![]() |
|
من مردی را می شناسم! نه! نه! بگذارید در میان اشک بنویسم من مردی را میشناختم که هرگز نتوانستم چهرهی او را بدون طرح خندهای بر لب و چشمانی که به مهر در تو مینگریست در خاطرم ترسیم کنم.
بلندقامت بود با موهائی مجعد و پر پشت با چشمانی که مهربانی و هوشیاری با هم ترکیبی زیبا میساختند. با دهانی که بهمحض گشودهشدن خندهای نهان شده دراندرون آن با بازیگوشی و صمیمت یک کودک بیرون میزد و نشاطی دل انگیز به محیط میداد. این ویژگی او بود که دوست داشتنی اش میکرد.از بودن در کنارش خسته نمیشدی در همان برخورد نخستین گمان میکردی که سالهاست او را میشناسی. تحصیلکرده رشته حقوق بود. افسر زمان شاه اما بدون ادعا و تکلف "حقوق خواندم که از حق مردم دفاع کنم، از آزادی عقیده، آزادی سخن گفتن و آزاد زندگی کردن. این گوهر ارزشمند حیات که باید بهقیمت جان از آن حراست کرد! اما اینها اجازه نمیدهند که حتی از حق خودم دفاع کنم. در این مملکت حقوق و حقوقدان نخستین فربانیان دیکتاتوری هستند." او برای گرفتن این حق پابمال شده مردم جان بر کف دست نهاد تا از حقی دفاع کند که دزدان تاریخی از مردمان این سرزمین به یغما بردهبودند. تمام زندگیاش در این مبارزه گذشت. در اندک فرصت روزهای نخستین انقلاب تا کوبیدن مهر و میخ خمینی بر پیشانی آن ازدواج کرد. ازدواجی ساده اما عاشقانه چنان که رسم او بود. ![]() نفر دوم از راست مهرداد پاکزاد در دفتری کوچک روبروی دانشگاه تهران بالای انتشاراتی «شناخت» با یار زندگیاش منیر که کار تایپ میکرد مینشستند از آزادی، از حقوق مردمی ستمدیده مینوشتند که حکومت اسلامی از آن ها دریغ کردهبود. بهعنوان یک افسر از حقوق سربازان می نوشت از ارتشی که باید در خدمت بهمردم قرار میگرفت. نشریهی «سرباز و انقلاب» محصول این تلاش بود. می نوشتند، تایپ میکردند. عذائی ساده میخوردند، لحظهای آرامش توام با عشق! در میگشودم، وارد میشدم بهرسم گذشته برمیخاست سر پرمو، زبر و مجعدش را بهصورتم میکشید و میخندید. خندهای که روحت را نوازش میداد و زندگی را مفهومی انسانی میبخشید. لحظاتی اندک که میدانستیم با سنگینتر شدن فضای دیکتاتوری حکومت اسلامی کوتاهتر و کوتاهتر میشوند."لحطات نابی که پرندگانش بهمنقار میبردند." دستم را میگرفت چنانکه عادتش بود." سری به داوود حاجیزادگان بزنیم."هیچ رفیقی را فراموش نمیکرد. رفاقتش خطی و ایدولوژیک نبود. زمانی که با جریان شانزده آذر رفت، همان مهردادی ماند که بود هرگز از صمیمیتش کاستهنشد! صورت بههمان مهر بر صورتت میفشرد و میخندید که رسمش بود. سال شصت و دو دستگیرش کردند با عداوتی سبعانه شکنجهاش کردند. تمام مدت در سلول انفرادی نگاهش داشتند. "دو باری که اجازه ملاقات دادند همراه چند پاسدار مسلح به سالنی که هیچ پنجرهای نداشت، آوردند. ریشش بلند شده بود هر دیدار زخمهای پانسمان شدهی تنش پیدا بود. دیگر اجازهی ملاقات ندادند... بعد یازده ماه که در انفرادی بود و ندیدم در تیر ماه سال شصت و چهار به پدرش زنگ زدند که خانمش با بچهاش میتوانند بیایند ملاقات. به پسرم گفتم که فردا بابا را خواهی دید. روز پنجم تیر به پدرش زنگ زدند که لازم نیست بیائید اعدام شد! باور کردنی نبود." منیر فرهودی "ای قلب در بهدر در جای خود آرامگیر زیرا که اندوه بزرگی را دریافتهای!" حال او رفته بود با زخمهای عمیق، با تنی رنجور از سالها شکنجه و زندان انقرادی و زنی تنها با کودکی ثمرهی یک عشق زیبا از مردی که قادر بود در اوج درد بخندد و بر زبیائی زندگی بیافزاید. كاشفان چشمه كاشفان فروتن شوكران جويندگان شادي در مجري آتشفشان ها شعبده بازان لبخند در شبكلاه درد با جاپايي ژرف تر از شادي در گذرگاه پرندگان. در برابر تندر مي ايستند خانه را روشن مي كنند، و مي ميرند. زنی که سالها در جستجوی یافتن مزار دلداهی خود به هر گورستانی سر کشید و نشانی نیافت! تا سرانجام مردی از دادستانی که دلش بر سرگردانی او سوخته بود، نشانی خاک او را در"لعنت آباد، تف آباد" داد گورستانی متروکه و تک افتاده که سال ها بعد اعدامیان سال شصت هفت را در دل خود جای میدهد. زمین خاوران دهان می گشاید چهرهی درد کشیدهی مردی با دستی بیرون آمده از خاک پرده از جنایتی بزرگ برمیدارد. گورهای دستهجمعی آشکار میشوند. مادران سوگوار بر سر خاک عزیزان خود حلقه میزنند. مادران خاوران برای دادخواهی شکل میگیرند. زنی که سال ها در جستجوی "لعنت آباد بود نشانی همسر در کنار یاران می یابد. گوری گمنام در میان صد ها پیکر بی نشان مدفون شده در گورهای دسته جمعی. گور مردی که لبخندی بهوسعت جهان داشت. نام عزیزش مهرداد پاکزاد بود . نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|