|
او، که بهترین سالهای عمر خود را وقف مبارزه برای ایرانی آزاد و دمکراتیک کرد، او، که برای نسل جوان ایران حرفها برای گفتن داشت و تجربه ها برای منتقل کردن، او، که تا آخرین لحظه ی زندگی اش با آرزوی یک ایران دمکراتیک زندگی کرد و نفس کشید، او، که صدایش همچنان در گوش من و ماست... و این خود شاهدی است بر حضور زنده ی منش و نگرش او برای ایران فردا. کامبیز روستا را می گویم. آقای روستا، چه وقت رفتن بود. پیمان ما ماندن و دیدن آزادی و سرفرازی ایران بود. بر سر این پیمان می مانیم و صدای شما با ماست. | |
دوستان گرامی، خانمها، آقایان ،
سابقه ی آشنایی من با کامبیز روستا، شاید به قدمت دوستی و شناخت بسیاری از شما که سالهای درازی را با او و در کنارش و گاه در نقطه ی مقابل نظراتش قرار داشته اید، نباشد. در سالهایی که من هنوز بدنیا نیامده و یا کودکی بیش نبودم، او از مبارزین جوان این مرز و بوم بوده است . در اوسط دهه ی نود که او را برای اولین بار ملاقات کردم، او یک فعال سیاسی چپ با سالها سابقه ی مبارزاتی بود و من دختر جوانی که تازه تحصیلاتش را بپایان رسانده و بعنوان کارگردان تئاتر کارش را آغاز کرده بود.
آنچه اما ما را بیکدیگر پیوند می داد، کنجکاوی و علاقه ی من به سرنوشت کشورم و آشنایی او با هنر و بخصوص هنر تئاتر بود. صدای گرم و رسایش و دقتش در بیان جملات و گزیدگی کلماتی که بکار می برد، صدایی که همین الان که این خطوط را می نویسم، در گوشم زمزمه می شود، آن صدای فراموش نشدنی، آن صدایی که بسیار رساتر و لحن بیانی که گاه بسیار حرفه ای تر از بسیاری از بازیگران حرفه ای تئاتر بود، متعلق به کسی است که صحنه ی زندگی اش و عرصه ی حضورش در بطن مبارزات مردم ایران بود.
با اینهمه صحنه ی تئاتر را می شناخت . هر بار که نمایشی به برلین می آوردم و او می آمد و می دید، بلافاصله نظرش را می پرسیدم. نظرش برایم مهم بود. خوب می دید، هم ضعفها را و هم نقاط قوت را... و بصراحت بیان می کرد. شاید بتوان گفت که او از نادر اهالی سیاست بود که هنر را می شناخت، قواعدش را می دانست و اهمیتش را در می یافت.
کامبیز روستا همانگونه که خود بارها گفته، یک سوسیالیست بود. اما سوسیالیست بودن او نیز بدون اینکه در نوعی نگاه استالینیستی تقلیل برود و یا در سایه ی مرز بندیها و خط کشی ها و حذفهایی از این دست، تحلیل برود، نگاهی هومانیستی بود. او می دانست در سرزمینی که استبداد بر تمام تار و پودهای فرهنگی و سیاسی اش سایه انداخته است، پیش شرط تحقق آرمانها و دورنماها رسیدن به دمکراسی ، جدایی دین از حکومت و درونی شدن درک اجتماعی از حقوق بشر است. او همچنین می دانست که استبداد مذهبی یکی از جان سخت ترین و در عین حال خطرناکترین بلایایی است که ایران بدان دچار شده و بر این باور بود که بدون یک همبستگی ملی، غلبه بر حکومت اسلامی ناممکن است. او در پی ممکن ساختن نا ممکن ها رفت و در این مسیر از سوی بسیاری از همراهان و رفقایش طرد و رانده شد. شنیدم درست در همین روزهایی که در ایران ما ترس از حکومت سرکوبگر دینی و نا امیدی از تغییر جای خود را به شجاعتی کم نظیر در میلیونها ایرانی جان به لب رسیده داده و عزم تغییر به خواست همگانی بدل گشته است، بیماری کامبیز روستای عزیزمان به اوج خود رسیده و او فرصت دیدن شهامت میلیونها ایرانی را در اعتراض به نقض حقوق شهروندی شان نیافته است. او، که بهترین سالهای عمر خود را وقف مبارزه برای ایرانی آزاد و دمکراتیک کرد، او، که برای نسل جوان ایران حرفها برای گفتن داشت و تجربه ها برای منتقل کردن، او، که تا آخرین لحظه ی زندگی اش با آرزوی یک ایران دمکراتیک زندگی کرد و نفس کشید، او، که صدایش همچنان در گوش من و ماست... و این خود شاهدی است بر حضور زنده ی منش و نگرش او برای ایران فردا. کامبیز روستا را می گویم. آقای روستا، چه وقت رفتن بود. پیمان ما ماندن و دیدن آزادی و سرفرازی ایران بود. بر سر این پیمان می مانیم و صدای شما با ماست.
نیلوفر بیضایی
۱۷ آگوست ۲۰۰۹، فرانکفورت
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد