پیشکش به سپیده قلیان
قلبم تپشی دارد
به سرعت سکوت
و
نبضم آهنگی همچون مردابی
در خوابی از فراموشی
آیا مرده ام؟
یا
مرگ چنین به خنده ای تلخ
پایانِ بازی را گاه وُ بیگاه
آونگی می کند
بر نگاه وُ خیالِ خامم؟
چرا باید چنین
در خلوتِ غروبِ غربتی سرد
نگاهش را بِدُزدد آفتاب
از نگاهِ امیدوارِ من
چرا
باید خاموش شود
چراغِ روشنِ
ستاره هایِ آسمانِ تاریکِ من
من قایقی ساختم از شعرِ خود
و
رهایش کردم
در دریا وُ اقیانوسِ هرگونه باوری
و
فریاد التماسم طلب میکرد
هر دستی را
تا پارویی شود
با من
تا ساحلِ آفتاب
آه
اگر قلبم
چنین می تپد با صدای سکوت
اگر ربوده از من
نگاهش را آفتاب
شاید
بتوانی تو
فردا
مسافرِ قایقِ سرگشته ی من
در آن اقیانوس
در آن دریا
باشی
اگر میتوانی
نغمه و آوازت را
زمزمه ای کن برای همه بی پناهان
منتظر
نه
برایِ من
برایِ فردا
11/09/2021
رسول کمال
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد