
رومان نویسان بزرگ کرانه های فهم انسان از مفاهیم و ایده ها و فضائل و رذایل انسان را گسترش میدهند و فهم عمیق تر آنها را میسر میسازنند. روژه مارتن دوگار؛ نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل ۱۹۳۷ یکی از برجستهترین نمایندگان این گروه است.
آلبرت کامو میگوید: "داستا یوفسکی در وهله نخست درپی حرکت است، تولستوی در پی صورت. منشاء آثار ادبی مطرح را، می توان بیشتر به داستایوفسکی نسبت داد تا به تولستوی". و اضافه میکند که "شاید بتوان گفت که در آدمهای آثار داستایوفسکی نیز عمق و برجستگی دیده می شود، اما داستایوفسکی برخلاف تولستوی این عمق و برجستگی را قاعده کار خود قرار نمیدهد.میان زنان رمان شیاطین و ناتاشا همان تفاوتی است که میان سینما و تئاتر. جنب و جوش بیشتر و جسمانیت کمتر.".
اینها اشاراتی است به دشواری عظیم پا جای پای تولستوی گذاشتن. کامو دوگار را بزرگترین نویسنده قرن بیستم میداند و تالی شایسته تولستوی .
دوگار در مراسم دریافت جایزه نوبل میگوید: «رمان نویس واقعی کسی است که میخواهد همواره در شناخت انسان پیشتر برود و در هریک از شخصیتهایی که میآفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که هر موجود انسانی نمونهایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگیهای منحصربه فردی است که توانستهاست به صحنه بیاورد؛ ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او باشد. هر یک از آفریدههای رمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه تحقیقی دربارهٔ انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی دربارهٔ معنای زندگی است.»
"خانواده تیبو" رومان فناناپذیر دوگار یکی از مهمترین رومانهای قرن بیستم است. دوگار الگوئی را که در آن سخنرانی ترسیم کرده است را مو به مو در این ورمان بکار بسته است. در این اثر دوگار آفریدههایش، اوسکار تیبو و پسرانش ژاک و آنتوان را در بطن حوادث عظیم اجتماعی پایان قرن نوزدهم و دهههای آغازین قرن بیستم، به حرکت در میآورد وآنها را وا میدارد که با چالشهای ازلی و ابدی بشر کلنجار روند: ماهیت و معنای زندگی و همزاد آن که مرگ است چیست؟ با فنای ناگزیر انسان و آرزوی اینکه چیزی از خود به جا بگذارد چه بایدکرد؟ با مرگ محتوم و غیر قابل پیش بینی و تمنای سیری ناپذیر بالا رفتن از نردبان ترقی چه باید کرد؟
گذار قهرمانان این رومان از سوانح عظیمی که ترسیم شده است، کنش و واکنش آنان و اندیشهها و دل مشغولی هایشان چیزهای بسیاری در باره انسان و انسانیت میآموزیم.
دوگار کلیشه های رایج زمانهاش را که مسلکهای گوناگون به پیروانشان عرضه میکردند را با جدیت و صراحت به نقد میکشد. آنتوان، پزشکی جوان و سختکوش با آینده درخشان همانند میلیونها انسان دیگر ناگهان با بختک جنگ جهانی اول مواجه میشود و انبوه پروژهها و برنامههایش برای آینده یک شبه دفن میشود. بلافاصله با بسیج عمومی به جبهه اعزام میشود. در کوران مداوای هزاران مجروح جبههها خود قربانی گاز شیمیائی میشود.
دوگار ساختار رایج رومان را دگرگون میکند: آنتوان در بستر مرگی گریزناپذیر تصمیم میگیرد آخرین ذخیره های اراده نیرومند و انرژیاش را به نوشتن دو دفتر یادداشت یکی گزارش روز به روز پزشکی حاذق از روند توسعه بیماری برای استفاده آتی اهل علم و دیگر چکیدهای از تجربیات، اندیشهها ، توصیهها و دل واپسیهایش که برای ژان پل، کودک خردسال برادرش ژاک که هرگز پدرش را ندیدهاست.
در ادامه برخی از یادداشت هایم از باز خوانی کتاب را به اشتراک میگذارم. شاید مشوقی باشد برای خواندنش :
* متوجه شدم که با نوشتن افکارم احساس نوعی آسودگی میکنم.
* به مجرد اینکه کمتر رنج می کشم همه چیز به نظرم خوب و زیبا میآید.
* ترقی! در سرتاسر زندگی، فکرو ذکرم «ترقی» بود. و حالا، در این تختخواب این کلمه، چه ریشخندی!
* انگار وظیفهای برعهدهام بود که میبایست قبل از ناپدید شدن انجام دهم. انگار که کار بسیار مهمی را میبایست به پایان برسانم.
* برای درک طبیعت باطنی انسانها نباید به رفتار عادی آنها رجوع کرد بلکه اعمال غیرمترقب و ظاهراً توضیح ناپذیر وگاه زنندهای که بی اختیار از آنها سرمی زند را باید در نظر گرفت. در همین مواقع هست که "طبیعت اصیل" رخ مینماید.
* میلیون ها موجود زنده روی زمین پدید میآیند، چند صباحی میجنبند و سپس میپوسند و ناپدید میشوند و جای خود را به میلیونها موجود زنده دیگر وامیگذارند که فردا آنها نیز میپوسند و متلاشی میشوند.
* پدرت مثل همه آدمهای احساساتی و پرشور در باره بیشتر مسائل نظریات مختلف و غالباً متناقص داشت، که خودش تقریباً نمیتوانست آنها را با هم تلفیق کند یا عقیده صریح و محکم و ثابتی و یا خط مشی روشنی از آنها استنتاج کند. و شخصیتش نیز از عناصر نا همرنگ و متباین و تحکمآمیز ساخته شدهبود و اتفاقاً جاذبهاش نیز در همین بود، او هرگز نتوانست از آنها کل منسجمی به وجود آورد. اضطراب همیشگی و ناآرامی پر شوری که در آن بسر می برد از همین جا سرچشمه میگرفت.
* کورمال کورمال پیش رفتن، تردید کردن، هیچ چیز را قطعی ندانستن. (بسیاری از دانشمندان همقدر را دیدهام که با هوش و درایت یکسان و با عشق یکسان به حقیقت، هنگام بررسی پددیدههای مشابه و به استناد مشاهدات بالینی مشابه به نتایج کاملاً مختلف و گاه متضاد رسیدهاند) خود را از وسوسه یقین برهان.
* اخلاق. زندگی اخلاقی، هرکس باید خودش وظیفهاش را کشف کند. ویژگیها و مرزهایش را مشخص سازد. با تجربه مداوم، با جستجوی مستمر، رفتارش را بر حسب رای شخصی خودش برگزیند. انضباطی صبورانه، میان نسبی و مطلق، میان ممکن و مطلوب در حرکت باشد. لحظهای واقعیت را از نظر دور ندارد و به ندای «فرزانگی عمیق» که در ماست گوش فرا دهد. موجودیتش را حفظ کند. از اشتباه نترسد. از ترک باورهایش نترسد. خطاهایش را ببیند تا بتواند در شناخت خود و کشف وظیفه خاص خود پیشتر برود.
* میدانم عقل یا فرزانگی کجاست، میدانم "بزرگ منشی" کجاست : این است که بتوانم جهان را و تحول مداوم آن را در واقعیت عینی ببینم و نه از خلال وجود خودم و این مرگ نزدیک. به خودم بگویم که من ذره ناچیزی از کائنات هستم. ذره تباه شده. چه اهمیت دارد؟ در مقایسه با بقیه چیزها، با آنچه پس از من ادامه خواهد داشت، چه ارزشی دارد؟
* هرچه راه مبهم تر و آشفته تر بنماید انسان آماده تر میشود که برای رهایی از آشفتگی مسلک ساخته و پرداختهای را مسلک آرام بخش و هدایت کننده ای را بپذیرد. هرپاسخ تقریباً موجه به مسایلی که برایش مطرح بوده و خودش به تنهایی نمی توانسته آنها را بگشاید چون پناهگاهی در نظرش جلوه می کند. خطر اساسی! مقاومت کن ، فریب شعارها را نخور! نگذار وابسته شوی! نگرانی های تردید، بهتر از آسایش فکری تن پرورانه ای که صاحبان مسلک به پیروانش عرضه می دارند.
* به آن جانفشانی بی حاصل می اندیشید. در فکر بیهودگی آن شجاعت رقت انگیز و بسیاری شجاعت های دیگر بود… بیهودگی همه شجاعتها. تا حد تعصب به پشتکار و اراده احترام میگذاشت ولی ذاتا از شجاعت بیزار بود و چهار سال جنگ جز تشدید این بیزاری تاثیری نداشت.
* نباید بگذارم که ملاحظات فردی چشمم را کور کند. "خود را رفتنی دیدن"، همه کس خیال میکند که آن را میفهمد، ولی هیچ کس جز محکوم بمرگ نمیتواند معنای آن را کاملا در یابد.
* ضعفم نیاز دایمی به تائید بود. (این اعتراف برایم سخت است). امروز آگاهم که نیروی حقیقی این نیست، بلکه نیرویی است که نیاز به تماشاگر نداشته باشد.
* ژان پل، ارادهات را پرورش بده. اگر توانایی خواستن داشته باشی هیچ چیز برایت محال نخواهد بود.
* تو مرد مغروری خواهی شد. ما همه مغروریم. خودرا بپذیر. آگاهانه و مصممانه مغرور باش. خاکساری: فضیلت مزاحمی که صاحب خود را کوچک میکند ( وانگهی خاکساری غالبا نتیجه آگاهی باطنی به ناتوانی است) نه خودپرست باش و نه فروتن، خود را نیرومند بدان تا نیرومند شوی٫ باید فضیلت هایی را برگزینی که بزرگت کند. فضیلت والا : پشتکار، پشتکار است که بزرگی میآورد. تاوان ان : تنهایی