بیشلَمبو(۲) ها را با سنگ می‌زدیم. از جاشوان لنج هیچکس مرا نمی‌شناخت. شاید هم با من آشنا نبودند. اما مگر من آن‌ها را شناخته بودم. وقتی کت و شلوارم را درآوردم و دشداشه و چفیه پوشیدم و روی عرشه آمدم یکی از جاشوان لنج مرا شناخت. باد سردی روی شط می‌وزید و آسمان را یکپارچه ابر گرفته بود. جاشو صورتش را توی چفیه پوشانده بود و فقط چشمان ریز و کوچکش را باز گذاشته بود. قد بلند و خمیده‌ای داشت. همانطور که نزدیک می‌آمد از لای چفیه با صدای خفه‌ای گفت: "زایر، تو اسمت یاسین نیس؟"
«چرا»
«تو پسر زایر جاسم نیسی؟»
«چرا»
از جا پرید و سرش را گذاشت روی شانه‌ام و های های شروع به گریستن کرد. چفیه از سرش افتاده بود و من به راحتی می‌توانستم فرفریهای سوخته‌اش را از بالا نگاه کنم. شانه‌هایش می‌لرزید و من در این فکر بودم چطور توانسته است مرا بشناسد. آیا هیچ تغییری نکرده بودم. سرش را که بلند کرد صورتش را بهتر می‌توانستم ببینم. سبیل کمرنگی لبش را می‌پوشاند. ریش تُنُکی تمام صورتش را گرفته بود.
گفت: «زایر یاسین چه جور فراموشمان کردی؟»
گفتم: «نمی‌دونم زایر! من اصلا یادم نمی‌آد.»
گفت: «هنوزم یادت نیومد؟»
گفتم: «نه»
گفت:«جبور! جبور! حالا یادت اومد؟»
دوبار پشت سر هم گفت. چقدر عجیب بود. وقتی به او نگاه کردم دوباره خاطره‌های گذشته در من زنده شد. جبور خیلی پیر شده بود و فرفری‌هاش که تا پشت گوشش می‌رسید سفید شده بود و قوسیِ جای تیغ «من یل»(۳) هنوز زیر چشمش بود و چروکیده‌تر شده بود و قهوه‌ای و لبه‌ی چشمش را به پایین می‌کشید. روی لبه‌ی لنج نشست و چفیه‌اش را دور سرش پیچید. قوطی سیگارش را پیش آورد.
سیگارمان را که روشن کردیم، زانویش را کشید توی بغل و اولین پک را زد. من از نگاه کردن به جبور سیر نمی‌شدم. از دیدن فرفریهای سوخته‌اش خوشم می‌آمد. از دودی که از دو لوله‌ی دماغش بیرون می‌زد خوشم می‌آمد. داشتم به روزی فکر می‌کردم که برادر کوچکش را از آب بیرون کشیدند.
جبور گفت: «خوب زایر یاسین، حالا دیگه برگشتی به خانه، نه!»
پشت داده بود به شط و خط شانه‌اش تنه‌ی نخلهای دور را بریده بود. با انگشتانی زمخت و قهوه‌ای چانه‌اش را خاراند. انگار دوباره می‌خواست بگوید، "خوب زایر یاسین، حالا دیگه برگشتی به خانه، نه." انگشتر عقیق قهوه‌ای رنگ توی انگشتش، دستش را پیرتر نشان می‌داد. به خودم می‌گفتم آیا این همان دست‌هایی‌ست که قطرهای خون برادر، سرخشان کرده بود. آیا این همان پاهای خیس روی گِل ساحل است.
گفت: «خدا بیامرزش، چقدر آرزو داشت تو را ببینه.»
می‌فهمیدم مادرم را می‌گوید. پنج سال پیش که موسی آمده بود دوبی کار گل کند، برایم خبرش را آورده بود. حالا من از فاجعه آنقدر دور مانده بودم که با شنیدن خبر تکان نخورم. تازه یادم می‌آید وقتی موسی داشت از مرگ مادرم می‌گفت من داشتم تعجب می‌کردم که چطور شده است، موسی آبادی را ترک کرده؟ چرا به دوبی آمده؟ داشتم فکر می‌کردم چگونه پره‌های موتور لنج، دستش را قطع کرده و او نمرده است. داشتم تعجب می‌کردم چگونه می‌تواند با داشتن یکدست روزی هزار و پانصد خشت بزند. حالا جبور هم که داشت برایم حرف می‌زد، خیلی آرام می‌گفت. خاکستر سیگارش را که دراز شده بود با ضربه‌ی انگشت ریخت و گفت:
«خدا رحمتش کنه، نمی‌دونم چه مرضی بود که به جون خدا بیامرز زد.»
دستش را بلند کرد و گفت: "خدا بیامرزدش خدا بیامرزدش."
دست‌هایش یک جور عصبی، مثل شاخه‌های درخت خشکی که باد پاییزی تویشان بوزد، می‌لرزید، سیگارش را پرت کرد توی آب و سه مرتبه گفت: «لا اله الا الله، لا اله الا الله، لا اله الا الله.»
کف دست‌هایش را بهم سائید و زد روی زانوهایش و گفت: «دو روز تموم استفراغ کرد. خدا رحمتش کنه، نمی‌دونی چه تبی داشت، عینهو تنور داغ.»
این‌که دو روز تمام توی ده کسی مثل تنور داغ تب کند و دو روز تمام استفراغ کند و پزشکی بالای سرش نباشد، چیز زیاد مهمی نبود. می‌توانستم برای جبور و عباس و دیگر اقوامم که آنجا بودند، دلیل‌های بسیار بیاورم که نمی‌توانستند مادرم را به شهر ببرند. اولاٌ روستای زادگاه من از شهر خیلی دور بود. در ثانی راه خیلی خرابتر از آن بود که بشود فکرش را کرد. تازه آنطور که شنیدم مادرم در زمستان مُرد. اینکه هوا بارانی بود یا نه خبر نداشتم- و اگر بود، بُردن او به شهر غیرممکن بود. زیرا گِل و شُل آنقدر زیاد می‌شود که هیچ ماشینی حتی با زنجیر دور لاستیکهای چرخ هم نمی‌تواند خودش را توی جاده بکشاند. ولی من داشتم از صبر و حوصله آن‌ها تعجب می‌کردم و حتی در این فکر بودم چطور توی این مدت سر و کله‌ی ماشین جیپ امنیه‌ها توی ده پیدا نشد. البته من آدم متوقعی نیستم. اما خیال می‌کنم مأمورین قاچاق‌گیری آنقدر انصاف سرشان می‌شود که اگر یکی از دهاتی‌ها خواهشی کند آن‌ها رویش را زمین نزنند.
جبور گفت: «خدا بیامرز روز سوم بود که دیگه لب باز نکرد.»
دو زانویش را بیشتر توی بغل کشید. انگار داشت چیزی را جستجو می‌کرد که پلک‌هایش را چندبار بهم زد و چشمهایش را تنگ کرد.
گفت: «از اون روز به بعد دیگه آروم آروم نفس می‌زد. اما چشماش را باز کرده بود. چشماش درشت و سیاه بود عینهو چشمهای میش.»
از چشم‌های مادرم، جز آن دو لبه‌ی گوشتی مژه ریخته، چیزی در ذهنم نبود. از آن گذشته ممکن نبود، توی آبادی ما زنی پیدا شود که چشم‌هایی به درشتی و سیاهی چشمان میش داشته باشد. همه‌شان تا خانه شوهر می‌رفتند، از بس روی تنور داغ خم می‌شدند، مژه هایشان می‌ریخت و سفیدی و سیاهی چشمان‌شان آنقدر کمرنگ می‌شد که خیال می‌کردی قاطی شده‌اند. به خودم می‌گفتم مخصوصاً این حرف‌ها را می‌زند تا بیشتر ناراحتم کند. گفت، «روز سوم مجبور شدیم با پیکاپ حسن ببریمش شهر، دیگه دوا درمون ننه جاسم افاقه نمی‌کرد.» من منتظر بودم از تمام شدن پیرزن بگوید. داشتم فکر می‌کردم، مادرم باید خیلی جوانتر از آن بوده باشد که فکر می‌کردم شاید هنوز می‌توانست گاو را بدوشد. تنور داغ کند و در زیر نخل‌ها هیزم جمع کند. هنوز می‌توانست برگهای حنا را بخشکاند و برای دست و پای خشک و ترک برداشته‌ی دایی‌هام وقتی از «هیاله ۱ برمی‌گردند، حنای خیس لگن آماده داشته باشد.
مجبور گفت «ساعت پنج صبح بود که حسن بار ماهیشو زد، پای پیکاپ را از قبل یه کم خالی گذاشته بودیم تا بتوانیم جاش بدیم. اون وقت دایی عباس و دایی صمد یه طرف پتو را بلند کردن، من و حسن هم یه طرف دیگه‌ش.»
با سکوت او، بوی ماهی، بوی ماهی صبور توی دماغم می‌پیچید. خیال می‌کردم پشت پیکاپ حسن نشسته‌ام و دارم به شهر می‌روم. جاده «مصدقه» با آن دست اندازهایش و آن «سَبَخ»(۴) تادور دست خشک و خالیش و برکه‌های نمکی کوچک و بزرگ کنار جاده به یادم می‌آمد. چشمان باز مادرم را می‌دیدم که به‌درشتی و سیاهی چشمان میش به توده‌ی ریز و درشت ماهی ها نگاه می‌کند.
جبور گفت: «دم پاسگاه یه کم معطل شدیم»
گفتم: «برا چی؟»
جبور بی‌آنکه گوش بدهد گفت: «دومرتبه آوردیمش پایین تا امنیه‌ها لای ماهیها را خوب بگردن.»
فکر می‌کردم چطور آن چشمان بزرگ و میشی طاقت نگاه کردن به اینهمه ماهی‌های کوچک و بزرگ را دارند.
بنظرم می‌رسید پیرزن باید همین جا طاقتش تمام شده باشد. داشتم از صبر و حوصله دایی عباس و دایی صمد و حتی خود جبور تعجب می‌کردم. فکر می‌کردم باید دست یکی‌شان بالا رفته باشد. اما جبور بی‌توجه به من همانطور که پلک‌هایش را رویهم خوابانده بود سیگار دیگری پیچید و کبریت زد.
گره‌ی توی پیشانیش که وقت صحبت کردن گودتر می‌شد، پشت دود و شعله گم شد. با دودی که فرو داده بود به شعله‌ی کبریت فوت کرد. با دست شانه‌اش را تکان دادم:
«جبور! جبور! ترو خدا بگو، چشماش هنوز باز بود؟»
«بله! تا رسوندیمش پنجاه تختی(۵)و آوردیمش پایین هنوز باز بود.»
جبور دیگر از فاصله‌ی توی راه چیزی نگفت. می‌دانستم این‌بار مادرم را درست وسط ماهی‌ها گذاشتند. می‌دانستم آنجور با عجله پُر و خالی کردن ماهی‌ها دیگر مجالی به آن‌ها نمی‌داد، جای خوبی برایش دست و پا کنند. مادرم را می‌دیدم انگار کنار شط خوابیده است و ماهی‌ها زنده زنده دارند روی شکمش جست و خیز می‌کنند. مادرم دستش را از زیر پتو بیرون می‌آوَرَد و ماهی‌ها را یکی یکی می‌گیرد و توی آب رها می‌کند.
با نام بیمارستان نمای سفید ساختمانی که از آن زمان در ذهنم مانده بود، به یادم می‌آید. حتماٌ مادرم را پای دیوار روبرو به خیابان خواباندند. می‌توانستم به راحتی تصور کنم دایی عباس بالای سرش نشست و دایی صمد پایین پاش. می‌توانستم بگویم دایی صمد و دایی عباس با حالتی آرام و درخود، قوطی سیگارشان را درآوردند و سیگار لف پیچیدند.
جبور گفت: «تا ساعت هشت رامون ندادن»
دلم به سختی گرفته بود. همانطور که به چشمان کوچک جبور خیره بودم، هر لحظه منتظر بودم دهان باز کند و از تمام شدن پیرزن بگوید. فکر می‌کردم جبور خواهد گفت که زندگی پیرزن دیگر به بیدار شدن دکتر کشیک نکشید .
فکر می‌کردم جبور خواهد گفت که ما مجبور شدیم جنازه را تا خیابان پهلوی- جائیکه ایستگاه ماشینهای ده است- به کول بکشیم.
زمینه شیری رنگ صبح، کوچه‌های سرد و سخت کنار حفّار، جنده‌خانه، جنده‌ها با آن موهای ژولیده و قیافه‌های عبوس و خسته از شب زنده‌داری، پا اندازها، ولگردهای معتاد، حمالهای کرد و عرب و بعد چهره‌ی سه مرد عرب که پا برهنه جنازه‌ای را روی دست دارند، توی ذهنم شروع به حرکت کردند. مدام در ذهنم زمان تاریک و روشن می‌شد. حس می‌کردم در تاریکی عجیب یکدست و خفه‌ای فرو رفته‌ام اما هوا تاریک نبود، ابری بود. به خودم آمدم شانه هایم می‌لرزید. جبور دو زانویش را بیشتر توی بغل کشیده بود و همچنان سیگار می‌کشید.
طاقت عظیم دایی صمد و دایی عباس در من حالتی کینه توزانه ایجاد می‌کرد. می‌گفتم بادی تند هم اکنون گیسوان افشان نخل‌ها را پریشان خواهد ساخت و صدایی از شط بلند خواهد شد. صدایی با بوی گرسنگی، بوی تند و تلخ خودِ گرسنگی، لرزش جسم‌هایی سبک و خیزرانی. پاهایی لاغر و سیاه. جنون. زار. تام تام. عصیان پوست‌هایی که در سرما می‌ترکیدند و زیر آفتاب می‌سوختند و جذام می‌گرفتند. تراخم، زخم، حس می‌کردم انگشتی کوچک مصروعانه دانه دانه دندان کوسه ها را خواهند شمرد و نقاط سیاه شده‌ی استخوان را نشان خواهد داد.
جبور گفت: «خدا عاقبت نگهبانو بخیر کنه، از فامیلای خودمون بود. زودتر از همه رامون داد تو. اما پیرزن داش نفس آخرشو می‌کشید-»
جبور عجولانه نفسی کشید و ادامه داد: «بازم دلش راحت شد. هنوز زنده بود که دکتر دسشو رو پیشونیش گذاشت.»
مکثی کرد و پلک‌هایش را روی‌هم نهاد و دوباره گفت: «بازم از دایی صمد و دایی عباس راضی مُرد.»
برخاست و انگار گرمش شده باشد، کتش را در آورد و روی دوشش انداخت و دوباره نشست.
من می‌دانستم مادرم به مرض بدی مرده بود، ولی انگار چیزی هنوز فاش نشده، ذهن جبور را آشفته کرده بود که به انگشتانش خیره شده بود.
«جنازه را بردن تو انبار گذاشتن.»
به یاد مادرم افتادم. آن وقت که زنده بود و پشت پیکاپ خوابیده بود.
حالا که اندام خشکیده‌اش را یخزده و سرد در لابلای مرده‌های دیگر تصور می‌کنم حالتی سبعانه در من بوجود می‌آید. مثل آدمی می‌شوم که ملتمسانه در انتظار مرگ نشسته است. حس فقدان یکجور عصیان غریزی که تمام نیروهای مهار شده‌ام را رها کند وجودم را می‌سوزاند.
جبور گفت: «دایی عباس هنوز تو اتاق دکتر بود.»، پک محکمی به سیگارش زد، «یادم نمی‌آد چقد طول کشید بعد از اون دایی صمد رفت تو.»
گفتم: «چرا» و دستش را که می‌رفت سیگار بدهان بگذارد، در نیمه راه گرفتم.
«چرا زایر جبور؟»
گفت: «من هنوز حالیم نشده بود زایر یاسین! من نمیدونسم چی ازشون می‌خوان.»
هنوز مچش توی دستم بود و سیگار نیمسوز توی دستش داشت دود می‌کرد.
گفت: «صدای گریه‌ی دایی عباس و دایی صمد از تو اتاق می‌اومد، خدا سر شاهده خواستم تو سرم بزنم. دوتاشون داشتن استرحام می‌کردن.»
دستش را رها کردم و پیشانیم را گرفتم. زخمی توی دلم بود. زخمی از شناختن و نشناختن .دانستن حقیقت چیزی که می‌فهمیدی و سخت آزارت می‌داد.
گفت: «زایر یاسین»، بلند و مصروعانه داد کشید: «زایر یاسین نمی‌خواسن جنازه رو تحویل بدن، نمی‌خواسن. دکتر می‌گفت باید آتیشش بزنن. می‌گفتن مرضش بده مرضش خطرناکه.»
چشمانم را بستم. لرزشی تمام بدنم را گرفت. فضا از بوی سوختن گیسوی مادرم پُر شده بود- پیچیده شدن و درهم شدن- بوی سوختن گوشت، استخوان، هیئت لاغر و کوچکی که پای نخل‌ها هیزم جمع می‌کرد. دست‌های کوچکی که شیر می‌دوشید و خمیر داغ و صابون روی زخم پاهایمان می‌گذاشت.
جبور گفت: «دایی صمد تا تونس التماس کرد. دایی عباس تا تونس التماس کرد. دوتایی شون رو دس و پای دکتر افتادن که میت رو بگیرن.»
من دیگر چیزی نمی‌فهمیدم. شاید جبور داشت حرف می‌زد. اما من همانطور که به پلکهای بهم خوابیده‌ی او نگاه می‌کردم دایی عباس و دایی صمد را به خاطر آوردم. فکر می‌کردم آن‌ها هردو مجبور شدند بروند ایستگاه، بروند توی قهوه خانه‌ی ایستگاه و چای بنوشند.
صدای قدم‌های خسته شان در خیابان شیری رنگ صبح دوباره توی گوشم پیچید.
سه مرد عرب بی‌آنکه شانه به شانه هم راه بروند، حاشیه‌ی خیابان کنار حفّار را گرفته‌اند و دارند، پیش می‌روند. بوی لجن، بوی آب مانده، مخلوط روغن و گِل و جسم ماهی‌های مُرده و فاسد شده، جنده‌خانه، جنده‌ها، و بعد دور شدن و محو شدن سه مرد عرب، که در حاشیه‌ی خیابانی ابر گرفته، آهسته آهسته، دور می‌شوند. صدای جبور: «من و دایی صمد تا عصر توی شهر ویلون بودیم»
به خودم آمدم. جبور هنوز آرام و در خود نشسته بود.
«دایی عباس چه شد؟»
«ماند پهلو میت.»
حس می‌کردم ظالمانه دارم تحقیر می‌‌شوم. حس می‌کردم شهری که گاه گاه توی آن قدم می‌زدم، شهری که جرات عبور در بعضی از مکان‌هایش را داشته یا نداشته بودم، ساحل‌ها، پاساژها، میخانه‌ها، پارک‌های عمومی، ادارات دولتی، راهروها، شهرداری، اتاق فرمانداری، اتاق فرمانداری نظامی، پاسگاه‌ها همه و همه برای مراسم آتش سوزی مادرم جایگاه مخصوصی ساخته‌اند. جایگاهی که یک تکه از آن هیئت استخوانی را جا می‌داد. دود غلیظی که از اعضای تن مادرم برخاسته، تمام فضا را اشغال کرده بود. صورت جبور پیدا نبود. او در ابر غلیظی از دود فرو رفته بود. صدای او انگار از پس هزاران پرده دود گرفته بگوشم می‌خورد. صدای جبور :«دایی عباس خوب میدونس، محل میت کجاس، نصفه های شب که جز نگهبان، همشون خواب بودن، جنازه رو گذاشتیم رو کول و فرار کردیم.»
جبور ساکت شد. سیگار دیگری روشن کرد و نفسی گرفت تا بقیه ماجرا را تعریف کند. بسیار خسته بودم. لنج حاجی کریم مثل اسب پیری توی آب شیهه می‌کشید و پیش می‌رفت. دستم را روی شانه‌ی جبور گذاشتم و بلند شدم.
روی عرشه بسیار سرد بود. و ساق برهنه‌ی نخل‌ها تنم را بیشتر می‌لرزاند. از کنار اتاقک ناخدا که می‌گذشتم، برگشت و با لثه‌های قهوه‌ای و بی‌دندانش توی صورتم ‌خندید. از پله های «خَن»[] پائین رفتم و با همه‌ی سردی و رطوبت هوا روی لته‌های خیس شبدر دراز کشیدم. دستمالی روی چشمهایم گذاشتم و فکر کردم. گریه کردم و فکر کردم.

آبادان زمستان ۱۳۵۱

یک داستان از مجموعه داستان نان و گل. سال انتشار ۱۳۵۷.

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۲

________________________________

۱- - خس:به ضم خ. حصار یا پرچین مانندی است که اطراف باغ و باغچه های گوجه فرنگی و خیار می‌سازند. و معمولا از شاخه های نخل و شاخ و برگ درختان دیگر ساخته می‌شود.
۲- .بیشلمبو: به فتح لام وضم ب. نوعی ماهی است که قابل خوردن نیست.
۳- .من یل: نوعی داس است که با آن علف می برند.
۴- سبخ: به فتح س و ب و سکون خ. دشت لخت و بی آب و علف
۵- پنجاه تختی: همان پنجاه تختخوابی و نام بیمارستانی عمومی در آبادان


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد