logo





" بیداران"

چهار شنبه ۴ شهريور ۱۳۸۸ - ۲۶ اوت ۲۰۰۹

حمید حمیدی

hamid-hamidi2.jpg
با یاد و خاطره تمامی جانباختگان کشتار تابستان 67 و پیشکش به مهدی اصلانی برای روایت آن سالها در کلاغ و گل سرخ

صدا از تيشه فرهاد افتاد
صداي گريه شيرين:
ميان باغ تنهايي،
هزاران لا‌له از باران
فرو مي‌ريخت.
(زنده یاد م-آزاد)
بازمرداد و شهريور فرا رسيد . شهریورآخرين ماه از تابستان و آغاز فصل خزان است.در 21 سال پيش در چنين ايامی، هزاران زندانی سياسی در زندانهای ايران، از لذت ديدن سلطان فصلها پاييز، محروم ماندند و برای ستايش از زندگی و آزادی، به جوخه های اعدام و در گورهای دستجمعی به خاک سپرده شدند،بطوری که مرگ نيز ايشان را از هم جدا نکرد .

برای ياد و خاطره :
مردان و زنانی که در بندند
مردان و زنانی که در تبيعدند
يارانمان همه
که جانباختگانندو کشتگان
زانرو که تن به تباهی ندادند.
(پل الوار)

در مرداد و شهريور 1367 هزاران زندانی سياسی در زندانهای جمهوری اسلامی قتل عام شدند. راز جنايت از پرده بيرون افتاد،اما پرونده اين قتل عام گشوده نشد.چشم داغداران و دادخواهان هم چنان به راه مانده است.

بر ما چه گذ شت؟
در روز 31 خرداد 1360 سعيد سلطانپور را اعدام کردند. ازخبر اعدام سعید به شدت غمگین شدم.سعید در بازی انشعاب، به سمت اقلیت رفته بود.اقلیت بودن سعید کوچکترین خللی در روابط عاطفی ما که در سال 58 شکل گرفته بود وارد نساخته بود.
در سال 58 اولین دوره انتخابات مجلس شورا برگزار می شد.آشنائی من با سعید در ارتباط با سخنرانی او به مناسبت دفاع از کاندیداهای سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بود.
بر اساس هماهنگی های بعمل آمده با ستاد دانشجویان پیشگام،قرار شد برای آوردن سعید به پیشگام بروم و سعید را به محل سخنرانی ببرم.
با نام سعید و اشعار او آشنائی داشتم ولی هرگز با او،هم صحبت نشده بودم.به پیشگام رسیدم و در اتاقی که سعید انتظار من را می کشید وارد شدم.با لبخندی از من استقبال کرد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم.کوتاه زمانی بعد از سعید خواستم که حرکت کنیم.او نیز استقبال کرد و با خروج از پیشگام به سمت اتوموبیل حرکت کردیم.
در طول مسیر راه از همه چیز با هم سخن گفتیم وبه مانند رفقای دیر آشنا تا پایان مسیر با یکدیگر سخن می گفتیم.
سعید نماد سر سپردگی عاطفه و محبت بود.بعد از پایان سخنرانی قرار شده بود او را به ستاد سازمان در خیابان میکده(دهکده) و یا ستاد پیشگام بر گردانم.
به دلیل راهبندان نتوانستیم در زمان تعین شده به مقصد برسیم و همین دلیلی شد که آن شب را با سعید و به همراه نوید در خانه دوستان افغانی سپری کنیم و عهد رفاقتی را ببندیم که هیچکدام نمی دانستیم به کجا خواهد رسید.
بعد از انشعاب هم روابط عاطفی من و سعید در قالب دیدارهای منظم ادامه داشت.
در بهار 60 سعید از ازدواج خود خبر داد و من و نوید را به آن مراسم دعوت کرد.
در روز ازدواج ،ما با اتوموبیل به آنجا رفتیم.درست در مقابل کوچه ای که مراسم جشن، دریکی از خانه های آن قرار داشت،اتوموبیل ژیان قراضه من خاموش شد و دیگر استارت نزد.با نوید به پائین آمدیم و درب موتور را بالا زدیم و مشغول نگاه گردن به داخل موتور و مثلأ به دنبال پیدا کردن مشکل پیش آمده بودیم.شاید بیش از 15 تا 20 دقیقه مشغول بودیم.در نهایت تصمیم گرفتیم با هول دادن ماشین،آن را در گوشه ای پارک، و به مراسم برویم.من دوباره پشت فرمان نشستم و نوید با فراخواندن کمک، به هول دادن مشغول شدند.هنوز شاید چند متری حرکت نکرده بودیم که، جمعیتی که به سمت خیابان اصلی می آمد توجه من را به خود جلب کرد.چون کنجکاو بودم،به بهانه قفل شدن فرمان پائین آمدم و از افرادی که کمک کرده بودند تشکر کردم.آرام به نوید گفتم:
به آرومی داخل کوچه رو ببین.جمعیت آرام آرام به خیابان نزدیک می شد.
با رسیدن جمعیت به خیابان، چهره سعید را دیدم که همسرش با لباس سفید عروس به دنبال آنها محاصره شده در میان پاسداران در حرکت بودند.این آخرین باری بود که سعید را با لباس دامادی می دیدم.نزدیک به دو ماه بعد از دستگیری، خبر اعدام سعید در 31 خرداد 1360 منتشر شد.
بعد از به اصطلاح انقلاب فرهنگی در دانشگاهها در سال 1359 ،سال 60 سال خون وجنون بود.سال حذف،سال کشتار،سالی که خون بر شمشیر پیروز نشد. سال گزمگان و ریختن خون با شمشیر بود. سال دستگیری ها و اعدام ها-سال ترورها-سال بمبگذاری ها وسال چشمان کور.
سالی که کمترین حرف نه بوسه،که انتقام بود.سالی که فرهنگ بکش تا بکشیم تا مغز استخوان جامعه نفوذ کرده بود و همین خشونت ،بهترین امکان را برای خشونت گرایان حاکم فراهم نمود که دستگیری ها و کشتار ها بی شمارش شود.
پس از پیروزی انقلاب ،حکومت در اسفند ماه با حمله به تظاهرات زنان و با حمله به سنندج در فروردين 1358 سرکوب را تحت عنوان مبارزه با طاغوتیان و ضد انقلاب آغازنمود. سرکوب دانشجويان با بستن دانشگاهها در ارديبهشت 1359، حمله به کارگران بيکار، حمله به ترکمن صحرا و سرکوب شوراهای دهقانان نیز در ادامه تداوم یافت. بدنبال درگيريهای درونی حکومت و بدنبال برکناری آقای بنی صدر رييس جمهور وقت،حکومت موفق شد با سرکوب و با اعدام بسياری از افراد که دردوران انقلاب به مبارزه روی آورده بودند،اولین گروه نیروهای شرکت کننده در انقلاب را حذف نماید. سازمان مجاهدین خلق در 30 خرداد 1360 مبارزه مسلحانه با حکومت را اعلام نمود.
بدنبال درگيريهای آقای بنی صدرباحزب جمهوری اسلامی، مجاهدين انقلاب اسلامی، موتلفه اسلامی ، جو جامعه به سمت بسته شدن هر چه بيشتر پيش می رفت.نیروهای حزب الله، که در گروههای چند صد نفره در سرتاسر شهر سازمان داده شده بودند، هر گونه تجمعی را مورد حمله قرار ميدادند.
فدائيان که بزرگترين نيروی چپ بودند در سال 1359 به دو بخش تقسيم شده بودند واکثريت آنها به همراه حزب توده به حمايت از سیاست های حکومت جمهوری اسلامی پرداختند مجاهدين خلق که بزرگترين نيروی مخالف مذهبی را تشکيل ميدادند سعی دراتحاد با يک جناح و تسخير رژيم ازدرون را داشتند. نيروهای چپ و مستقل نظير حزب دمکرات کردستان، کومله، پيکار، فداييان اقليت و چندين گروه ديگربه گستردگی مجاهدين نبوده و به غيراز حزب دمکرات کردستان و کومله که پايه گسترده ای در کردستان داشتند، بقيه از پايه وسيعی برخوردار نبودند.
روز26 يا 27 خرداد 1360 خبری بطور گسترده در تهران پخش شد.
سازمان مجاهدين روز 30 خرداد تصميم به تظاهرات در چهارراه مصدق گرفته است.
اين تظاهرات بدنبال فراخوان به تظاهرات جبهه ملی بود که درروز 24 خرداد انجام گرفت و جمعيتی که در جلو لاله زار در خيابان انقلاب جمع شده بود با حمله حزب الله روبرو شده و قبل از اينکه بتوا نند حتی 50 نفر را به گرد هم جمع کنند با حمله حزب الله تار و مار شدند.سایر تجمعات نیز با حمله سازمان يافته گروههای حزب الله به درگیری و برخوردهای خشونت آمیز کشيده می شدند. در 29 خرداد در چهار راه مصدق، پاسداران خيابان را در ضلع شمالی بسته بودند و دسته های حزب الله با حمله وحشيانه به هرفردی که ريش نداشت، سعی داشتند از اجتماع مردم جلوگيری کنند.من به همراه نوید در آنجا بودیم. مردم در حال رفت و آمد ومنتظر شروع حرکتی بودند که تقريبا غير ممکن به نظر ميرسيد. ناگهان، يک دسته از ميليشيای مجاهدين که اکثرأ دختران جوان بودند ازضلع جنوبی چهار راه بصورت يک دسته 50 نفره وارد چهار راه شدند. آنقدر حرکتشان ناگهانی بود که پاسداران با وجود مسلح بودن به پشت ماشينهايشان رفته و شروع به تيراندازی هوايی کردند. مردم با ديدن اين صحنه به وسط چهارراه آمده و در همين حال نیروهای های حزب الله با قمه و زنجير به جان مردم افتادند. دسته های بيشتری از ميليشيا با شعار" حزب چماق بدستان بايد بره گورستان" وارد چهار راه شدند و با حمله ، آنها را فراری دادند. در همين حال مردم که وارد خيابان شده بودند با پرتاب سنگ به مقابله پرداخته و در کمتر از5دقيقه چهار راه در دست تظاهرکنندگان قرار گرفت. پاسداران شروع به تيراندازی زمينی کرده و با رگبار، اولين رديف تظاهر کنندگان را به گلوله بستند. جمعيت با دست خالی و در حاليکه چند ماشين را واژگون نموده بود،با سنگ مقا بله می کرد. تيراندازی و شليک زمينی چنان شديد شده بود که جمعيت به سمت ميدان فردوسی و خيابانهای اطراف عقب نشينی نمودند. نیروهای حزب الله با لگد زدن به مجروحانی که روی زمين افتاده بودند پيشاپيش پاسداران حرکت کرده و به تمامی افراد در خيابان حمله می کردند. افرادی که در این درگیری شرکت داشتند، با جنگ و گريز به مقابله می پرداختند وبه محض موفقیت در عقب نشاندن نیروهای حزب اللهی با تيراندازی زمينی وهوايی پاسداران که پشت سرآنها بودند روبرو می شدند. اين جنگ و گريز که تا يک ساعت طول کشيد با کشته و مجروح شدن عده زيادی در حال پايان بود وما بطرف ميدان فردوسی فرار می کرديم که در ميدان فردوسی ناگهان جمعيت انبوهی را ديديم که تمام پل هوايی جلو لاله زار را پوشانده بودند. جريان از اين قرار بود که مجاهدين با اعلام اينکه تظاهرات در چهار راه مصدق است توانسته بودند نيروهای پاسداران و حزب الله را در آنجا جمع کنند و تظاهرات اصلی را از ميدان کاخ در خيابان تخت جمشيد به سمت خيابان بهار و شميران شروع کنند.
در جلو صف تظاهرکنندگان يک پلاکارد بزرگ بود با مضمون بنی صدر حمايتت می کنيم. جمعيت از جلو لاله زار رد شده و به ميدان فردوسی رسيده بود که يک مينی بوس حاوی تعدادی از پاسداران به ميدان رسيد. جمعيت که شعار ميداد، با ديدن پاسداران به مينی بوس حمله کرد و مينی بوس را به آتش کشيد. در همين حال در حاليکه عده ای در جلو جمعيت سعی داشتند تظاهرات را به سمت جنوب ميدان فردوسی و به طرف بهارستان ببرند عده ای ديگر جمعيت را تشويق به رفتن به طرف دانشگاه و ميدان انقلاب ميکردند. در ضلع جنوب شرقی ميدان فردوسی يک کميته بود. بالای سر در اين کميته يک تير بار بود و با نزديک شدن جمعيت، در کميته را بسته بودند. بعدها از دیگر دوستان شنیدم که در خيابان تخت جمشيد چندين بار جريانات دیگر با شعار مرگ بر خمينی سعی در تغيير شعارها را داشتند که در چندين مورد طرفداران مجاهدين نيز که هفته ها بود در زير ضرب حزب الله بودند به آنها پيوسته بودند ولی بلافاصاله گردانندگان تظاهرات باشعار"حزب چماق بدستان بايد بره گورستان" مانع از طرح شعار مرگ بر خمينی شده بودند. شعار مرگ بر جمهوری اسلامی نيز به همين سرنوشت دچارشده بود و از طرح آن جلوگيری شده بود.
در حاليکه جمعيت در ميدان فردوسی مشغول واژگون کردن مينی بوس پاسداران بود و تظاهرات به سمت بهارستان هدايت میگردید، ناگهان پاسداران با تيرباری که بالای سردر کميته بود به تيراندازی به سمت جمعيت تظاهرکننده پرداختند. حوض وسط ميدان فردوسی پراز خون و اجساد تظاهرکنندگانی بود که برای نجات جان خود، به طرف فرار می کردند و با اصابت گلوله به ميان آب می افتادند. جمعيت يک اتوبوس دو طبقه را که در سمت شمال خيابان بود به وسط خيابان هل داده و پشت آن مخفی شدند. پاسداران مسلح پس از تيراندازی با تيربار وبا مشاهده فرار و سر درگمی جمعيت با اسلحه از کميته بيرون آمده و به سمت جمعيت شليک می کردند. از طرف ديگر پاسداران مستقر در چهار راه مصدق ونیروهای حزب الله که با ديدن جمعيت فرار کرده بودند با شروع تيراندازی دل و جراتی بخود گرفته واز سمت غرب به جمعيت حمله کردند. در کمتر از ده دقيقه ميدان فردوسی، پراز کشته بود وآن جمعيت انبوه در کوچه های اطراف پراکنده شدند.
بعد از 30 خرداد، صد ها نفر از دستگير شدگان بدون محاکمه تيرباران شدند و در روزهای بعدی با اعلام اينکه هر کسی که در خيابان دستگير شود بايد در همانجا کشته شود و احتياج به محاکمه ندارد، دسته دسته به جوخه های اعدام سپرده شدند.
روزنامه اطلاعات عکسهای دختران جوانی را به چاپ می رساند و بدون اينکه هيچ اسمی منتشر کند از پدر و مادرهايشان می خواست که با شناسنامه عکس دار برای تحويل جنازه فرزندانشان به مراکز اعلام شده مراجعه کنند. اين نشان می داد که حکومت بدون اينکه حتی ازهويت حقيقی اين دستگير شدگان آگاه باشد آنها را در محاکمه های چند دقيقه ای، محارب شمرده و اعدام نموده است.

ایران- تهران سال 1360
بیست جوان دختر و پسر (20 تا 25 ساله) در مقابل سینما یکدیگر را ملاقات می کنیم.وارد سینما می شویم و خوش وبش های مرسوم را در داخل سالن انتظار سینما انجام می دهیم. همه افراد حاضر در سالن مشغول خودشان می باشند.سالن انتظار سینما مملو از جمعیت می باشد.در رأس ساعت مقرر دربهای سالن نمایش گشوده میشود و ما نیز بر صندلی های خود می نشینیم.گاهی از آن سر پیامی و یا حرفی برای اینطرفی ها می آید.تاریک شدن تدریجی سالن نمایش، حکایت از شروع دارد.بعد از نمایش چند فیلم، بعنوان "بزودی" و "برنامه آینده"، فیلم اصلی شروع می شود. از همان آغاز، سکوت حاکم بر سالن سینما، بیانگر هوش و حواس افراد حاضر برای دیدن فیلمی است که آن روزها با رویکردهای مختلفی مواجه شده است.
ما بیست جوان نیز با دقت، تماشا گر فیلم هستیم.با پایان فیلم، نفس های حبس شده درزمان نمایش فیلم، به ولوله ای در سالن نمایش تبدیل می شود و همگان با همراه و یا همراهان خود پیرامون فیلم صحبت می کنند.ما نیز قرار داشتیم بعد از پایان فیلم در دسته های کوچک به خانه دوستی برویم و پیرامون فیلم به گفتگو بپردازیم.
"نوید"که چون همزاد در سالهای قبل، از یکدیگر دور نمی شدیم،آرام به من گفت:
" من با وضعیتی که طاهره داره،نمی تونم شما رو همراهی کنم."
"طاهره" و نوید" شش ماه بود با هم ازدواج کرده بودند و از زمانی که چند ماهی از بارداری "طاهره" گذشته بود، به دلیل شرایط خاص، او قادر به همراهی با جمع ما نبود.
به نوید گفتم:
من هم خسته ام و دوست دارم برم و استراحت کنم.اگر بشه با هم تا یک مسیر می رویم .
نوید گفت:
نه بابا، باز می خواهی برامون حرف در بیارن؟ مگه یادت رفته دفعه پیش همشون، من و تو رو دستگاه گرفته بودند؟
من و نوید علاوه بر همفکری در بیشتر زمینه ها،دارای روابط عاطفی بسیار عمیقی بودیم.اگر کمک های او نبود،نمی دانم آیا می توانستم روایت گر این خاطره باشم یا نه؟
به تقاطع خیابان مصد ق وطالقانی رسیدیم.نوید می بایست در جهت میدان عشرت آباد ادامه مسیر می داد و ما نیز در جهت میدان کاخ. از دوستان خداحافظی کرد و ما مثل همیشه به هنگام دیدار و ترک یکدیگر،یک دیگر را در آغوش گرفتیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و از هم جدا شدیم.در آخرین لحظه به او گفتم:
مراقب "طاهره" باش.نکنه داغ "عمو" شدن رو، رو دلم بذاری.
**********
تا به تهران پارس رسیدم ساعت نزدیک 10 شب بود.زنگ در بازکن را فشار دادم،مثل همیشه ، مادرم بود که هنوز یک تنه یک خانه 50 نفری رو راه می برد.
از طریق در باز کن گفت:
بله؟
گفتم:
منم، لطفأ باز کن.
با صدائی نگران گفت :
حمید توئی؟
گفتم:
بله منم. مگه چیه؟
گفت:
هیچی .بیا بالا.
در باز شد و من سریعتر از همیشه ، خودم رو به طبقه چهارم رسوندم.
وقتی به پا گردی آپارتمان رسیدم،دیدم مادر در چهارگاهی در ایستاده و بدون هیچ معطلی گفت:
مادر جان الان" نوید" دیگه مجرد نیست که تا این وقت شب یک زن حامله رو تنها بذاره. طفلکی دختره سه بار با اون وزن سنگینش اومده سر کوچه و از تلفن همگانی زنگ زده و سراغ تو و "نوید" رو گرفته.
من هم که انگار نه انگار که شاید اتفاقی افتاده باشه، رو به مادر کردم و گفتم:
نوید خیلی زود رفت خونه و با من نبود.
هنوز کفش هامو در نیاورده بودم که تلفن زنگ زد.مادر گوشی رو برداشت و وقتی فهمید باز "طاهره" هست ،در حالیکه به من نگاه می کرد ،به طاهره گفت:
مادر جان "حمید" تازه رسیده و حتمأ الان نوید هم می رسه. اگر ببینه تو خونه نیستی بیشتر نگران میشه. بعد هم خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.
مثل آدمهای گنگ، کفش هامو در آوردم وبعد از سلام و احوالپرسی با پدر که گوشه ای نشسته بود و مشغول مطالعه بود به اطاق خودمان(من و دیگر برادرم) رفتم.
در اطاق خودمان دستگاه تلفن داشتیم. بلافاصله به مسعود که نزدیکترین فرد به لحاظ سکونت به من بود و ماشین هم داشت، زنگ زدم و به او گفتم:
چیکاره هستی مسعود؟ گفت:
هیچ .مشغول دیدن تلویزیون بودم.
گفتم:
می آیی اینجا که با هم بریم هوا خوری؟
مسعود پرسید:
مشکلی پیش اومده؟ تو که گفتی خسته ای و زود می خواهی بری و بحث شیرین سینمائی ما رو ضایع کردی،حالا هوس هوا خوری کردی؟
گفتم:
زودی بیا . منتظرم.
مسعود با خانواده اش در گلبرگ، حد فاصل میدان هفت حوض و دردشت زندگی می کرد.کمتر از نیم ساعت بعد، زنگ آپارتمان به صدا درآمد و مسعود در حیاط ساختمان، منتظر من بود.
از پدر و مادر خدا حافظی کردم و گفتم :
من شب میرم پیش مسعود.
درب آپارتمان رو بستم و با سرعتی بیشتر از زمانیکه به بالا می رفتم خودم رو به پائین رسوندم.
مسعور روی کاناپه چوبی داخل حیاط ساختمان نشسته بود و مادر هم مثل همیشه از پنجره اطاق خواب که مشرف به حیاط بود با نگاهش ما رو بدرقه می کرد.
مسعود پرسید:
چی شده؟
گفتم:
هیچ. بریم.
اونهم فهمید و با خروج از درب ورودی، خیلی آهسته به او گفتم:
"نوید" خونه نرفته یا نرسیده."طاهره" چندین بار زنگ زده و سراغ من و "نوید" رو گرفته، بار آخری هم که زنگ زد،مادر بهش گفت :
حمید رسیده، نوید هم الان میرسه و بعد قطع کرد.
مسعود با تعجب گفت:!
یعنی چی شده؟
سوار ماشین شدیم و در حالی که مسعود رانندگی می کرد،تمامی گزینه های احتمالی رو، بررسی کردیم.
در بررسی موضوع به احتمالات زیر رسیدیم.
1- نوید تصادف کرده.
2- نوید دیرتر به خونه رفته و شاید در همان زمان که ما مشغول حرف زدن بودیم،خونه کنار طاهره باشه.
3- نوید رو دستگیر کردند.
برای رعایت سلامت خودمان و پرهیز از هرگونه شتاب زدگی ، تصمیم گرفتیم به منزل نوید نرویم.چون اگر می رفتیم و نوید به خانه نرفته بود،سهم احتمالات 1 و3 مساوی می شدند،واگر نوید رو دستگیر کرده بودند،احتمالأ خونه آنها رو هم زیر نظر می گرفتند.
تصمیم گرفتیم به سمت چها راه مصدق و طالقانی ادامه حرکت بدهیم و و در ادامه به سمت عشرت آباد حرکت کنیم تا شاید بتوانیم اطلاعاتی بدست بیاوریم.
تا نزدیک ساعت 3.5 صبح،از تمامی درمانگاهها و کلانتری هائی که تا نزدیک منزل نوید بود، با ارائه مشخصات نوید جستجوی خود رو ادامه دادیم.بدون هیچ نتیجه ای، در مسیر خانه مسعود، به سمت شرق تهران ادامه مسیر دادیم.
ساعت 4.5 صبح به منزل مسعود رسیدیم و خیلی آهسته به اطاق اووارد شدیم.برای ما فقط 2 احتمال دیگر وجود داشت، یا نوید به خانه اشان رفته و یا او را دستگیر کرده اند.برای من که شناخت بیشتری از نوید داشتم،دستگیری او از احتمال بیشتری برخوردار بود.
قایقی بین من و مسعود کلامی رد و بدل نشد و سکوت ما را به کام خود کشید.
صبح ساعت 9 صبح از خواب بیدار شدیم.مسعود برای آماده کردن بساط صبحانه به پائین رفت و من نیز در تنهائی این امکان رو پیدا کردم، به کارهائی که میتوان انجام داد کمی فکر کنم.
مسعود با سینی صبحانه برگشت و شتابان مشغول نوشیدن چای و خوردن صبحانه شدیم.می دانستیم اگر نوید رو دستگیر کرده باشند،روز سختی را در مقابل خود خواهیم داشت.
********
تصمیم گرفتیم به منزل خواهر نوید برویم و از او آغاز کنیم.علت این تصمیم هم این بود که اگر نوید به خانه نرفته باشد،خواهر او حتمأ تا کنون اطلاع پیدا کرده و ما می توانیم به اطلاعات بیشتری دسترسی پیدا کنیم.
اولین روزهای مرداد و یا آخرین روزهای تیر ماه و در یک روز گرم تهران با ماشین مسعود به سمت خانه خواهر نوید حرکت کردیم.در بین راه با خودم به خیالبافی و بر شمردن آرزوهایم در دیدار با "شیرین"، خواهر نوید مشغول شدم.به یاد روزهائی افتادم که نوید هنوز با طاهره آشنا نشده بود و من و نوید از هر فرصتی برای محبت های بی دریغ "شیرین"، به منزل آنها می رفتیم وبا محبتی مادر گونه از سوی او مواجه می شدیم.همیشه در دیدار با شیرین "کودک درون" ما آنچنان برجسته می شد که فقط شیرین آن را می فهمید.نوید علاقه ای مادر گونه به شیرین داشت و بعد از درگذشت مادرش این شیرین بود که نوید را همچون یک مادر به بال و پر گرفته بود و همه کار برای او انجام داده بود.من مادر نوید را هرگز ندیده بودم وبرای اولین بار در منزل شیرین، با عکس سیاه وسفید زنی که موهای بلند خود را در دوسو بافته بود برخورد کردم.از آن زمان بود که فهمیدم،آن عکس مادر شیرین و نوید است. او پس از سالها مقاومت در برابر بیماری و از دست دادن هر دو پستان خود،با زندگی وداع کرده بود.آنطور که نوید می گفت،بعد از بیماری مادرش که خیلی سریع اتفاق افتاده بود،پزشکان ابتداء یک سینه او را بریده بودند و پدر آنها به همین دلیل همسر دیگری گزیده بود..پدر نوید خانه ای را که شیرین و همسرش درآن زندگی می کردند،در زمان ترک خانواده، به نام مادر نوید کرده بود و ماهیانه هزینه زندگی آنها را از طریق بانک به حساب آنها واریز می کرد.مادر هم که حالش رو به وخامت گذاشته بود، در زمانی که هنوز بیماری او را از پای در نیاورده بود،خانه را به نام شیرین و نوید کرده بود و وکالت برداشت پول از بانک را نیز به شیرین داده بود.بعدها که شیرین با مهندسی به نام فرهاد ازدواج کرد، متوجه می شوند که آنها نمی توانند صاحب فرزندی شوند،و نوید برای آنها همانند کودکی بود که از عشق آنها به یکدیگر زاده نشده بود.
فرهاد یک انسان تمام عیار بود.از هیچ تلاشی برای شیرین و نوید و اطرافیان خود دریغ نمی کرد و این فرهاد بود که بعد از آشنائی نوید و طاهره، همچون پدری آنها راسرو سامان داده بود.با توافق شیرین و فرهاد،نوید سهم خانه مادری را به نام شیرین کرد و فرهاد نیز آپارتمان کوچکی درحومه میدان عشرت آباد در خیابانی که روبروی سازمان نظام وظیفه امروزی است، برای آنها خریده بود.نوید در زمان بعد از انقلاب به اصطلاح فرهنگی،در شرکتی که فرهاد داشت کارهای حسابداری را انجام می داد.
هرچه به خانه شیرین نزدیکتر می شدیم،دلهره و اضطراب من بیشتر میشد.در طول راه چند سیگار کشیدم و مسعود هم که متوجه احوال من بود،من را به حال خود رها کرده بود.
به انتهای خیابان تخت طاووس رسیدیم. پس از چند دقیقه ای به منزل شیرین می رسیدیم که در یکی از فرعی های خیابان یوسف آباد قرار داشت.
به خیابان آنها وارد شدیم.دوست داشتم صدای مهربان شیرین را از طریق در بازکن بشنوم که همیشه سرشار از محبت بود و پس از لحظه ای با چهره خندان و زیبای او که گونه های سرخ و کک و مک های صورتش زیبائی فوق العاده ای به او داده بود،مواجه گردم.
مسعود در ماشین منتظر ماند و من به سمت آپارتمانی که شیرین در آنجا سکونت داشت حرکت کردم.حال خوبی نداشتم.تصمیم گرفته بودم که از طریق در بازکن سراغ نوید را نگیرم. انگشتان لرزانم را بر روی زنگ آپارتمان شیرین فشار دادم،لحظاتی بعد شیرین بود که گفت:
بله!بفرمائید.
گفتم:
سلام شیرین جان.حمید هستم.
احساس کردم با همان شادابی همیشگی من را به درون فرا می خواند.
سلام حمید جان بیا بالا.درب آپارتمان باز شد و فقط یک طبقه تا روشن شدن ماجرائی که از دیشب با آن مواجه شده بودیم،فاصله داشتم.سعی کردم بر خودم مسلط باشم.با خودم می گفتم:
چگونه مسلط شوم؟من و نوید همیشه در دیدار با شیرین،کودک درونمان نمایان میشد،اینبار،
چه کاری می توانم انجام دهم؟
به محض رسیدن به طبقه دوم،با درب باز آپارتمان که شیرین در میانه آن ایستاده بود مواجه شدم.
دوباره سلام کرد و به مانند همیشه چون مادری مرا به آغوش کشید و پس از روبوسی با یکدیگر، من را به درون هدایت کرد.درب آپارتمان بسته شد ومثل همیشه از شیرین خواستم که جلوتر از من حرکت کند.شیرین وارد سالن پذیرائی شد ومن نیز به دنبال او به پذیرائی رسیدم.
بدون توجه به اطراف خود با شیرین احوالپرسی کردم و از فرهاد پرسیدم.گفت فرهاد برای کاری به شهرستان رفته.در چهره اش نگرانی را میدیدم که در پشت آن صورت زیبا وهمیشه خندانش پنهان شده بود.
پرسیدم:
از بچه ها چه خبر؟ از نوید و طاهره؟
با حالت دستان خود مرا به آرام صحبت کردن و نشستن دعوت نمود.
به سمت آشپزخانه حرکت کرد و پس از زمانی کوتاه با یک سینی که 2 شربت آلبالو در آن بود به پذیرائی برگشت و با پای خود به آرامی درب سالن را بست.
من بر روی یک مبل نشسته بودم و شیرین در مقابل من روی مبل دیگری نشسته بود.می دانست که در روزهای گرم، شربت آلبالوی خوشمزه و گوارای او هرگز به روی میزنمی رسید که من، بلافاصله آن را می نوشیدم و او بلافاصله شربت دوم را برای من می آورد.
نمی دانستم چه بگویم.رو به من کرد وگفت:
از همون شربت های خوشمزه است که همیشه روی هوا میزدی،بنوش تا دومی رو، هم برات بیارم.
ظاهرأ تمایلی در هیچکدام از ما برای شروع پرسش نبود.شربت را تا نیمه نوشیدم و پرسیدم:
نگفتی از نوید و طاهره چه خبر؟
مثل اینکه می خواست من پرسش کننده باشم.بلافاصله گفت:
دیشب طاهره کمی براش مشکل پیش اومد که ناچار شدم ببرمش بیمارستان. تا نزدیکی های صبح در بیمارستان بودیم و چند ساعتی بیشتر نیست که برگشتیم.طاهره در اطاق خواب خوابیده.
فهمیدم که نوید شب به خانه نرفته و نگرانی های طاهره از تاخیر نوید کار دستش داده.
پرسیدم:
مگه نوید خونه نبوده؟
با حالتی که فکر میکرد من از همه چیز اطلاع دارم،گفت:
یعنی تو نمی دونی که نوید از دیشب خونه نیامده؟
گفتم:
نه، و به تعریف ماجرا از دیروز تا تلفن های دیشب طاهره به خانه خودمان و سرکشی به کلانتری ها و درمانگاهها و بیمارستانها و گشتن به دنبال نوید،پرداختم.
نوید به پیاده روی خیلی علاقه داشت. احتمال اینکه در خیابان به او مشکوک شده و اورا دستگیر کرده باشند خیلی زیادتر و تقریبأ به یقین می نمود.
گفتم:
شیرین جان من میرم پائین تا به یکی از بچه ها که از دیشب با هم بودیم ،اطلاع بدم که نوید نیست ،و به او بگم که بره.من خودم بر میگردم.
فقط گفت:
باشه، برو وبیا.
دسته کلید رو به من داد و گفت لطفأ زنگ نزن ،ممکنه طاهره بیدار بشه.خیلی نگرانش هستم.
کلید رو از او گرفتم و آرام از مسیر پذیرائی به سمت درب حرکت کردم.
ماجرا را برای مسعود هم توضیح دادم و از او خواستم که مشکل رو به دوستان مشترکمان اطلاع بده تا آنها مراقبت های لازم رو انجام بدهند.
********
پس از نزدیک به یکماه و با تلاشهای شیرین و فرهاد،معلوم شد که نوید رو دستگیر کردند.این تنها خبری بود که بعد از این مدت به آنها داده بودند و بر اساس تقاضائی که شیرین به نمایندگی از سوی طاهره و خودش مبنی بر ملاقات با نوید داشتند، پاسخ منفی داده بودند.
********
در شهریور 1360 به دلیل مشکلاتی که طاهره در دوران بارداری داشت،دو قلوی های خود را در 7 ماهگی به دنیا آورد و خود با زندگی وداع کرد.شیرین که در تمام مدت همراه او بود و طاهره را تنها نگذاشته بود می گفت:
من هرگز نتواستم کودکی بدنیا بیاورم،ولی شنیده ام که درد زایمان ،درد بی درمانیست که فقط زندگی و فرزند این درد را تحمل پذیر می کند.طاهره در تمام مدتی که درد می کشید "نوید" را فریاد میزد و به محض بیرون آمدن دومین نوزاد،در عین فریاد، ساکت شد و دیگر نوید را صدا نکرد.
ه دلیل تولد زود هنگام، نوزادن می بایست مدتی را در بیمارستان و تحت نظر پزشک کودکان سپری می کردند. شیرین و فرهاد کودکان را به خانه نیاوردند و مراسم خاکسپاری و بزرگداشت طاهره را برگزار کردند.
طاهره از کودکان بی سرپرستی بود که در یکی از مراکز تهران بزرگ شده بود،دیپلم گرفته بود و به دانشگاه راه یافته بود.تا پیش از آشنائی با نوید در همان مرکز، اطاقی را در اختیارش گذاشته بودند و مبلغ ناچیزی را هم بعنوان کمک هزینه تحصیلی به آن پرداخت می کردند.
نوید که طاهره را بصورت مخفف"طاهر" می نامید،اولین بار موضوع ازدواج با او را با من مطرح کرده بود.من نیز به تصور اینکه ازدواج می تواند حاشیه امنیتی بیشتری برای فعالیت های ما ایجاد نماید و با توجه به شناختی که از نوید داشتم و با شناختی که از "طاهره" بدست آورده بودم،نوید را تشویق به اینکار نمودم.
نوید گفته بود:
خیلی دوست دارم روز پیوندم با "طاهر" در 19 بهمن و مراسمی که بعنوان جشن عروسی برگزار می کنم، در شب 22 بهمن باشد.
من نیز در تائید حرفهای او پاسخ دادم:
آره خیلی خوب میشه. و بلافاصله ادامه دادم:
حتمأ سازمان به مناسبت بزرگداشت 19 بهمن مراسم خواهد داشت،پس نمیشه 19 بهمن بشه.
گفت:
برای همین میگم 19 بهمن وشب 22 بهمن. طاهراز مسئولین مرکزی که در آن سکونت داره،اطلاعات لازم رو گرفته و ما می تونیم صبح 19 به دفتر خونه بریم و بعد هم در مراسمی که احتمالأ برگزار میشه، شرکت کنیم.
بعد از آشنائی با نوید،وبه دلیل محدویت هائی که طاهره داشت،نوید از شیرین و فرهاد خواسته بود که هر چه زودترشرایط ازدواج با طاهره فراهم بشه، تا آنها بتونند با هم ازدواج کنند.
شیرین و فرهاد به تقاضای نوید پاسخ مثبت دادند. مراحل خواستگاری از طاهره، با مراجعه به آن مرکز به انجام رسید. با حضور نماینده ای از آن مرکز،مسئولیت های قانونی، پس از مراسم عقد که در روز 19 بهمن سال 1359 با حضور شیرین-فرهاد-نوید و طاهره و من و نماینده آن مرکز در دفتر خانه ای در خیابان یوسف آباد برگزار شده بود به نوید منتقل گردید.
شیرین و فرهاد و من بعنوان شاهدان، صورتجلسه های آن مرکز را امضاء کرده بودیم.
*******
"سپیده" و"سحر"،دوقلوهای نوید و طاهره بعداز نزدیک به دو ماه بوسیله فرهاد و شیرین به خانه منتقل شدند.براساس قولی که شیرین از نوید و طاهره گرفته بود،قرار بود بعنوان کادوی تولد نوزاد،تمامی لوازم مربوط به نوزاد را که سیسمونی می نامند،او و فرهاد به آنها هدیه بدهند.
پیش از مرخص شدن نوزادان،شیرین بر اساس سلایق طاهره یکی از اتاقهای آپارتمان خودشان را برای دو قلو ها اختصاص داده بود.به دلیل شباهت های فراوان در بالای یکی از تخت ها نام "سحر" و در تخت دیگر نام "سپیده" را آویزان کرده بود.همین موضوع را در ارتباط با کمدهای آنان نیز رعایت کرده بود.دلیل نام گذاری کودکان نیز لفظ کلام و علاقه نوید بود.
نوید همیشه حرفهای خود را با بیان،" سحر نزدیک است" به پایان می رساند، و وقتی برای اولین بار سرود"ایران ای سرای امید" را شنید،همیشه با خودش زمزمه می کرد.
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید

شیرین می گفت:

خوب شد که نوزادان دختر هستند،اگر پسر بودند مشکل نام گذاری پیدا می کردیم.

تولد نوزادن به این ترتیب بود که اولی را "سحر" و دومی را "سپیده" نام گذاری کردند. سحر نزدیک به 16 دقیقه از سپیده زودتر به دنیا آمده بود.

********
با توجه به تمامی موضوعات، شیرین و فرهاد از جهتی خوشحال بودند که نوید ملاقاتی ندارد واز جهت دیگر، بیخبری از نوید آنها را به شدت نگران می کرد.
چهار ماه بعد از دستگیری نوید، به شیرین اطلاع دادند برای ملاقات با نوید، چهارشنبه روزی باید به اوین مراجعه کنند.علت اطلاع به شیرین هم،پیگیری های آنها و اعلام اینکه همسر نوید باردار می باشد،بود.
شیرین و فرهاد،فقط یک هفته فرصت داشتند تا همفکری های صورت گرفته برای ساخت یک داستان در غیاب طاهره در روز ملاقات را به سر انجام برسانند.
س از مدتها مشورت و همفکری،و با شناخت از روحیه نوید، دو داستان به نظرشان واقعی تر می رسید.
"اول اینکه در همان اولین روزهای دستگیری نوید،از مرکزی که طاهره در آن سکونت داشت؛تماس گرفته اند و خوشبختانه پدر و مادر واقعی طاهره پیدا شدند و چون طاهره بصورت سزارین فارغ شده،پدر و مادر او تصمیم گرفتند برای مراقبت از طاهره و نوزادان، او را با خود به شهرستان ببرند، و چون هنوز بهبودی کامل نیافته، او را از ملاقات مطلع کردند و به همین دلیل نتوانسته در روز ملاقات حضور داشته باشد."
"و دوم اینکه بگویند طاهره بعد از زایمان به دلیل لیز بودن،در راه پله سقوط کرده و به دلیل شکتگی لگن،در طی طول درمان، می باید زمانی طولانی دراستراحت مطلق بسر برد و به همین دلیل نتوانسته در ملاقات حضور داشته باشد."
با احتساب اینکه امکان دارد،روند ملاقات ها تداوم داشته باشد،شیرین و فرهاد تصمیم گرفتند داستان دوم را برای نوید تعریف نمایند.
فرهاد برای مراقبت از نوزادان در خانه میماند و شیرین صبح زود خانه را به قصد زندان اوین ترک می کند.
شیرین به همراه خود عکسهائی از نوزادان وعکس هائی از طاهره در قبل از زایمان و هم چنین مقادیری وسیله اعم از خوراکی و وسائل شخصی به همراه خود برد.
وقتی خیابان دالانی شکل آسفالته را طی می کنی، دست چپ دادياری و اداره مرکزی زندان اوين قرار دارد. دايره دادياری مربوط به دادياری دادگاه انقلاب است. نوع ملاقات و تنظيم ملاقات کاملاً فرق می کند، واژه ملاقات شايد بارارزشی داشته باشد، اما ساعت ها چشم انتظار ديدار، ومناسبات تحقیر کننده حاکم بر نحوه ملاقات و کابين و تلفن و، قطع ناگهانی تلفن و نگاه ها از پشت شيشه که گويی فرسنگ ها فرسنگ فاصله بين ملاقات شونده و ملاقات کننده وجود دارد،نمادی از شکنجه و دردی است که به جان ملاقات شونده و ملاقات کننده وارد می کنند.آنها با این روش تلاش دارند که بگویند همه چیز را ما تعین می کنیم. آنکه با این نظم مخالفت نماید، به هر طریق ممکن باید تخریب و نابود شود. هستند افرادی که ماه ها ملاقات ندارند و ماه ها در سلول انفرادی بدون ملاقات بسر می برند، خط های عمودی کشيده شده بر ديواره سلول را اضافه می کنند و در ذهن خود هر چه شعر و داستان و خاطره دارند را،تکرار می کنند تا زمان و زندگی را گم نکنند.گم کردن زمان برای زندانی، مثل گم کردن زندگی و گم کردن خود می باشد.
ساعت هفت و نیم صبح بود که شیرین به زندان اوین رسید.در آنجا با خیل عظیم مادران-پدران و همسرانی مواجه گردید که یا بدنبال گرفتن اطلاعات و یا برای ملاقات با عزیزانشان منتظر بودند.
شیرین به زنی که با چادر مشکی بر روی زمین نشسته بود،گفت:

سلام مادر جون،ببخشید شما میدونید برای ملاقات من باید کجا برم؟
زن در جواب شیرین گفت:
سلام به روی ماهت. تو هم مثل ما اسیر داری؟
مادر جون مگه نگفتند که حتمأ باید با چادر بیائی؟
شیرین اطلاع نداشت که باید با چادر برای ملاقات حضور یابد.رو به آن زن کرد و گفت:
پس این خانوم هائی که با روسری هستد،یعنی اینها رو هم راه نمی دند؟
نه مادر جون،اینها با خودشون چادر به همراه دارند،و آنهائی هم که چادر ندارند، به هم قرض میدند. اینها منتظر بهانه هستند که ما عزیزانمون رو نبینیم که به اونها بگند ما اعلام کردیم و خانواده شما رو طرد کرده اند.
زن در حالیکه این حرفها رو آروم به شیرین میگفت،دست به زیر چادرش برد و یک کیسه پلاستیکی مشکی به شیرین داد و گفت:
بیا مادر.من همیشه یک چادر اضافه با خودم میارم و به اولین نفری که تقاضا بکنه میدم.امیدوارم تمام اسیران آزاد بشند و نیاز برای دفعه بعد نباشه،ولی اگر زبونم لال باز گذرت به اینطرف افتاد،این چادر رو به خانمی که چادر با خودش همراه نداره بده.
شیرین تشکر کرد و گفت:
مادر جون محبت شما رو هیچوقت فراموش نمی کنم.به من می گید کجا باید برم؟
زن با نشان دادن دری که تعدادی نگهبان در کنار اون ایستاده بودند گفت:
برو اونجا اسم زندانیت رو از تو میپرسند و بقیه جیزها رو به تو می گند.
شیرین باز هم تشکر کرد و به سمت دری که نگهبانان ایستاده بودند، حرکت کرد.
با دیدن تابلوی "دادیاری دادگاه انقلاب اسلامی" خیال شیرین به روزهای اول انقلاب و احکامی که از سوی دادگاه انقلاب صادر می شد پرواز کرد.با خودش گفت:
یعنی "نوید " من هم که در انقلاب شرکت داشته باید از دست بدیم؟
در همین فکر بود که یکی از نگهبانان از او پرسید:
کارت چیه خانوم؟
شیرین گفت:
برای ملاقات برادرم اومدم. به من اطلاع دادند که امروز برای ملاقات اینجا بیام.
اسم زندانیت چیه؟
یرین گفت:
نوید زنجانی ایرانی
نگهبان پس از سوال از فردی دیگر رو به شیرین کرد و گفت:
اعت 2 بعد از ظهر ملاقات داری.
شیرین احساس عجز و ناتوانی می کرد.احساس می کرد توچال با آن عظمتی که زندان اوین را با آن دیوارها و چنارهای سر به فلک کشیده در آغوش خود جای داده است، بر شانه های آن فشار می آورد تا او را به زیر زمین فرو کند.
شیرین دوباره به سمت زنی که چادر مشکی به او داده بود رفت.
زن پرسید:
چی شد مادر جون؟ چی گفتند؟ ملاقاتی داری یا نه؟
شیرین گفت:
بله.ولی میگند ساعت 2 بعد از ظهر.
زن گفت:
امیدوارم اسیرتو ملاقات کنی.پیش اومده ماها رو تا آخر وقت اینجا نگه داشتند و گفتند برید یک هفته یا پانزده روز یا یکماه دیگه بیائید.
میگند لاجوردی با خانواده اش در همین جا زندگی می کنه و ادامه داد:
بچه ها میگند که اون زندان را هیچ وقت ترک نمیکنه. آنها همسر اورا نیز میدیدند که در تمامی اعترافات نمایشی که وی [لاجوردی] در اوین تدارک میدید و برگزار میکرد، شرکت می کنه. می گند مغازه دار پیش از انقلاب بوده و چند سالی را درهمین زندان اوین بعنوان زندانی رژیم شاه گذرونده.
شیرین رو به زن کرد و گفت:
برم یه تلفن به شوهرم بزنم و به اون بگم که فعلأ اینجا هستم.
زن گفت:
من فکر کردم شوهرتو گرفتند.
شیرین گفت:
نخیر. برادرم هست.
زن گفت:
مجاهد بوده یا چپی؟
شیرین گفت:
یعنی چی؟مگه اگه کسی مجاهد باشه یا چپی،باید دستگیرش کنند؟
زن قصد ادامه داشتن داشت که شیرین گفت:
تلفن میزنم،بر می گردم.
ساعت نزدیک 10 صبح بود.بعد از نیم ساعت پیاده روی شیرین به تلفن همگانی رسید.
وارد کابین تلفن شد و پس از انداختن سکه،شماره خونه رو گرفت.
الو فرهاد جان سلام.گوش کن. به من گفتند ساعت 2 بعد ازظهر.من باید اینجا باشم.راستی بچه ها خوبند؟ شیرشون رو دادی؟مراقبشون باش.قربونت عزیزم.خداحافظ.
شیرین بهتر از هر کسی میدونست که اگر فرهاد مسئولیتی رو قبول کنه،اون کار رو به نحو احسن انجام میده.با خودش گفت:
چه چیز هائی رو به فرهاد گفتم. فکر کنم دارم دیونه میشم.
*******
شیرین دل تو دلش نبود.عقربه های ساعت که برای او به کندی می گذشت از نزدیک شدن به ساعت 2 بعد از ظهر خبر می داد.
با مراجعه به نگهبانی که معلوم بود آن نگهبان صبح نیست پرسید:
سرکار ببخشید به من گفتند ساعت 2 ملاقات دارم.میشه لطفأ نگاه کنید؟
نگهبان پرسید:
اسم زندانی؟
نوید زنجانی ایرانی
نگهبان پس از پرسیدن از مسئول مربوطه گفت:
برو داخل.
پس از ورود و پرسش و پاسخ های متداول وضبط وسائلی که شیرین برای نوید تهیه کرده بود ، بازرسی بدنی توسط خواهران انجام شد و شیرین را به سمت سالنی که بعد ها معلوم شد خوان دیگری برای ملاقات می باشد هدایت کردند.
چند دقیقه کوتاه نگذشته بود که فردی وارد سالن شد واسامی مختلفی را صدا زد.
..........نوید زنجانی ایرانی،.................
شیرین شتاب زده به سوی او رفت و گغت:
بله منم.خواهرش هستم.آن مرد گفت:
باشه صبر کن.
لحظه دیدار نزدیک است،آبرویم نریز ای دل.درون شیرین غوغائی بود که فقط خود او از آن خبر داشت.
با باز شدن درب سالن ملاقات هر فردی به سوئی می نگرد.ملاقات شوندگان نیز از آن سوی شیشه، عزیز یا عزیزانی را که انتظار دیدارشان را دارند با چشمانشان تعغیب می کنند.
نوید هرگز شیرین را با چادر سیاه ندیده بود.
شیرین نیز هرگز نوید را اینچنین تکیده و شکسته ندیده بود.
اشک از چشمان شیرین بر صورت زیبای او باریدن گرفته بود.خود را کنترل می کند و گوشی تلفن را بر می دارد.
سلام نوید جانم.خوبی عزیزم.الهی من قربونت بشم.
نوید هم با صدائی لرزان و سرشار از شوق به خواهر دلبندش سلام می کند.
پس طاهر کجاست شیرین جان؟
نوید جانم.مژده بده که بابا شدی. دو قلوی های خوشگلت منتظر بابا نوید هستند.
میدونی اسمشون رو چی گذاشتیم؟
چی؟
"سحر" و "سپیده"
پس چرا طاهر نیومد؟
شیرین همان داستان را برای نوید خیلی سریع شرح می دهد.
عزیزم امیدوارم زودتر خوب بشه و امیدوارم تو زودتر بیرون بیائی.
خوب تو بگو،چی شد؟
نوید ماجرای دستگیری خود رو برای شیرین تعریف می کنه.
داشتم میرفتم خونه.تو خیابون یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم. با هم قدم زنون حرف میزدیم که یه ماشین وایستاد و ما رو دستگیر کردند.اون مجاهد بوده و فکر می کنند من هم مجاهد هستم.هرچی هم میگم.باور نمی کنند.
در همین حال بود که شیرین نوید را میدید که حرف می زند و او چیزی نمیشنود.
وقت ملاقات تمام شده بود.
با تماشای نوید در آنطرف شیشه ها ،غمی بزرگ شیرین را می فشرد.مرگ طاهره،نوزادن بدون مادر،پدر زندانی و.........
با علامت دست از هم خداحافظی کردند.
**********
نوید که در اواخر تيرماه 1360 در خيابان به همراه یکی از هم دانشگاهیانش دستگير شده بود ، به مدت چهار ماه در اوین زندانى شد. وی که توسط یکی از دوستان همکلاسی دستگیرشده اش لو رفته بود، روز 10 اسفند 60 برای اولین بار به دادگاه رفت. ساعت 7 صبح او را صدا کردند. ظرف یک ماه 37 جلسه بازجویی داشت. صبح ساعت 7 می آمدند و او را صدا میزدند.در یک اتاق تا ساعت 6 و 7 شب از او بازجویی می کردند.در آن سالها به آن بازپرسی میگفتند. مرحله بازجویی بعد از دادگاه را بازپرسان انجام می دادند. بعد از بازجویی مرحله بعدی بازپرسی بود. در سال 60 در اوین بازجویی چشم بسته انجام می شد. اصرارشان این بود که نوید اعتراف کند کار نظامی کرده و با مجاهدین و دیگر نیروهای مسلح در ارتباط است.
در آن سالها اگر به کار نظامی اعتراف می کردی، اتوماتیک وار حکم اعدام صادر میشد. در آن موقع ادعا می کردند که خمینی اعلام کرده که هر کسی که در عملیات نظامی شرکت نکرده است حتی الامکان حکم اعدام در مورد او اجرا نشود.
بعد از سی و هفت جلسه بازپرسی نوید را در تاریخ 10 اسفند 60 به دادگاه بردند. قاضی به او گفت:
دو دقیقه وقت داری از خودت دفاع کنی.
نوید گفت: ظرف دو دقیقه چه دفاعی بکنم، توی دو دقیقه دفاعی ندارم.
قاضی پرسید:
گروهکت را هنوز قبول داری؟
نوید گفت:
آن گروهی که شما می گوئید، نه. و ادامه داده بود:
حاجی آقا باور کنید من اشتباهی دستگیر شدم.
قاضی گفت:
وصیتت را نوشتی؟
و بدون اینکه به نوید اجازه حرف زدن بدهد،با اشاره دستاش گفت:
برو!
نوید تمام آن شب را منتظر بود. آن شب خبری نشد. فردا هم همینطور. پس فردا و بالاخره چهار روز تمام همینطور در انتظار گذشت. روز چهارم ساعت 3 بعد از ظهر نوید را صدا زدند و حکم او را اعلام کردند.
7 سال برای او حکم بریده بودند.
اینها را شیرین برایم تعریف می کرد.او بعد از قطعی شدن حکم نوید به ملاقات او می رفت و این خاطرات را از ملاقات های خود با نوید برایم تعریف می کرد.
این روند تا سال 67 که سال آزادی نوید بود ادامه داشت.
*********
در مرداد 1361 نیمه های شب با صدای نسرین از خواب برخاستم. آن زمان در یکی از کارخانجات جاده کرج، بعنوان مسئول انبارها کار میکردم.ساعت کار از ساعت 6 صبح شروع می شد و تا ساعت 2 بعد ازظهر ادامه داشت.هر روز می بایست ساعت 5 صبح از خواب بلند می شدم تا به سرویس کارخانه که در ساعت 5.15 تا 5.20 می آمد،برسم.هنوز آرای هئیت های گزینش در باره دانشجویان اخراجی مشخص نشده بود.همین موضوع باعث شده بود که بعنوان دانشجوی حسابداری از سوی سازمان صنایع ملی در آن کارخانه استخدام شوم.
نسرین به آرامی گفت:
حمید بلند شو،میگن حکم بازرسی داریم.
هوا خیلی گرم و دم کرده بود،از پنجره های باز اطاق شاهد ورود 5 نفر به داخل خانه بودم.
به حیاط وارد شدم و در کنار حوض، آبی به صورت خواب آلود و خسته خود زدم.
مسئول تیم بازرسی گفت:
حکم بازرسی داریم.
آبی که به صورتم زده بودم،کمی آرامم کرده بود.سعی کردم آرامش و خونسردی خودم را حفظ کنم.
به آرامی پرسیدم:
میشه لطفأ بفرمائید در چه ارتباطی حکم بازرسی دارید؟
بدون پاسخ به به پرسش من رو به 4 نفری که همراه وی بودند کرد و گغت:
شما برادر ها (منظور 2 نفر از آنها بود) اون اطاقها رو و به دو نفر دیگر ماموریت داد که اطاق دیگر و آشپزخانه را جستجو کنند.
در همین حال نسرین رو به مسئول تیم بازرسی کرد و گفت:
ببخشید اگر ممکنه بهشون بگید کفشهاشون رو در بیارن. چون ما تازه ازدواج کردیم و وسائلمون همگی تمیز هستند. ضمن اینکه در این اطاقها نماز می خونند.
اشاره نسرین به پدر و مادر خودش و مادر من بود.
با تقاضای نسرین،تغییر را میشد دربیان و رفتار مسئول تیم بازرسی تشخیص داد.
رو به همکاران خود کرد و گغت:
برادران لطفأ کفش و جوراب هاتون رو در بیارید و وسائل این تازه عروس و داماد رو زیاد بهم نریزید.
آنها نیز به تبعیت از مسئول خود،آن کار را انجام دادند و وارد اطاقها شدند.
نسرین و من در کنار هم و رو به اطاقها و مسئول تیم بازرسی در مقابل ما و پشت به اطاقها در زیر نور لامپ کوچکی که در حیاط روشن بود ایستاده بودیم.
از او دوباره پرسیدم:
نگفتید در چه ارتباطی حکم بازرسی دارید.
او اینبار گفت:
به ما گزارش کرده اند که این خانه،خانه تیمی منافقین است.
بدون هیچ درنگی گفتم:
فکر می کنم یا اشتباه به اطلاع شما رساندند و یا آدرس رو اشتباهی اومدین.تقریبأ یقین حاصل کردم که اطلاعی از گرایشات من ندارند.
ازرسی توسط آن چهار نفر نزدیک به یک ساعت طول کشید. درپانزده دقیقه آخر مسئول تیم بازرسی نیز به آنها پیوسته بود.
آنها به غیر از روزنامه کیهان و اطلاعات و چند نشریه با مجوز چیز دیگری پیدا نکردند.
کتابها و نشریات دیگر را در منزل پدر ومادر نسرین می گذاشتم.
با خاتمه یافتن جستجو توسط آن افراد،مسئول تیم بازرسی گفت:
از اینکه مزاحم شدیم،باید ما رو ببخشید.ما باید از حضورتون مرخص بشیم.
ابتداء آن چهار نفر و بعنوان آخرین نفر مسئول تیم بازرسی با تکان دادن دست به سمت بالای پشت بام، منزل ما رو ترک کردند.آخرین جمله مسئول تیم بازرسی این بود:
برای شما نامه ای ارسال میکنیم تا صورتجلسه مربوطه را اگر تمایل داشتید دریافت کنید.
چون ممکن هست باز هم از این اشتباهات تکرار بشه.
فردای آنروز تنها همسایه ارمنی ما به نسرین گفته بود،ده ها نفر مسلح از طریق خانه آنها به روی پشت بام رفته بودند و ابتداء و انتهای کوچه را نیز بسته بودند.
فهمیدیم که خانه دیگر امن نیست و ما باید ابتداء رفت و آمدها را کنترل کنیم و در ادامه نیز خانه را تغییر دهیم.
فردای آن روز با تاخیر به کارخانه رفتم.بعد از رفتن آن افراد، تا نزدیکی ها صبح با نسرین صحبت می کردیم.
بعد از ورود، به کارگزینی رفتم تا تاخیر را در کارت ساعت روزانه ثبت کنم.وضعیت به گونه ای دیگر بود.از مسئول کارگزینی پرسیدم:
چه خبر شده؟
او گفت:
هیئت مدیره و مدیرعامل تغییر کردند و امروز در مراسم نماز جماعت آنها را معرفی می کنند.
به قسمت خودمان رفتم.تمامی افراد حاضر، از موضوع تغییر حرف میزدند.
مهندس( ک) که مدیرعامل بود، سمپاتی به سازمان داشت و معمولأ به بهانه گرفتن امضاء و کارهای اداری،سعی می کردم یک یا دو باردر روز با او در ارتباط با اخبار و مسائل جاری گفتگو کنم و مطالبی را به او برسانم.
چون از سازمان صنایع ملی به عنوان دانشجو به کارخانه رفته بودم،با ساپورت کارخانه توانستم در سازمان مدیریت صنعتی دوره مربوط به مدیریت سیستم های انبار داری کالا را با موفقیت بگذرانم.همین موضوع شرایطی را فراهم کرده بود که صدور حکم برای من در خصوص سرپرستی انبارها در مدیریت شرکت مطرح و به تصویب برسد.حکم مربوطه می بایست توسط امور اداری ابلاغ می شد.
پس از شروع به کارهای روزانه،و بعنوان کار اداری به حوزه مدیریت رفتم.از آنجائیکه برای خروج قطعی کالا، نیاز به امضاء مدیر عامل بود،در همه زمان اجازه داشتم به اطاق مدیرعامل وارد شوم.
وارد اطاق شدم. سلام کردم.با دو گروه مواجه شدم.مدیران قبلی و مدیران فعلی.تفکیک آنها نیز دشوار نبود.تمامی مدیران جدید با ریش های بلند و پیراهن های سفید-یقه گرد وچهره هائی خشن در یک سمت میز نشسته بودند. آنها با علیکم وسلام پاسخ سلام من را دادند. مدیران قبلی که تمام آنها با کت و شلوار بودند، در سمت دیگر نشسته بودند. آنها مثل همیشه پاسخ سلام را دادند. مدیر عامل قبلی در یک سر و مدیر عامل جدید هم در سر دیگر میز 8 نفره نشسته بودند.
به سمت مهندس (ک) رفتم و اوراقی را که برای امضاء آماده کرده بودم در مقابل او نهادم. به معرفی من به افراد حاضر پرداخت و اشاره ای هم به موفقیت های من و هم چنین تصمیمات مدیریت در خصوص پست سرپرستی انبارها نمود و ضمن امضاء اوراق رو به من کرد و گفت:
با شما کاری داشتم.بعد از پایان جلسه به شما اطلاع میدهم که بیائید بالا.
من هم گفتم.
چشم.
با اوراق امضاء شده اطاق را ترک کردم.
صدای اذان از طریق بلندگوها در تمامی کارخانه شنیده می شد.تمامی افراد را برای معارفه به نمازخانه فرا خوانده بودند.
عده ای که نماز می خواندند برای اقامه نماز و افراد دیگر بعد از نماز در نمازخانه جمع شده بودند.
مراسم معارفه انجام شد و مدیریت قبلی هرکدام به سهم خود از همکاری پرسنل در دوران مدیریتی خود ار آنان سپاس گذاری کردند.
بعد از پایان مراسم به قسمت برگشتیم.حدود 15 دقیقه بعد مهندس(ک) تلفن زد و از من خواست که به نزد او بروم.
دوباره به حوزه مدیریت رفتم و وارد اطاق شدم.مهندس(ک) گفت من فردا باید تو رو ببینم.به او ماجرای دیشب رو گفتم و قرار شد که او به متزل مادرنسرین به تهران پارس بیاید.
از هم خداحافظی کردیم و من به محل کار خود برگشتم.
بعد ازظهر همان روز با حیدر قرار ملاقات داشتم.به دلیل دستگیرهای خیابانی قرار ها را در خیابانها نمی گذاشتیم.آنروز قرار بود حیدر به منزل ما بیاید.
ساعت 5 بعد از ظهر حیدر آمد و من هم خیلی سریع ماجرای دیشب و هم چنین تغییرات در کارخانه و قرار فردا با مهندس(ک) را به او اطلاع دادم.قرار شد تا جابجا شدن خانه،قرارها با حیدر در منزل مادر نسرین انجام شود.
روز بعد ساعت 5 بعد ازظهر در منزل مادر نسرین با مهندس(ک) دیدار کردم.او از تغییراتی که قرار است در کارخانه صورت گیرد و هم چنین حساسیت هائی که از سوی انجمن اسلامی در ارتباط با من و جود دارد سخن گفت.برای دیدارهای بعد توافق کردیم و قرار شد این دیدارها ادامه یابد.
چون از تهران پارس تا حسن آباد مسیر طولانی و خسته کننده ای بود،با حیدر نیز برای ساعت 7 شب همان روز در منزل مادر نسرین قراری تنظیم کرده بودیم.
با حیدر نیز دیدار کردم و مطالبی را که توسط مهندس برایم نقل شده بود،برای او بیان کردم.
بعد از بررسی به این نتیجه رسیدیم که برای جلوگیری از هر مشکل احتمالی با بیان اینکه دچار مشکلات خانوادگی شده ام،از کارخانه استعفا دهم و شرایط لازم برای رفتن به شهرستان را جدی تر بررسی کنم.
روز بعد راس ساعت مقرر در ایستگاه سرویس کارخانه حاضر شدم و با سرویس به کارخانه رفتم.
ساعت 10 صبح از سوی مسئول دفتر مدیریت جدید، تلفن زدند ومن را به مدیریت احضارکردند.
بلافاصله به سوی مدیریت رفتم و بر خلا ف همیشه از سوی مسئول دفتر به نشستن دعوت شدم.
10 دقیقه بعد اجازه ورود به اطاق مدیر عامل جدید را یافتم.
بعد از سلام و احوالپرسی معمول،مدیر عامل رو به من کرد و گفت:
ما شنیده ایم که شما زحمات زیادی برای بهبود وضعیت انبارهای کارخانه داشته اید و مصوبات مدیریت سابق در خصوص حکم جدید شما را نیز مطالعه کرده ایم.اما برادران انجمن اسلامی به این موضوع اعتراض دارند و می گویند شما مکتبی نیستید.به همین دلیل و برای اثبات به این برادران می خواستم با شما صحبتی داشته باشم تا بتوانیم انشا الله به این موضوع خاتمه دهیم.
با تبسم گفتم:
حتمأ برادران به من لطف دارند.
او گفت:
انشالله خیر است.شما امروز برای گزینش مجدد به واحد گزینش سازمان مراجعه می کنید تا بر اساس گزارش این واحد بتوانیم به همکاری مشترک ادامه دهیم.
بدون هیچ مکثی گفتم:
خیلی خوشحال میشوم که می توانستم در خدمت باشم،ولی متاسفانه به دلیل مشکلات بیماری همسرم قادر به ادامه کار نیستم و از شما می خواستم که با استعفای من موافقت کنید.
البته میدانم که اگر خودم استعفا بدهم،هیچ مزایائی دریافت نخواهم کرد.
با تعجب و مثل اینکه رو دست خورده باشد،گفت:
استعفاء برای چی؟ یعنی قصد کار کردن ندارید؟
گفتم:
چرا،ولی به دلیل بیماری همسر،باید ایشان را به خارج از کشور ببرم.و امکان ادامه کار برایم میسر نیست.
نمی دانستم با چه واکنش و عکس العملی مواجه خواهم شد،چون موضوع اعزام به خارج از کشور را به دلیل اعلام نکردن رفتن به شهرستان،فی البداعه عنوان کرده بودم.
او گفت:
با مدیر امور اداری صحبت می کند و نتیجه را به من اعلام می کند.
روز بعد مدیراموراداری به من گفت:
با استعفای شما موافق شده و شما با سالی یک ماه باز خرید میشوید.قرار شد آخرین روز کاری درپایان ماه باشد و تاریخ استعفای من نیز برای همین روز تنظیم شود.
از کارخانه استعفا دادم و تصمیم گرفتیم از خانه حسن آباد به تهران پارس،منزل پدر و مادر نسرین اثاث کشی کنیم.
چند ماهی در خانه پدر و مادر نسرین زندگی کردیم و من نیز برای کار، اول عازم لوشان و بعد به رشت رفتم.

**********

ایران-تهران سال 1367
تابستان 67 زخمی گشوده است، پرونده‌ای گشوده است، عنوان شکافی عمیق در جامعه‌ ایران است. در تابستان 67 بسیاری را کشتند، نام دست کم 4485 تن از آنان را می‌دانیم.
27 تیر‌ماه 1367، آیت‌الله خمینی، با‌ پذیرش قطعنامه‌ی 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد به جنگ 8 ساله‌ی ایران و عراق خاتمه داد. او خود پذیرش قطعنامه را به "نوشیدن جام زهر" تعبیر کرد.6 روز بعد، در روز 2 مرداد ماه، سازمان مجاهدین حمله‌ی گسترده‌ای را به مرزهای غربی و جنوب غربی ایران تحت عنوان "عملیات فروغ جاویدان" آغاز کرد. جمهوری اسلامی پاسخ خود به این حمله را "عملیات مرصاد" می‌نامد.
در همین سال نادر(پسر خاله) و نوید به دلیل اطلاع از میزان محکومیت ناعادلانه اشان می بایست آزاد می شدند.
نادر دراردیبهشت و نوید هم در مرداد و یا شهریور 67 می بایست آزاد می شدند.
نادر آزاد نشد و در پیگیری خانواده اش هیچ مرجعی خود را پاسخگو ندانست.آقا رحمان،پدر نادر در همین سال در گذشت.براساس تقاضای خانواده از مسئولین زندان،آنها به نادر گفته بودند اجازه داری در مراسم خاکسپاری پدر شرکت کنی. نادر که باوری به زندانبانان خود نداشت،حرف آنها را، شکستن خود می دانست.ماموران اطلاعاتی پیغام آوردند که او حرف ما را باور نمی کند.
در پائیز 1367 خبر اعدامها و کشتار بزرگ دهان به دهان از سوی خانواده زندانیان منتشر شد.
ادر را در اواخر شهریور همان سال اعدام کرده بودند.
در طول سالهائی که در تهران نبودم،هر باری که به تهران می رفتیم،سعی می کردم با شیرین تماس بگیرم تا از وضعیت آنها(شیرین و فرهاد) وهم چنین"نوید" و"سحر" و"سپیده"،کسب خبر کنم.
در آخرین باری که از شیرین در باره وضعیت نوید پرسیده بودم،شهریور 1367 بود.شیرین می گفت:
اصلأ نمی دانیم به کجا باید مراجعه کنیم.با تنها کسانی که مواجه می شویم،نگهبانان هستند که می گویند به شما خبر می دهند.
در پائیز 1367 به تهران رفتم.خبر اعدام نادر علیرغم سپری نمودن دوران محکومیت نشان خوبی نبود.
خانواده اعدامیان در مراسم هائی که بصورت خیلی مخفی برای عزیزانشان برگزار می کردند،شرکت می جستند.من نیزبا شرکت در بعضی از این مراسم، با تعدادی از این خانوادها
آشنا شده بودم.
در یک روز پائیزی با شیرین تماس تلفنی گرفتم.
با شنیدن صدای من، هق هق گریه به شیرین امان نمی داد صحبت کند.تلفن را قطع کردم وبه سمت خانه آنها حرکت نمودم.
می دانستم گریه شیرین از روی دردیست که تاب و تحملش را ربوده تا چشمهای زیبایش،سرخ رودی شود که بر گونه هایش جاری شوند.گریه های خود را سعی می کرد از "سحر" و سپیده" پنهان کند.
نوید برای کودکانش "دائی نوید" و "عمه شیرین" برا آنها "مامان شیرین" بودند.شیرین و فرهاد هرگز به بچه ها واقعیت را نگفته بودند.وحشتی که آنها از زمان دستگیری نوید و بعد از فوت طاهره برای بازگوئی واقعیت داشتند،به حقیقتی تلخ و جاوید تبدیل شده بود.
به منزل شیرین رسیدم.زنگ را فشار دادم،یکی از بچه ها بود:
کیه؟بفرمائید.
گفتم منم.عمو حمید
درب باز شد و وارد خانه شدم.اگر 7 سال پیش به دنبال نوید احتمال می دادم که نوید را دستگیر کرده اند، از طریق تماس تلفنی که باشیرین داشتم، می دانستم که نباید احتمالات را به حساب بیاورم و در بروزیک اتفاق، شک کنم.باید منتظر خبر نا خوشایندی می بودم.
به درب آپارتمان رسیدم."سحر" و سپیده" برای باز کردن درب با هم رقابت داشتند.اگر چه "سحر" 16 دقیقه از "سپیده بزرگتر بود،ولی برنده رقابت همیشه او نبود.
درآن سالها شکلات"هوبی" که از ترکیه وارد ایران میشد،شکلات محبوب کودکان بود.در مسیر منزل شیرین برای بچه ها شکلات خریده بودم.
با باز شدن درب،آنها را آنسوی درب دیدم.هر دوی آنها را درآغوش کشیدم وبغض خود را فرو کشیدم.آنها را می بوئیدم. حس در آغوش کشیدن نوید در آخرین دیدار و ......... به شدت متاثرم کرده بود.
به شیرین رسیدم.آرام یکدیگر را به بغل کشیدیم و با گریه های بی صدای شیرین،من نیز اشک از چشمانم جاری شد.
شیرین کمی خود را کنترل کرد و از بچه ها خواست که به اطاق خودشان بروند و بازی کنند.
به پذیرائی رسیدیم. بر روی میز خرما و حلوا گذاشته بود.عکس نوید در قابی با شمعهائی که بر چهره خندان او در عکس نور می تاباندند، بر روی میز قرار داشت.با دیدن آنها فریاد کشیدم.
بگو شیرین چرا؟چرا نوید را کشتند؟
هق هق گریه امانم را بریده بود.هیچ چیز نمی توانست مرا کنترل کند.همراه گریه خاطرات با او را بر زبان می آوردم.از عشقش به طاهر و فرزندانی که فقط در عکس آنها را دیده بود.در تصور خود نوید را میدیدم که بالاتر از دون پایگان مرگ بر بالای دارایستاده است.
سعی کردم خود وشیرین را آرام کنم.کنجکاوی شنیدن بر اشک درد غلبه کرد و از شیرین خواستم که ماجرا را برایم تعریف کند.
شیرین در حالی که آرام آرم اشک می ریخت شروع به صحبت کرد.
از10 شهریور نگرانی و بی خبری و وحشت ما آغاز شد.هیچ خبری از نوید و دیگر زندانیان نبود. نه ملاقاتی، نه نامه ای، نه پیغامی. دلهره و وحشت خانواده ها هر روز بیشتر می شد.کارمان شده بود انتظار. هر روز، سراغ روزنامه ها می رفتیم. به سراغ لیست اعدامی ها. حدود 100 اسم پشت هم ردیف شده بود. با سرعت نامها را نگاه می کردیم، خوشحال می شدیم که زندانی ما در میان آنها نیست. تعجب آور است ولی واقعیت دارد. برای ما در آن لحظات، مرزی بین خوشحالی و اندوه وجود نداشت. چراکه خوشحالی مان در واقع دراندوهی عمیق غرق بود. خیال ما هیچوقت راحت نبود. دوباره نامها را مرور می کردیم. بعد ازآن پای رادیو می نشستیم تا اخبار رادیو را که اسامی اعدامی ها را اعلام می کرد، بشنویم. احتمال داشت که بین لیست مندرج در روزنامه و اسامی اعلام شده از رادیو، تفاوتی وجود داشته باشد. به هر جهت، رادیو آخرین خبرها را داشت.بعد نوبت تلویزیون بود.به چشمها و حافظه هایمان شک کرده بودیم.دوست داشتیم به هر طریق ممکن اسامی اعدام شدگان را با تکرار از سوی خبر رسانان مرگ بشنویم.
شب را با کابوس به صبح می رساندم. صبح ساعت شش و نیم راهی زندان اوین می شدم. وقتی به "لونا پارک" می رسیدیم، جمعیت کثیری آنجا بودند. مادران و پدران، خواهران، برادران و همسران زندانیان، به امید به دست آوردن خبری، "لونا پارک" را به محل اجتماع خود تبدیل کرده بودند. در گروه های کوچک و بزرگ دور هم جمع می شدند و آخرین اخبار مربوط به زندان های مختلف را رد و بدل می کردند. پاسدارهای مسلح اوضاع را کنترل می کردند. مادرها نسبت به پاسداران روحیه ای پرخاشگر داشتند. پاسدارهای نیز برای ارعاب و تحقیر خانواده ها به هر وسیله ای دست می زدند؛ فحش و ناسزا نثار ما و زندانیان می کردند، هول مان می دادند و تهدید به دستگیری می کردند، نعره می کشیدند که "همه را تیرباران کرده ایم، آنهایی را هم که مانده اند، به درک واصل خواهیم کرد". در برابر این جملات، پیرترها، سعی می کردند آنها را از محل دور کنند. برایشان مهم نبود که آنها را می شناسند یانه؛ دلسوز همۀ جوان ها بودند.
در این روزها تنها، خانوادۀ اعدامی ها از طرف پاسداران، پاسخی دریافت می کردند؛ وصیت نامه ای، بستۀ لباسی و یا آدرس محل دفن را. نگاه ما در پی آنها بود. گریه نمی کردند؛ سر فرود نمی آوردند؛ بغض های شان را فرو می خوردند و ما می دیدیم که چگونه از درون خرد شده اند. این لحظات برای ما کشنده تر از لحظاتی بود که اسامی را در روزنامه ها می خواندیم.زندگی در لیست ها و اسامی اعلام شده محسوس بود. با شنیدن نام آنها،آنها دوباره جان می گرفتند و در جمع ما حضورمی یافتند. هر کدام مادری داشتند، پدری، همسری، خانواده ای، کسی از عزیزش می گفت، پسری که مهندس بود؛ دختری که دانشجو بود؛ پسری که 18 سال داشت؛ دختری که 15 ساله بود؛ که داماد یا عروس نشده بود؛ با بدبختی آنها را بزرگ کرده بودند،تا امید آینده شان شوند،بعضی ها نان آور خانواده شان بودند،و همگی آنها نور چشم ما شده بودند.ما مثل روزهای پیش، بدون دریافت خبری یا نشانی، سنگین و خسته و افسرده به خانه هایمان باز می گشتیم تا دوباره سراغ روزنامه و رادیو تلویزیون برویم.
در آبان اعلام کردند از خانواده ها دویست تومان برای هر زندانی دریافت خواهد شد. به صف شدیم و با خوشحالی پول را پرداخت کردیم. دریافت پول به معنای زنده بودن آنها بود. هفتۀ بعد دوباره به صفمان کردند تا رسید پول دریافتی را بدهند. پشت رسیدها خط زندانیان بود. خانواده ها از طریق شناختن خط عزیزانشان که نوشته بودند: "مبلغ دویست تومان دریافت شد"،خوشحال می شدند.خط و این جمله برای آنها نشان زندگی بود.
درهمان ایام، "لونا پارک" دستخوش تغییراتی شد. شروع به ساختمان دفتر زندان کردند. نرده های آهنی کشیدند و خانواده ها را بر حسب حروف الفبا از یکدیگر جدا کردند. بدینگونه ارتباط ها را شکستند. با جّو رعب و وحشتی که حاکم شد، همبستگی سابق از بین رفت.
یک هفته انتظار برای دریافت رسید پول از سوی نوید برایم یک قرن گذشت و بجای رسید پول و خط نوید،وسائل او را به من تحویل دادند.
وسائل نوید که شامل ساعت،حلقه نقره ای،عکسهای طاهره و کودکانش بود به همراه کاغذی که بدون تاریخ بود را دریافت کردم.
رو به شیرین کردم و گفتم:
می دانستی که من و نوید از اسامی یکدیگر بعنوان نام مستعار استفاده میکردیم؟نام نوید،حمید بود و نام من،نوید.
شیرین گفت:
نوید در آن کاغذ نوشته بود،حلقه ام مال خودم که بابا نوید باشم،می باشد.ساعتم را به طاهر بدهید.
این شعر را نیز از حافظه برای طاهر و"سحر" و" سپیده" نوشته بود.

"بی تاریخ برای تو"

فردا روز سختی است
چون تو را نمی بینم
پلک هایم سنگین
تلاش می کنم که نخوابم
و این آخرین دیدار را به صبح کشانم
دهان با دهان، چشم با چشم، با تو باشم
همیشه در یادم، در ذهنم بماند خاطره مژگانت، چشمانت
خنده ات را تقسیم کن با من
غمت را در گوشم بخوان
احساست را بپاش به روی صورتم
دمی برنگیر از من نگاهت را، پلک نزن ! نخواب !
فقط تا صبح فردا
امشب آخرین شب است
آخرین ملاقات با ماه، با ستاره قطبی، با سیاه آسمان
خداحافظی است با شفق، فلق را نخواهم چشید
فردا، روز، روز سختی است، چون تو را نخواهم دید
پلک نزن ! نخواب !
فقط تا صبح فردا

حلقه نقره و یاد "بابا نوید" سالهاست که با من است.
بعد از بیست ویکسال هنوز نمی دانم،در آن تابستان داغ چگونه جان-زندگی،فراتر از دون پایگان مرگ بر بالای دارکشیده شد؟آنها بالای دار بودند و بالن های تجارت درآسمان، شاهدان آنها،بسیاری دهان به دهان خبر را شنیدند و گریه نکردند.ناباورانه به آنچه بر آنها گذشت خیره ماندند.
بعد از این سالها،هنوز نمی دانم نفس های گرم شما که نفس های زندگی بود،چگونه بر دار به آخر رسید؟دیگر صدای خنده های شما نیامد و ما را نیز هیچ چیز خوشحال نکرد.کمرهای بازماندگان در این جنایت شکست.در خود فرو رفتند،تنهائی را تاب آوردند و نگریستند.
سالها از آن کشتار گذشت.اکنون در هر تابستان از شما می گویند و تعدادی از بازماندگان هنوز نمی توانند گریه کنند.
اگرنسل جوان این واقعه را به یاد نمی‌آورند،یا حتی اگر از وقوع این کشتار دست‌جمعی بی خبرند، تنها نیستید، بسیار کسان هستند که هیچگاه خبر این کشتار را به گوش نشنیدند. در تاریخ معاصر ایران، کشتار تابستان 67 از لحاظ ابعاد خشونت و شمار کشته‌شدگان، نمونه‌ای است که همانند ندارد. با این وجود، تلخ‌ترین شوخی این واقعه‌ی تلخ آن است که از میان تمام موازین انسانی و حقوق بشری که حکومت ایران زیر پا گذاشته است، در پوشاندن راز کشتار 67 از چشم جامعه‌ی بین‌المللی و حتی از بخش عظیمی از جامعه‌ی ایرانی، موفق‌تر از همیشه عمل نموده است.. فاجعه اما اینجاست که افکار عمومی تنها اطلاع ناچیزی از اعدام‌های سال 67 در دست دارند. نه تنها عاملان و طراحان آن کشتار بزرگ که در تابستان 67 به اجرا گذاشته شد، مورد تعقیب قانونی قرار نگرفته‌اند، بلکه حکومت همچنان در انکار وقوع این قتل عام اصرار می‌ورزد.
سال گذشته به مناسبت بیستمین سالگرد آنها چنین نوشتم:

" بیداران"

در انحنای طنابهای دار
همچون شمعی که از دو سو می سوزد
ایستادید و، داستان شمع و پروانه فراموش شد
و تنها سوختنتان در خاطر ماند.
ما نیز سوختیم.
ضرباهنگ قلب و تپش های تند خونتان در رگها،
عطش زندگی بود،که لب های خشک شما را،
به بوسه می بارانید.
****
هر کجای زمین که باشم
میدانم که بیدارید
و میدانید که "دوستتان"دارم.
به "ماه"بنگرید
دارد به فاصله من،از اینسوی جهان
به شما در خاوران لبخند میزند.
ای بلند قامتان!
باور کنید که هرگز
چنین هشیار نبوده ام
که با "سبزی" زندگی
نام شما را بنویسم
و شرمنده نشوم.
کاغذها چه کوچکند برای نوشتن از شما.
کاغذی می خواهم،
که اندازه آن
آبی آسمان و دریاها باشد،
تا بتوانم
نام شما را
با رنگ آزها و نیازهایم بنویسم.
****
منی که توانستم از راه خیال
به درون خواب شما بخزم
چرا درنگ کنم؟چرا؟
در کجا نوشته شده
که باید فقط در خواب ببینمتان؟
من هنوز در اولین خواب شما مانده ام،
و شما بیداری مرا سیر می کنید.
ای با سازهای گل همدم!
و با رازهای من همسان!
به نداشتنتان چگونه خو کنم؟
*****
دیگر نمی خواهم در خوابهاتان گم شوم.
اگر گم شدن را دوست داشتم،
به خوابتان نمی آمدم که،
من در بیداری خود گم ام
و شما در خوابتان
عین بیدارانید.

(پایان)
شهریور 88
آگوست 2009
حمید حمیدی



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

زيباترين خاطره از 67
فريده
2017-01-22 22:30:28
امشب آنقدر گريستم كه تا به حال حتى براى مادرم نگريسته بودم مادرى كه او هم در 67 رفت.....
اما امشب من براى سپيده و سحر طور ديگرى گريستم براى اميد نويد به ديدن طاهره و هزاران سربدار ...


زرى
2015-08-20 07:50:40
تمام خاطرات ان سالها دوباره زنده شد خاطرات تمام عزيزانى كه هرگز فراموش نميشوند به اميد ازادى در ايران با اين خاطرات سالها در پى سالها ميگذرد


فرخنده
2011-08-31 09:30:35
برای چندمین بار خواندم و خواندم و باز هم خواندم اما هربار باور اینهمه ظلم برایم مشکل تر می شود . ممنون بابت نوشته هایتان


shahrzad
2009-08-27 19:07:11
hamid jan binazir bud merc merc

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد