روز محاکمه
جای سوزن انداختن نیست. همهٔ صندلیها پر شده اند. گوئی همهٔ جمعیّت شهر برای تماشای محاکمه به دادگاه آمده اند. نمایشگاهی از چهره ها. هر چهره خود کتابی است. کتابی که داستان یک زندگی را روایت میکند. شادیها و اندوه ها. اشکها و لبخند ها. هر چهره خود شاید نقابی است که چهرۀ راستین فرد را نهان میکند. مبادا که خودِ واقعی بروز یابد. گاه میترسیم. آنقدر توانا نیستیم که خودِ خودمان را بنمایانیم. یا این دیگرانند که دیدنِ خودِ خود مارا روا نمیدارند. این همه کنجکاوی برایِ چه؟ هریک شاید خودرا یک قاضی میداند. حکمش را هم از قبل صادر کرده است. براستی چرا اینهمه کنجکاوی از سویِ تک تک ما؟ چه میکاویم؟ وچه میجوئیم؟ خودرا میجوئیم و خودرا در متهم نظاره میکنیم؟ یا خودرا بهتر و برتر میشماریم؟
و قاضی ها نیز. آدمهای عجیبی هستند. چگونه میتوانند دیگری را قضاوت کنند؟ ساده ترین پاسخ شاید اینست که از روی قانون. ولی صدورِ حکم شاید فراتر از مقایسۀ عمل با قانون و نتیجه گیری از آن باشد. پایِ انسانی در میان است و شرائطی خاص که تحت آن حرکتی از او سرزده است. شاید بی آنکه خواسته باشد. در لحظه ای که توان اندیشیدن از او گرفته شده است. شرائط و موقعیّتی که شاید قانون گذار در زمان تدوینِ قانون در نظر نیاورده باشد.
با صدای چکشِ رئیس دادگاه غلغله فرو مینشیند. سکوت بر پاست. گوشها تیز و منتظرند. گوئی زمان ساکن شده و یارایِ گذشتن ندارد. رودخانۀ زمان، مردابی ساکن شده است. زمین هم نمی چرخد. یا تالار دادگاه رویِ کرۀ زمین نیست. از پشتِ پنجره ها چیزی دیده نمیشود.
سکوت بالاخره میشکند. با صدائی سرد. محکم. بی تردید. صدائی که گوئی هزاران بار همین جمله را با همین لحن ادا کرده است. بی نشان از هیچ تعجبی. بی نشان از هیچ احساسی.
-آقای متهم ممکن است تو ضیح دهید چرا و چگونه اینکار را کردید؟
اظهارات متهم
متهم برخاست. به اطرافش هم نگاه نکرد. گوئی نمیدانست کجاست. گوئی نمیدانست تعدادی از همنوعانش زیر همان سقف گرد آمده اند تا محاکمه شدن او را نظاره کنند. حرفهایش را بشنوند و ببینند چگونه این لحظات را سپری میکند. متهم سرش را پائین انداخته بود. دردی توی چهره اش بود که آن را منقبض میکرد. ابروهایش گره خورده بود. خودش را کسی به شمار نمی آورد. خودش را محقّ نمیدانست. حقِّ دفاع برایِ خودش قائل نبود. با صدائی خفه، گرفته و شکسته که به زحمت شنیده میشد شروع به صحبت کرد.
- روز هفتم دیماه برای اوّلین بار به شرکت آمد. معاون او را برایِ معرّفی به اتاقِ ما آورد. با تک تک ما دست میداد و چیزی میگفت. مقابل من که رسید ایستاد. در چشمهایم خیره شد. گفت: قیافۀ عجیبی داری. مثل قاتل های حرفه ای. من رو به یاد فیلمهای جنائی میاندازی.
شب که به خانه رفتم مدّت زیادی در آیینه به خودم خیره شدم. شکّ و تردید ذهنم را می آزرد. در چهرۀ من چه بود. او درآن چه دیده بود که این را گفته بود.
این گذشت و او کارش را شروع کرد. گاه گاهی به دفتر ما می آمد و با هرکس گپی میزد. به من که میرسید می ایستاد. کمی درنگ میکرد. نگاه عجیبی به من می انداخت. یکی دوبار گفت ازتو میترسم. تو با لاخره یه بلائی سر من میاری. یکی دوبار مسئولیّت کار های مرا به اودادند. چند بار کارهایِ مرا پس فرستاد. کارهائی که برایشان وقت زیادی گذاشته بودم. یکی دوبار نیز به دفتر آمد. کار مرا در دستش داشت. فریاد کشید به درد نمیخورد. مزخرف است. تو به دردِ اینکار نمیخوری.
نمی گفت چرا کار بد بود. چرا کار به درد نمیخورد. عیبِ کار را مشخّص نمیکرد. نمی گفت چطور میشد بهترش کرد.
بیست فروردین یکدفعه در اتاق را باز کرد. در حالیکه میغرّید وارد اتاق شد. چند ورقی که آخرین کار من بود را به سویم پرت کرد و گفت: اینم مثل کار های قبلی. فریاد میزد. چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم. دائم این جمله اش توی گوشم داد میزد: قیافۀ عجیبی داری. مثلِ قاتل هایِ حرفه ای.
مثلِ قاتل هایِ حرفه ای.
مثلِ قاتل هایِ حرفه ای.
باز توی یک آیینۀ خیالی خودم را میدیدم. به چهره ام نگاه میکردم. در آن دنبال آنچه میگشتم که او در چهره ام دیده بود. چهرۀ یک قاتلِ حرفه ای.
دیگه چیزی نفهمیدم. با پایۀ سنگین چراغ مطالعه ای که رو میز بود توی سرش کوبیدم.
متّهم به آرامی نشست. دستهایش را روی زانوانش گذاشت. سرش پائین بود.
سکوتی حاکم شد. در چهرۀ حاضران پرسشها ی فراوانی دیده میشد. چه چیزی در چهرۀ متّهم می دیدند؟ آیا او به قاتلان شبیه بود؟ آیا در چهرۀ قاتلان چیز مشخصی به چشم می آید؟ چه رابطه ای بین خطوطِ چهره و کردار و رفتار وجود دارد؟ متّهم اصلی کی بود؟ چه کسی متّهم را به سوی قتل رانده بود؟
قضایِ تالار از سئوال آکنده بود.
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr