logo





درویش شمس اله

چهار شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰ - ۱۳ اکتبر ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
درویش شمس اله کنار میدانچه ی دروازه دولاب، قهوه خانه ی تر تمیز جمع و جوری داشت. خوش صورت و بالابلند بود، زلفهای پرپشت بلند و افشان دورگردنش آویخته بودند. صوت و صدای دل نشینی داشت. مدتی از جوانیش را د رمحضر دراویش اهل خرقه حضو ریافته و به مریدی و مرادی گذرانده بود، حضور ذهن ممتازی داشت، خیلی از مراسم مراد و مریدی راباسرعت فراگرفته بود. اغلب گفته ها و پند و اندرزهای اهالی خرقه ی درویشی ر احفظ کرده بود.
روزها تو قهوه خانه، باچای و نهار و قلیان، از مشتریهای گوناگون پذیرایی که می کرد، استکان ونعلبکی ها را بین انگشتهاش به بازی می گرفت، با شگردی خاص، به هم میکوبید، دینگ و دانگ وآ هنگهای گوشنواز درمیاورد و محفوظاتش از اهل خرقه را با خنده های دلچسب و صدای بلند میخواند، هر از گاه موعظه می کرد:
« آقایون وعزیزان خودم، این درویش یواش یواش وحالاداره به مقام گل مولائی میرسه، هرکه طالب رستگاری وسبک باریست، بایدحواسش راخوب جمع کند وشمه ای ازگفته های گهربارپیرومرادومرشدم روگوش کند، طالب فیض وتشنه وارستگی ازدنیای دون، گوش دل بسپاردو آویزه گوش کند: پیرومرادومرشدم می فرماید: دنیا اسم موءنث دنی است، دنیایعنی زن پتاره، بایدمشت برتمام تمنیات ازاین زن پتیاره کوبیدووارسته بود، نان خوردن ازسفره ی این پتاره، به ریش جنباندش نمیارزد. درجواراین زن پتیاره، درویش واقعی نه لحاف میخواهدونه شپشش را. درویش قناعت گزیده، ترک آغوش این زن پتیاره میکند، درویش اهل صفا، وفا، صبر، تحمل، تسلیم واطاعت ورضاست، امانه دربرابرتمنای آغوش این زن پتیاره. درویش واقعی پاروی گلوی نفس اماره ی خودمیگذارد، حرص وآزو تمنیات خودرادربربراین پتیاره ی لبالب وسوسه، خفه میکند. ازطمع ومیل به زخرفات وپلیدیهای این پتیاره دوری می کند. درویش واقعی چندوچون نمی آورد، به پاکیزگی، قناعت، طهارت، تقواو اطاعت میکوشد. »
و سرآخر، غزلی صوفیانه، ازحضرت حافظ راباصوت دل نشینش، چاشنی موعظه های پیرومرادش میکرد.
درویش شمس اله سالهاقهوه خانه داری کردوبرهمین هنجارروزگارگذراند. سنش ازمیان سالی که گذشت وافتادتوسرازیری. هفته ای یکی دوبار، جوانهارادور خود
جمع می کردوآنچه ازدراویش اهل خرقه آموخته وبه حافظه سپرده بود، بامعرکه گیری وصوت خوش ویاهوگویان، به خوردجوانهامیداد، سرآخرچندتنی ازاین جوانهامرید شدندو پیرومرادومرشدش نامیدند.
یکی دوسال نگذشته، امربردرویش شمس اله مشتبه شد، خودراپیرومرشدو صاحب کرامت ومرتبه پنداشت. شبی بااین افکاروپندارهای مشغوش خوابید، پیرومرادومرشداهل خرفه ی خودرادرخواب دیدکه ازآدمیزادگان ودنیای پتیاره دوری گزیده، توکمرکش کوهی خلوت، غارمانندی مشرف به رودی باآب زلال روان، کلبه ای ساخته وخلوتی ناب اختیارکرده است.
درویش شمس اله، ازروزبعددل ازشهرودودودم وقیل وقال آدمیان برید. بارهابا خودخلوت کردوتوتفکرات درویشانه ی پیرومرادومرشدش غوطه ورشد. سرآخربا خود گفت:
« کجای من ازپیرومرادومرشدم کمتراست؟ جیفه ی دنیوی این پتیاره راجمع می کنم، دل ازاین تعلقات بی ارزش میبرم ورهاش میکنم، ازمیان این شلوغ بازارو اینهمه نشخوارکننده ومریدان این پتیاره دل میکنم، ریشه کن، میروم. هرکجاکه شب آید، سرای دوریش است، درویش بالقمه ای سیراست وبالقمه ای گرسنه، درویش شمس اله رادیگرکاری باکاراین پتیاره نیست، برودلای دست اجدادش. نه خوراکش رامی خواهم ونه ریش جنابدن زیردامن ننگ آلودش را...میروم آنجاکه دلهاراشکوه انتظاری هست...»
درویش شمس اله بساط قهوه خانه راجمع کرد. فروختنی هارافروخت، بخشیدنی هارا بخشید. دورریختنیهارادورریخت، باپولش وتمام پس اندازحاصل قناعت ورفتاردرویش مسلکانه اش، دربلندکوههای اوین درکه، درفاصله ی دوری ازآخرین قهوه خانه، خانه وکلبه ای درفضائی سبز، باحوضی دروسط ودرختهای بیدی دردوراطراف ومشرف به رودخانه وآبشارزلالش، پیداکردوخرید. یک قهوه خانه ودواطاق پشتی، برای سکونت، دایرکردودردل طبیعت بکر، قهوه خانه راراه اندازی کرد.
درویش شمس اله سه جوان ازمریدهاوسرسپرده هاش راانتخاب کرد وبه عنوان مریدوشاگردباخودبرد. هرکدام ازجوانهابخشی ازکارهای قهوه خانه رابه عهده گرفتند وباتمام وجودوخلوص نیت، به انجام وظیفه پرداختند. ازدرویش شمس اله یک اشاره، ازمریدهاباسردویدن. وظیفه انجام میدادندوکوچکترین چندوچونی نداشتند وخم به ابرونمی آوردند. اطاعت محظ وتسلیم دستورات واوامر بودند. برپایه ی تعلیمات درویش ومرادومرشدشان، بلندپروازی نداشتندوتهی ازهرگونه توقع بودند. مختصرخوراکی میخوردندوسه نفری شب رادریکی ازاطاقهابیتوته میکردندومی خفتند. اطاق دیگرمختص خلوت درویش وپیرومرادشان بود. چندصباحی باهمین روال گذران کردند.
درویش شمس اله اوایل، برپایه ی کارکشتگی حرفه ای دارزمدتش، چای خوش رنگ وخوش طعم ومزه ی مشتری کش راه اندازی میکرد. نهارتوی دیزیهای گل پخته، عمل می آوردو همراه بانعنا، ریحان، ماست اعلا، ترشی لیته وپیاز چهار قاچ شده، توی سینی های براق تروتمیز، روی تخت های چوبی دوراطراف حوض وزیرسایه ی درختهای بید، جلوی مشتریهامی گذاشت. هرازگاه، غزلی ازغزلهای عرفانی ودرویش مسلکانه ی حضرت حافظ راباصدای خوشش، تقدیم مشتریها می کرد. بعدازنهارهم قلیانی باتنباکوهای خوش عطروبو، جلوی مشتریها می گذاشت وباخنده واطواردرویش مسلکانه، میرفت سراغ مشتریهای دیگر.
ماه وسالی که گذشت، کارقهوه خانه ی درویش شمس اله حسابی بالاگرفت واوضاعش سکه شد. مشتریهای رنگارنگ وازهمه ی مسالک، قهوه خانه رااشغال کردند، بادست ودلهای باز، ولخرجی وگشادبازی میکردند. رگباراسکناس تودخل قهوه خانه باریدن گرفت. درویش شمس اله میرفت که توی پول غرقه شود.
به همان نسبت گشادبازی وولخرجی مشتریها، خواسته هاوتوقعات هم بالامی گرفت. اول چای ودیزی وقلیان بود. چندی نگذشته، درخواست چرس، بنگ، دراگ، تریاک ووافورهم بالاگرفت.
درویش شمس اله که مزه ی پول راچشیده وبه مذاقش چسبیدبود، دیگرنمی توانست دوریش راتحمل کند. بساط وخواسته های مشریهای رنگ وارنگ دست به جیب راتهیه وآماده ودراختیارشان میگذاشت، خوش رقصی میکردوششدانگ کمربسته، به همه شان بادل وجان خدمت میکرد.
سرآخر، آخرهای شب، عده ای پسرهای خوشگل وزنهای خوش روی لوند، باخودمی آوردند، پولهای چشمگیرمیدادندوجائی میخواستندکه ساعتی عرق ومی بزنندوعشقی بکنندوجارابه افرادبعدی بدهند...
درویش شمس اله یکی ازمریدهارامامورپهن وجمع کردن رختخواب، دیگری را مامورآماده کردن آتش ومنقل وتریاک ووافور، سومی رامامورراست ریست کردن بساط عرق وشراب ومی خوری کرد.
چندی نگذشته، مریدهادورهم جمع شدندوبه مشورت پرداختند:
یکی گفت « این دیگرراه وروال نیست، پیرومرادومرشدمان انگارازراه ومسلک درویشان اهل خرقه منحرف شده. »
دیگری گفت « کشیده شده زیرسلطه شیطان پول ودنیای پتیاره. »
سومی گفت « همین امشب، بعدازبستن درقهوه خانه، دورمرادومرشدمان جمع میشویم وشک وتردیدهامان راباهاش درمیان میگذاریم، اگرقانعمان نکرد، دیگر رختخواب پهن نمی کنیم، بساط تریاک ومیخوارگی تهیه نمی کنیم که اوپولش رابگیرد. »
آخرهای شب که قهوه خانه تعطیل شد، مشتریها رفتندوهمه جاراسکوت درخود گرفت، سه مریدوارداطاق وخلوت مرادومرشدشان شدند، یکی گفت:
« سئوالات واشکالاتی داریم ومیخواهیم بامرادومرشددرمیان بگذاریم، تاقانع نشویم، خارج نمیشویم. »
درویش شمس روی تخت پوستش چارزانو، نشست، سه مریدرادورخودنشاندو گفت:
« گوشم باشماست، مریدان تمام عیارم، هراشکال واشتکاکی دارید
، بگوئید، ازجان ودل جوابگوخواهم بود. »
یکی گفت « چه شدآن گفته که خوردن خوراک این پتیاره به جنباندن ریش نمی ارزد؟ »
دیگری گفت « درویش ومرادومرشدمان که اکنون بدترین پااندازاین پتیاره شده؟ »
درویش شمس گفت « روچه اصل این تهمت هارابه مرادومرشدخودمیزنید؟ »
« این چیجوردرویشی است که من رارختخواب اندازفاحشه هاوفاحشه بازهاکرده! »
« ومن رابه خدمت تریاک ومنقل ووافوریهاگماشته؟ »
« ومن راپادووساقی عرق خورهاومیخواره هاکرده؟»
« « ومرادومرشدمان راپول جمع کن وسینه چاک همه ی این فسادهاکرده ؟
درویش شمس پشت گوش خاراندوگفت « همه ی ماجزانجام وظایفی که به مامحول شده، خلاف دیگری نمی کنیم. »
«چگونه است این خلاف نکردن وانجام این وظایف که ماراازآنهامطلع نکرده اید؟ »
« شب درازاست وقلندربیدار،حالاازآنهامطلعتان میکنم. »
« سراپاگوش وتشنه ی شنیدنیم، مرشد. »
« اصل وپایه وریشه ی دوریشی برآوردن همه گونه حاجات واحتیاجات آدمیزادگان است. »
« چگونه است این رفع کردن حاجات واحتیاجات آدمیزادگان؟ »
« درویش واقعی بایدببیندچه کسی به چه چیزی محتاج است، چرایکی چنین ودیگری چنان است. »
« وظایف مادراین مقولات چیست مرشد؟»
«. لب فروبستن وفضولی نکردن که چرایکی نمازگزارویکی شرابخوارخلق شده »
« بعدازچندوچون نیاوردن، بایدچه کنیم؟ »
« بردرویش واقعی واجب است که برای نمازگزارسجاده پهن کندومهرنماز بگذارد وبرای شرابخوارساقی باشد، مینا، نقل وکباب مهیاکند. »
« وظیفه دیگردوریش واقعی چیست، مرشد؟ »
« درماندگان آخرشب ومعشوقشگانشان، اعم اززن وپسربچه راسکنادهدو برایشان رختخواب پهن وجمع کند. »
«پس آن نان خوردن به ریش جنباندنش نمیارزدوپتیاره ی دهرچه میشود، مرشد؟»
« درمسلک درویشی، چندوچون آوردن وفضولی موقوف است. هرسه نفرتان رااز مریدی مرادومرشدخود، درویش شمس اله محروم میکنم وازهمین الان ازشاگردی قهوه خانه هم اخراجید. جل وگلیم پاره هایتان راجمع کنیدوبروید، بیکاره های فراوان دراین دوراطراف پرسه میزنند...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد