logo





بوف کور در نفی اعدام و شکنجه

يکشنبه ۷ آذر ۱۴۰۰ - ۲۸ نوامبر ۲۰۲۱

س. سیفی

در خواب راوی داستان بوف کور، این پیرمرد خنزرپنزری داستان است که او را به دار می‌آویزند. پیرمردی که از دندان‌های کرم خورده و سیاه او همیشه واژه‌هایی عربی به گوش می‌رسید. او عقب‌ماندگی و جهل فرهنگی جامعه‌ی زمانه‌ی صادق هدایت را در متن این داستان نمایندگی می‌کرد. رفتارهای همین شخصیت داستانی صادق هدایت، به اشتراک با نمونه‌هایی از رفتار سیاستمداران و ملاهای دینی آن زمان پیوند می‌خورد. این گونه‌ی فرهنگی انگار در شخصیت "سیدضیا" نیز گرد آمده بود. بعدها رضا شاه شریک خود سیدضیا را از اریکه‌ی قدرت پس زد. چون قصد داشت تا هم‌چنان در فضایی از جهل و عوامفریبی همان اهداف او را به پیش ببرد. پیرمرد خنزرپنزری سپس نمایی کامل از شخصیت تاریخی رضا شاه به دست می‌دهد.
برای اجرای اعدام در هر جامعه‌ای، جز ضعف و ناتوانی سیاستمداران آن هیچ دلیلی نمی‌توان ارایه کرد. سیاستمداران زمانه‌ی ما نیز هم‌چنان قصد دارند تا اختگی سیاسی یا فرهنگی خود را در فضایی از اجرای اعدام جبران نمایند. با همین رویکرد است که پدیده‌ی اعدام، آنان را بیش از هر موضوعی به وجد می‌آورد. حتا چنان می‌پندارند که ضمن اجرای نمونه‌هایی از اعدام، خواهند توانست اقتدارشان را برای دیگران به نمایش بگذارند. هم‌چنان که منجیان آخرالزمانی هم از اعدام "گناهکاران" غافل نمی‌مانند. چون پدیده‌ی اعدام در باورهای آخرالزمانی تحسین می‌شود؛ با این هدف که ضمن آن به نمونه‌ای موهوم از عدالت اجتماعی دست بیابند. سیاستمداران زمانه‌ی ما هم قصد دارند تا از خود چنین استوره‌ای بسازند. در نتیجه نمایش هنجارهای آخرالزمانی را مغتنم می‌شمارند. با این امید که سرآخر توده‌های عادی مردم بپذیرند که ایشان همان منجیان موعود خداوند هستند. چون رفتارشان در اعدام و شکنجه، چیزی از رفتار منجی آخرالزمان کم نمی‌آورد.

صادق هدایت در نقشی از راوی داستان بوف کور می‌نویسد: "چشم‌هایم که بسته شد دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی بر پا کرده بودند و پیرمرد خنزرپنزریِ جلوی اتاقم را به چوبه‌ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه‌ی مست پای دار شراب می‌خوردند" (ص۹۱).

چنین روایتی در سامانه‌ای از خواب راوی داستان، بر او ظاهر می‌گردد. همان طور که دیده می‌شود محل واقعه میدان محمدیه‌ی تهران است تا بر جایگاه تاریخی این میدان برای اعدام تأکید شود. بی‌دلیل نیست که چنین نامی اسم محمد را با خود به همراه دارد. چون ضمن آن از جایگاه دین اسلام در فرآوری و اجرای اعدام‌ها تجلیل می‌شود. با چنین رویکردی است که عمل اعدام هم قداست می‌پذیرد تا به عنوان هنجاری دینی از اجرای آن تقدیر گردد. چون دینمداران زمانه‌ی ما نیز از ته دل باور دارند که: ایشان را بکشید تا فتنه‌ای در جهان نماند (قاتلوهم حتی لاتکون فتنه / بقره ۱۹۳).

در دوره‌ی پهلوی دوم نام میدان محمدیه، آشکارا به میدان اعدام تغییر یافت. آن‌وقت شکل کار را هم تغییر دادند تا به جای سربریدن از چوبه‌ی دار استفاده نمایند. رسمی که از زمان مشروطیت به بعد کمکم جا افتاده بود. انگار این نوع از اعدام را عملی متمدنانه حساب می‌کردند. مردم عادی نیز خواسته و ناخواسته همین نام را برای میدان تکرار می‌کردند. اما پس از انقلاب بهمن ۵۷ از نو نام این میدان از اعدام به محمدیه تغییر یافت. چون دو باره قصد داشتند تا در نامگذاری‌ها رفتاری از پیامبر اسلام و دین او را بجویند. با همین حقه‌ها بود که به رفتار جنون‌آمیز و خشونتبار خویش وجاهتی از دین می‌بخشیدند.

در خواب راوی داستان بوف کور، این پیرمرد خنزرپنزری داستان است که او را به دار می‌آویزند. پیرمردی که از دندان‌های کرم خورده و سیاه او همیشه واژه‌هایی عربی به گوش می‌رسید. او عقب‌ماندگی و جهل فرهنگی جامعه‌ی زمانه‌ی صادق هدایت را در متن این داستان نمایندگی می‌کرد. رفتارهای همین شخصیت داستانی صادق هدایت، به اشتراک با نمونه‌هایی از رفتار سیاستمداران و ملاهای دینی آن زمان پیوند می‌خورد. این گونه‌ی فرهنگی انگار در شخصیت "سیدضیا" نیز گرد آمده بود. بعدها رضا شاه شریک خود سیدضیا را از اریکه‌ی قدرت پس زد. چون قصد داشت تا هم‌چنان در فضایی از جهل و عوامفریبی همان اهداف او را به پیش ببرد. پیرمرد خنزرپنزری سپس نمایی کامل از شخصیت تاریخی رضا شاه به دست می‌دهد.

نباید فراموش کرد این پیرمرد خنزر پنزری تابوت هم می‌ساخت و از گورکنی برای مردم چیزی کم نمی‌آورد. حتا برای خود کالسکه نعش‌کشی فراهم دیده بود. پیرمرد خنزر پنرری جدای از این، فاسقی برای زن راوی شمرده می‌شد. در عین حال، رضا شاه نیز در الگویی از پیرمرد خنزرپنزری داستان، هرگز حریمی برای مردم نمی‌شناخت. آن‌وقت او به هر حریمی دست می‌برد تا کل کشور را حریمی یگانه و ویژه برای خویش بشناسد.

در روایت راوی داستان "چندنفر داروغه‌ی مست پای دار شراب می‌خوردند". انگار همگی جشنی خودمانی گرفته باشند. هرچه باشد مستی مجریان اعدام در اجرای بی‌چون و چرای نمونه‌هایی ویژه از آن، تسهیل‌گری به عمل خواهد آورد. در همین زمان هم مادرزن راوی پیدا می‌شود، دست او را می‌گیرد و به میرغصب معرکه می‌سپارد تا او را نیز دار بزنند. اما راوی ضمن دیدن چنین صحنه‌ای می‌ترسد و از خواب می‌پرد.

نمایی عمومی از میدان محمدیه در شعر "کسی میآ‌ید که مثل هیچ کس نیست" فروغ فرخزاد هم دیده می‌شود. او در همین شعر می‌سراید: "و من چقدر دلم می‌خواهد / که روی چارچرخه‌ی یحیا میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم". فروغ همراه با چنین راهکار مبتکرانه و روشنی است که نفس زندگی و زیستن آزادانه‌ی انسان‌ها را ارج می‌گذارد. چون هدفی را به پیش می‌برد تا میدان محمدیه کارکردهای تاریخی خود را برای همیشه به فراموشی بسپارد. پیداست که در آن صورت کارکردهای جدیدتری از این میدان به اجرا درمی‌آمد تا ضمن چنین راهکاری همگی نفس و ذات زندگی آزادانه را مغتنم بشمارند.

در شعر فروغ فرخزاد، میدان، چارچرخه، هندوانه و خربزه ضمن تصویر هندسیِ دایره‌مانند خود، نمایی از کلیت هستی را پیش روی خواننده می‌گذارند. اما فروغ آرزویی را به پیش می‌برد تا بعد از این در سامانه‌ی چرخ و فلک، گردش کارها بر وفق مرادش انجام بپذیرد. ولی "من" فروغ نمایه‌ای درست از کل شهروندان تهرانی به دست می‌داد.

ضمن گزارش بوف کور، سایه‌هایی از مرد قصاب و پیرمرد خنزر پنزری داستان در راوی آن حلول می‌کنند و همزادهایی برای او شمرده می‌شوند. او حتا از رفتارهای حرفه‌ای و خشونتبار قصاب هم علیه زن خویش بهره می‌گیرد. چون برای اجرای قتل همسرش از گزلیک قصابی استفاده کرد. راوی داستان در اقدامی بیمارگونه از رفتار قصاب درس می‌گرفت. حتا از دریچه‌ی اتاق خود، رفتار خشونت‌بار و غیر انسانی او را نظاره می‌کرد. او آشکارا می‌دید که قصاب محل چه‌گونه "آستینش را بالا می‌زد، بسم‌الله می‌گفت و گوشت‌ها را می‌برید" (ص۱۳۱).

رسمی که همچنان تا به امروز به قوت و اعتبار خود باقی مانده است. چون چهارپایان را ابتدا به طرف قبله می‌خوابانند و سپس با گفتن بسم‌الله سرشان را می‌برند. سنت‌های اجرای همین کشتار و سربریدن را حتا به مرغ و ماکیان هم گسترش دادهاند. به عبارتی روشن، قصابان با تکرار بسم‌الله به رفتار و کشتار خویش قداست می‌بخشند. موضوعی که لابد قرن‌های گذشته اجرای آن را در سربریدن آدم‌های گناهکار هم به کار بسته‌اند. همان کاری که از سوی میرغضب‌های حاکم صورت می‌گرفت. ولی میرغصب به سهم خود در حرف‌هاش امیری کامل بود. او هم ابتدا بسم‌الله می‌گفت و سپس سر گناهکاران و مجرمان را از تنشان جدا می‌کرد. اما این مجرمان، گناه و جرم‌شان فقط آن بود که رسم برنهاده‌ی حاکم و سلطان را تاب نمی‌آوردند. رسمی که از دامن دین حکومتی برآمده بود و پذیرش آن را بر همگان تحمیل می‌کردند.

با همین حقه و نیرنگ است که بین بسم‌الله گفتن و خون ریختن این و آن ارتباطی آیینی برقرار کرده‌اند. رسم و آیینی که به بهانه‌ی برقراری عدالت اجتماعی، در الگویی از حیوانات، کشتن انسان‌ها را نیز امری واجب می‌شمارد.

صادق هدایت نمونه‌های فراوانی از ستم اجتماعی را در این‌جا و آن‌جای جهانِ پیرامون خویش سراغ می‌گرفت. او بدون آنکه بخواهد داستانی سیاسی بنویسد اکثر نوشته‌هایش سیاسی از آب در میآ‌مد. بدون تردید چنین موضوعی از سوی نهادهای رسمی وابسته به حکومت به او و تمامی روشنفکران کشور تحمیل می‌گردید. چنان‌که نگاه او به نگاهی منتقد از رسم‌های جامعه مبدل شده بود. به همین دلیل هم نهادهای دولتی چنین نگاه و دیدگاهی را هرگز تاب نمی‌آوردند.

در داستان بوف کور دو اسب را به کالسکه‌ی نعش‌کشی می‌بندند تا همین کالسکه، راوی داستان و چمدان نعش دختر اثیری را به حاشیه‌ای از شهر ری بکشاند. اما نگاه راوی داستان به انگشتان پای اسب احساس ویژهای را در او برمیا‌نگیخت. چون وصف پاهای اسب را این گونه در فضای داستان خود به تصویر می‌کشد: "دست‌های لاغر آن‌ها (اسبان) مثل دزدی که طبق قانون انگشت‌هایش را بریده و در روغن داغ فروکرده باشند، آهسته بلند و بی‌صدا روی زمین گذاشته می‌شد" (ص۳۷).

دستان لاغر اسب کالسکه، او را به یاد دزدهایی از جامعه می‌اندازد که انگشتان یا دستانشان را کارگزاران دادگستری حکومت می‌برند. سپس همین دستان و انگشتان بریده شده را در روغن داغ فرومی‌کنند تا خونش را بند بیاورند. پیداست که همراه با همین راهکار غیر انسانی است که چنین دستی توان عادی خود را از دست خواهد داد تا همیشه ناتوان و لاغر باقی بماند. ناگفته نماند که چنین راهکاری قرن‌ها در عرصه‌ی فلات ایران دوام آورده است. اما نویسنده به گونه‌ای از آن سخن می‌گوید که انگار خودش هم‌چنان دارد چنین صحنه‌ای را از نزدیک می‌بیند.

تأکید نویسنده در متن فوق روی عبارت "طبق قانون" است. بله، تمامی رفتارهایی از این دست طبق قانون رسمی و حکومتی انجام می‌پذیرفت. قانونی که به طبع نمونها‌ی کامل از دین دولتی را پناه خود گرفته بود. چون دست بریدن و مثله کردن آدم‌ها به تمامی از ساحت دینی رسمی پا می‌گرفت تا فرآیند ناصواب آن را برای توده‌هایی از مردمان عادی به اجرا بگذارند. در چنین فضایی از رعب و وحشت بود که حاکمان اقتدار بی‌چون و چرای خود را برای مردم به پیش می‌بردند. چنان‌که در تاریخ ایران تصور حاکم بدون میرغضب امری ناممکن خواهد بود. مگر حاکم می‌تواند میرغضب نداشته باشد؟ پس تکلیف قانون چه می‌شود؟ آن‌وقت تکلیف عدالت و عدالتخواهی به کجا می‌انجامد؟ تازه، از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، بدون حضور میرغضب اقتدار حاکم و حکومت چه‌گونه اِعمال خواهد شد؟

اما صادق هدایت این نوع اقتدار و این نوع قانون، عدالت و میرغضب‌باشی را از پایه و اساس نمی‌پذیرد. او ضمن نپذیرفتن چنین کارکردی از حاکم، قانون و میرغضب، پیشینه و گذشته‌ای از تاریخ ایران را هم نفی می‌کند. چون قصد دارد از این پس تاریخ را به گونه‌ای دیگر بنویسند. در این نوع از تاریخ‌نویسی جدید، به طبع قانون هم به گونه‌ای دیگر تأویل می‌پذیرد. چون در نوشتن آن، خواست و اراده‌ی شهروندان جامعه را نیز لحاظ می‌کنند و از همه مهم‌تر این‌که خود آنان هم در جایگاهی از قانونگذار نقش می‌آفرینند.

صادق هدایت دست کم بیش از یک قرن جلوتر از جامعه‌اش پا گذاشته بود. چون خواست و مطالبه‌ی قریب صد سال پیش او، اکنون نیز به برنامه‌ی مطالباتی مردم بدل گردیده است. در زمانه‌ی ما هم حکومتیان به عمر دست و پا بریدن انسان‌های وامانده پایان نداده‌اند. ولی یاد هدایت به زندگی خود در کنار همین آدم‌های عصر و دوره‌ی ما نیز ادامه می‌دهد تا همراه با همه‌ی آنان از حقوق مدنی و طبیعی ایشان دفاع به عمل آورد.

هدایت موضوع دست بریدن آدم‌ها را یک بار دیگر هم در بوف کور به نقد می‌گیرد. چون همه روزه لاشه‌های گوسفند را به دو اسب می‌آویختند و آن را برای قصاب محل می‌آوردند تا او آن‌ها را به فروش برساند. هدایت در نقشی از راوی داستان چنین صحنه‌ای را هر روز به نظاره می‌نشست. نویسنده در این‌جا هم اسبان یاد شده را همانند اسبان پیشن کالسکه‌ی نعش‌کشی توصیف می‌کند و می‌نویسد: "دست‌های خشکیده‌ی آن‌ها منتهی به سم شده، مثل این‌که مطابق یک قانون وحشی دست‌های آن‌ها را بریده و در روغن داغ فروکرد‌ه‌اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده جلوی دکان می‌آورند" (ص61).

هدایت در فضای چنین روایتی همانند نقاشان امپرسیونیست عمل می‌کند. چون فقط گوشه‌ای از طبیعت بی‌جان پیرامون خود را توضیح می‌دهد. ولی در فضای انتزاعی روایت چنین توضیحی، به واقعیت‌های ملموس و غیر قابل انکاری از جامعه راه می‌برد. او دستان لاغر اسب را همسانی برای دستان بریده شده‌ی مجرمان زمانه‌اش می‌انگاشت. حتا از سم اسب به یاد انگشتان بریده شده‌ی همان مجرم می‌افتاد. مجرمی که سه انگشت او را بریده بودند. تازه، پس از بریدن انگشت یا دست، آن را در مایعی داغ از روغن نیز فرومی‌بردند. عذابی مضاعف که اجرای وحشیانه‌ی آن را هرگز در جایی به حساب نمی‌آوردند. چون کاری بود که به ظاهر فقط به قصد التیام دست یا انگشت مجرم صورت می‌گرفت. گویا می‌خواستند همراه با اجرای چنین راهکاری، انساندوستی خود را برای مجرم و مردم به نمایش بگذارند. به هر حال، چه این نوع از انساندوستی و چه آن نوع از دست و انگشت بریدن، همگی در فضایی از احکام دین دولتی پا می‌گرفت. رفتاری خشونت‌امیز و غیر انسانی که به طبع پشتوانه‌ای محکم برای دینمداری حاکمان فراهم می‌دید.

صادق هدایت تا زمانه‌ی ما دوام آورده است. چون نفی و انکار او از رسم‌های ناصواب جامعه‌اش هم‌چنان دوام می‌آورد. رسم‌هایی غیر انسانی که بدون استثنا اینک نیز از سوی حکومتیان بر توده‌های عادی مردم تحمیل می‌شود. چون کارگزاران حکومت اجرای یک‌سویه و خودخواسته‌ی آن را تضمینی مناسب برای بقای انگلی خویش می‌پندارند.

/ توضیح: عبارت‌های داخل گیومه‌ی این مقاله، همگی بر نسخه‌ی خطی بوف کور اشاره دارند. این نسخه‌ی خطی از خود صادق هدایت به یادگار مانده است. سال ۱۹۹۴ میلادی بود که نشر باران در سوئد، تصویر همین دست‌نوشته‌ی صادق هدایت را منتشر کرد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد