logo





مهشید امیرشاهی، مهتاب ِ آسمان ِ ادب ِ فارسی

سیاه مشقی پس از دیدار شب نشینی با خانم مهشید امیر شاهی در کُلن آلمان.

جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷ - ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۸

ه. لیله کوهی

mahshid-amirshahi.jpg
پس از معرفی خانم امیر شاهی توسط رضا مقصدی، ایشون پشت میز سخنرانی نشستند. واقعا باید هزار بارگفت خانوم زنده باشی. باوجودی که همه داستان هاش جز یکی دو کار تازه از کتاب چهارم را خوانده بودم، ولی خواندن من کجا وخواندن ایشون کجا مخصوصاً آهنگ زیروبم صدای خش دار و حرکات دست با تلفظ هر واژه در فضای سالن شنونده را پرتاب می کرد به سال های آخر حکومت قجری واوایل دوران رضا شاهی.
مبتدی باشی وبه قول دوستی نازنین «عابر پیاده» و بخواهی در رابطه با بانوی مسلط زبان و کلام ِ فارسی ، حرفی بزنی آن هم به طنز. چه می شود؟! به یقین یاد آور آن حکایت معروف که به آقا کلاغه گفتند راه برو گفت غار غار. یا پیش لوطی معلق زدن.
از یک ماه پیش وقتی خبر این جلسه داستان خوانی را در تارنماهای فارسی زبان دیدم ساعت شماری می کردم تا به دیدار ایشان بروم. سه سرنشین ِ دیگر هم بامن در ماشین همسفر بودند دستگاه راه یاب من هم از بد ِ حادثه بازی درآورده بود و دم به ساعت خاموش می شد. آخه ازاین نوع چُسکی ایست از« آلدی» به مبلغ نود یورو یک سال قبل خریدم. از قدیم می گفتن، هر چقدر پول بدی آش می خوری، من باور نمی کردم سر همین دستگاه به این حرف ایمان آوردم نود یورو یعنی نه ماه کارکردن.
این شهر کُلن لعنتی هم ازبس بی در و پیکر است هیچ وقت نتونستیم مثل بچه آدم سروقت به جلسه ای برسیم. امروز نیم ساعتی زودتر از موعد حرکت کردیم. خلاصه پُرسون پُرسون محل سخنرانی رو پیداکردیم. آها، راستی یادم رفته بود. مهم تر از پیداکردن محل سخنرانی، جا برای پارک ِ ماشینه. همیشه صدتا خیابونو باید بگردی تا یه جای تنگ و کوچولو پیداکنی. این جا مثل فرانسۀ خانم امیرشاهی که نیست، کمی به ماشین جلویی بزنی کمی هم به ماشین عقبی تا برای ماشین خودت جا بازکنی.
در آلمان اگه باد ِ اتوموبیلت به اتوموبیل جلویی یا عقبی اصابت بکنه صد تا پیر زن و پیر مرد ِ از پشت پنجرۀ آپارتمانشون تلفن به دست منتظر واستادن تا تو به اتومبیل جلویی یا عقبی بمالی برات پلیس خبر کنند.
امروز از شانس خوب ما در دو قدمی سالن جای پارک هم پیدا شد. وارد حیاط سالن شدیم. نگاهی به ساعتم انداختم. بیست و پنج دقیقه دیگه وقت برای شروع برنامه مونده بود. ده دوازده نفری پچ پچ کنان این جا واون جا واستاده بودن. کمی تعجب کردم. یعنی چه؟. ما اشتباه اومدیم یا ایرونیای مقیم کُلن خیلی وقت شناس هستن؟. بقیِۀ دوازده هزارنفر ِ دیگه قراره توی این فاصله برسن؟. تا اون جاکه من خبر دارم شهر کلن دوازده تا پانزده هزار نفر ایرانی مهاجر داره. تازه یادم آمد شب قدر است. ده هزار نفر شان برای ادای فرائض دینی به ایران سفر کرده اند، تا شب عزیز را برسر ِ سفره افطار آقاجون یا مادر جون بنشینن. آخه مسجد بزرگ شهر کُلن هنوزآماده بهر برداری نیست و در ثانی در کشور کفار که نمی شه برای مولای مسلمین عزاداری کرد و دعای ندبه خوند و قران به سر کرد و ب ک یا الله گفت امن یجیب مستر اذا دعا یکشف السو خوند.
مشکل رو این خانم« پروانه حمیدی» برنامه ریز به وجود آوردند. چون به اعتقادات دینی این همه دوستان ایرونی توجه نکردن و برنامه خانم امیر شاهی رو درست در چنین شب عزیزی گذاشتن.
من که فکر می کنم عمدی در کار ایشون بوده. اگر ده روز دیگه دندون به جیگر می گذاشتن، آسمون به زمین می رسید؟ لااقل ازبین ده هزارنفر از دوستان سابق هزار نفر شون باز گشته از طاعات و عبادات به این جلسه می اومدن. و با قدمشون جلسۀ خانم امیر شاهی رو متبرک می کردن. چرا راه دور بریم همه میدونن خانم حمیدی برای برهم زنی جلسات سابقه دارن.
ما که یادمون نرفته، این سر کار ِخانم یک بار هم جلسه کنفرانس برلین رو برهم زدن. حضرت عباسی. شما خودتون قضاوت کنین اگه ایشون نبودن می دونید حاصل آون کنفرانس چی می شد؟
نمی دونید چی می شد؟ ای آقا! کمی درایت به خرج بدید. می شد وحدت اسلام و کفر. یعنی وحدت مسلمین عالم با مسیحیان اصلاح طلب و تا به امروز نیازی به این همه جلسات دول اروپایی با رهبران جمهوری اسلامی ایران نبود و این همه وقت وانرژی و صرف هزینه از بیت المال و چه و چه. تحریم پشت تحریم «خاویار سولانا!» بیاد و«البرادری» بره و برادر «کمال خرازی» وقت بذاره هی به بلژیک و هی به اتریش پرواز کنه. به گمان من همش تقصیر این پروانه خانومه. من که فکر می کنم ایشون ریگی به کفش دارن اتفاقاً دیشب خیلی به این مسئله توجه کردم هر بار که از جلوی صندلی من رد می شدن، نگاهی به کفش ها شون می کردم ببینم دونه های ریگ از کفش ها شون بیرون می ریزه یا نه. اتفاقاً در تایید حرف هام شاهد از غیب رسید. یکی از همین نیمه اصلاح طلب نیمه غیر اصلاح طلب ها یواشکی زیر گوشم گفت. لیله کوهی می دونی چرا امشب کم اومدن، اشتباه از پروانه است.
من فکر می کنم کمی هم با خانوم حمیدی نزدیک هستن چون خیلی صمیمی ایشون رو« پروانه» خطاب می کردن.ادامه داد خب عزیز من، شب ِعزیزه. شب قدره. شوخی که نیست. مردم مسلمونن و اعتقاداتی دارن. درسته که خانم امیر شاهی یگانه هستن اما بزرگ تر از مولا علی که نیستن، هستن؟ نه، جان من، هستن؟ شما بگو، هستن؟
چه عرض کنم والله!
لیله کوهی جان،" چی عرض کنم" والله که نشد جواب. نکنه شما هم مثل خانم امیر شاهی نسبت به ائمۀ اطهار کم باوری؟
بهش گفتم: راسشو بخوای کم باور نیستم بلکه بی باورم و یقین دارم خانم امیر شاهی هم باوری به ائمه مئمه ندارند و از چهل سال قبل سنگشون رو واکندن وآب پاکی رو روی دست مردم ریختن در داستان ها شون هم این نکته رو به صراحت بیان کردن. اتفاقاً اون بخش ِ مجلس ترحیم مادر بزرگ که زیر چادر می خندید وآن موضوع آخونده که بین مرحوم و مرحومه اشتباه کرده بود همه درتایید حرفم تاکید دارن.
حین گفتگو با آقا اصلاح طلبه جمعیت ما به سی چهل نفر رسید. به سالن انتظار دعوت شدیم. از حق نگذریم سالن انتظار خوبی بود. آدم احساس بیگانگی نمی کرد. خیلی تاریک و صمیمی بود. مخصوصاً آن شمع های روشن داخل جا شمعی قرمز به سیاهی سالن ِ انتظار، جلوۀ دیگه ای داده بود.
من که فکر می کنم فقط زن حامله رو نباید به آن جا راه داد چون در جا بچه سقط می کنه. واما از سر سرا توالت های زنونه و مردونه نپرس، عینهو هتل هفت ستاره جون می داد برای فیلم برداری واسه تم های وحشتناک.از بس رو دیوارهاش از دورۀ آنارشیست ها، خط های اجق و جق کشیده بودن حتی یه جای کوچکه سفید رو دیوار پیدا نمی شد. خداوکیلی، سالن سخنرانی خوب بود. فقط صندلی های زرشکی از جنس صندلی های بستنی فروشی ها که گویا قسمت پشتی اونا رو فنر گذاشته بودن وقتی بهش تکیه می دادی سرت به دهن نفرپشتی می رسید. البته این زیاد مهم نبود. می شد مثل بچه آدم صاف نشست و به داستان خوانی گوش داد. فقط کمی به فهمی نه فهمی یه کوچولو کمرت درد می گرفت. اونم می شد با نفر پشتی هماهنگ کنی. مثل استادیوم های ورزشی که طرف دارا همه با هم بلند میشن ودست هاشون رو بلند می کنن، ماهم هم زمان به صندلی تکیه می دادیم تا موهای نفره جلویی تودهن مون نره.
وقتی همه نشستن پنجاه نفری می شدیم. پروانه خانوم از آن جا که تاتری هستن، کمی با شوخی برنامه رو با یه تذکر کوچولو برای خاموش کردن تلفن های همراه آغاز کردند. البته ماها همه مثل بچه های حرف شنو تلفن هامونو خاموش کرده بودیم جز یک دونفری که یه خورده بی تربیت بودن، حرف گوش نکن. یه آقایی فکر می کنم قرار خیلی مهمی داشت. اگه اشتباه نکنم علی آقا بود چون صدای بلند گوشو باز گذاشته بود تا دقیق با همکارش گپ بزنه ولی علی آقا خیلی بی تربیت بود. هرچی رفیقش از اون سر خط داد می زد علی جون علی آقا جون، علی آقا انگار نه انگار رفیقش صداش می کنه.
بعد، پروانه خانوم از آقای رضا مقصدی دعوت کردن تا برای معرفی خانم امیر شاهی به پشت تریبون بیان.
برنامه با سخنان جانانه رضا مقصدی در معرفی خانم امیر شاهی آغاز شد. دست مریزاد.
رضای مقصدی شاعر است و کلام شاعرانه اش ستایشگر قامت بلند خانم امیر شاهی در نثر بی بدیل و زبان فاخرش بود. من فکر نمی کنم کسی دیگری می تونست این طور ایشون رو معرفی بکنه. خانم امیر شاهی را با طنزپردازانی چون عبید زاکانی وعلی اکبر دهخدا مقایسه کردند.
پس از معرفی خانم امیر شاهی توسط رضا مقصدی، ایشون پشت میز سخنرانی نشستند. واقعا باید هزار بارگفت خانوم زنده باشی. باوجودی که همه داستان هاش جز یکی دو کار تازه از کتاب چهارم را خوانده بودم، ولی خواندن من کجا وخواندن ایشون کجا. مخصوصاً آهنگ زیروبم صدای خش دار و حرکات دست با تلفظ هر واژه در فضای سالن شنونده را پرتاب می کرد به سال های آخر حکومت قجری واوایل دوران رضا شاهی.
امادر طول برنامه یه خانمی بود با یه دوربین عکاسی دم به ساعت شرت وشرت عکس می گرفت. این خانوم هادی خرسندی رو کم داشت تا بهش بگه ترا جان مادرت دس بردار بسه دو تا سه تا عکس بسه دیگه. آخه واسه تهیه خبر مگه چند تا عکس می گیرن. از این بدتر خانوم صندلی جلویی من بود با موهای افشان حموم نرفته، وقتی به پشتی صندلی تکیه می داد، موهای افشونش صاف می اومد توی دهنو دماغم دو سه بار عطسه کردم. همش نگران صندلی پشتی ام بودم. نکنه همین بلارو من سر اون بیارم. ولی من پسر خوبی بودم. هم قبل از جلسه حموم رفته بودم وهم زیاد با صندلی ام بازی نکردم. خیلی مواظب بودم. ولی از بس صاف نشستم کمر واسم نموند. آخر سر می خواستم پیشنهاد کنم، وقتی دوستان سابق از ولایت برگشتن، یه جلسه دیگه ترتیب بدیم و یه یورو اضافه برا سالن بگیریم تا صندلی هاشو عوض کنه.
اجازه می خواهم در این طنز بی رمق از خانوم پروانه به خاطر دعوت خانم امیر شاهی و رضا مقصدی شاعر دیر آشنا و خانوم عکاس و دیگر دست اندرکاران تشکر بکنم.

فدای همۀ شما .لیله کوهی
دوشنبه اول مهر هزار و سیصدو هشتادو هفت بیست دوم سپتامبر دو هزار و هشت،
هشدرخان آلمان



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد