از کنار انگور ها گذشتم
فریاد میزدند: تابستان تابستان
به موازات تاکستان خشکیده پیش رفتم
دستانش همه خداحافظی، همه: برو دیگر برنگرد
دروازه بزرگ
که همیشه جز به خالی دوردست اشاره نمی کرد
اینبار نیمه باز بود
دوان دوان روی شیب میرفتم
و اصابت پر سر وصدای قمقمه ام به پهلو
ترغیبی به سرعت گرفتن، به جاری شدن، ریختن بود
""""""""
ترسی با من نبود
هر آنچه را که می بایست، که می خواستم
گفته بودم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد