آن چه مشوق من درنوشتن این متن بود،گفتگوی ایمان شیرعلی،فرزند یکی ازجانباختگان ده شصت است که درلینگ قید شده دراین متن آن را می توان ملاحظه نمود.
تقدیم به ایمان شیرعلی
به تماشا سوگند وبه آغاز کلام که:
صدایت را از کوچه هایِ بن بست دلتنگی و درد می شنوم و از منتهای این اندیشه وصدا به بام پیوند واتحاد می رسم و با نگاهی تلخ اما آشنا باتو ازهوایِ استبدادِ این سی دهه عبورمی کنم وسوگند می خورم به موسیقی صدایت که رستاخیز عشق و آزادی و برابری و عدالت اجتماعی را ازدریچۀ نگاه تو تماشاگرم.
به تماشا سوگند که:
پیراهن سپید لحظه ها را پوشیده ام و به سمت "آه" تو پیوسته ام تا در آینۀ زمانه به دردهای ممتد انسان در دوزخِ ظلم وستم بیندیشم ودر ایلغاره های ظلم و داد به سرافرازی قامت آدمی بنگرم.
ایمان
من از دریچۀ اندیشۀ توست که به آیندۀ بشر که توامان باعدالت وآزادی وبرابری وعشق است، می نگرم.
من با بُهتی به بغض آمیخته، وسخت درسکوتی تلخ ودیرینه، چونان غریبه ایی درپشت لحظه های کبودِ انتظار نشسته به تو می نگرم.
آه ...از این درکِ دل گزا، که نهایت سکوت به صدامی رسد ودر انتهای صداست که فریاد شگفته می شود.
ایمان
درسرزمینی که سیم های خاردار مرزهایش را تسخیر کرده و در هر محله زندانی گسترده شده است، تواز راهی نمی روی که بوی اسب وشمشیر، تفنگ و داردارد.
باورکن، فانوس ابدی لاله برمزار تنهاترین شقایق ها روشن خواهند ماند، آن قدر روشن وشبتاب تا وادی خاموشان وظلمت پرستان را روشن کند وخط بکشد روی مرگ و رگ، خط بکشد روی قانون خشم وخشونت.خط بکشد روی مرگ رازقی.
ایمان
آن جا که تویی...شهریست با معماری "دار" و "گلوله" و"حبس"و"بند" و "زندان" و"تجاوز" و "قتل".
این جا که منم، شهریست با خانه های سفید تمدن که درزیر آسمانش قانون ناموزون حیات جریان دارد و بُغرنج های عصرِتحول، نگاه اشباحِ آدمگون را خسته وچهره ها را شگسته است. اما راز استحالۀ من و تو در تابوت دردها و رنجهایست که بردوشمان سنگینی می کند.
باورکن ایمان
بربرهای خداشناس، روحمان را درتاریکخانۀ قلبشان ارّه کرده اند. اما ما با تکهتکۀ تنمان قد می کشیم سوی آزادی وعشق وبرابری وعدالت اجتماعی.
بربرها همه جا حضوردارند و با دندانهایشان که وحشیانه سفیدند به لت وپار کردن گوشت وپوست انسان پرداخته و می پردازند.اینان در پشت خلنگزار سرنیزه ها به چشم اندازهای وحشت می نگرند و لبخند می زنند ودر پنچ قاره جهان طاعون توطئه وجنگ و چپاول را وسعت می بخشند. اما سلطهگرایی یگانه فلسفه "فاشیست"گستر ِآنان است. آنان مُلّبس به کسوتی پلید وهویتی اهریمنی اند.
این بربرهای خداشناس،گاه در هیات قصابان تیغ برگلوگاه می گذارند وچوبۀ دارمی افراشند وگاه از قتلگاه جانباختگان گلوبندی برگردن دختران تجاوزشده می بندند.
این انبوه چنگیزیانِ مهاجم، روزی تنها را تنپوش تاولها می سازند و روزی درهر شهر فوارۀ قرمز رگ ها را به آسمان می دوزند.
این خونخواران، حریق ولولۀ درد ایجاد می کنند وریسمانی ازسقف هرخانه تا حنجرۀ هرمبارز آویزان می کنند ونیمی ازآزادیخواهان را درگور و نیمی دیگررا به غل وزنجیر گرفتارمی کنند و
آنان را به جرم یک فریاد ازحنجره مثله می سازند و دراعلامیه اعدام، اعلام می کنند:
دست بی زنجیر دراین سرزمین انداختنی ست.
اینان هرجاده را به گورستان ختم می سازند وبه محاکمۀ آفتاب می نشینند وبرای زندانی کردن نور، بازداشتگاه می سازند ومی خواهند با توطئه های ضدبشری خود، پایان هرسیاهی را، آغازتیرگی دوباره رقم زنند و انسان ها را ازهیبت وقدرتِ هراس انگیزِخود بهراسانند وهرکجای خاک را به بندیانِ قلعه های خوف تبدیل سازند وبا نمایش تازیانه های خود کام مردمِ مبارز را زهرین ومرگین کنند.
اما باورکن ایمان
بلوغ خورشید ازسمت سخنان تو می تابد نه ازجانب آسمان، که تو نه شمشیر به دستی و نه "دار"بست افراز.
به تماشا سوگند وبه آغاز کلام که :
که دادخواست های تو زخمهای مرا التیام بخشیده است، و اگر سخنان تو نبود..."زادگی واژه"هایم رنگ می باخت.
واگرتونبودی...یادِ یارانم به شفافیتِ شرقیِ، با دهانی برای انتشارِهزارفریاد ظهورنمی کرد.
اگرتونبودی...ازاستخوان پدران ومادرانمان که بر رویش شهرصنعتی ساخته اند، فریادی برنمی خاست.
ایمان
تودرست گفتی
هوا به درد نمی خورد وقتی درجهانی زندگی می کنیم که مرگ مشکل نیست!
تودیدی...آن هایی که در دالان های دراز جهل، زیرپای ستم پوسیدند وجمجمهشان یگانه جایگاهِ خواب بود، باصدایت باورکردند؛ فصل پرتغال نزدیک است. به شرط آن که از ژرفنایِ غارهایِ قیرگون ِغفلت سربیرون آوریم وبنگریم؛
آسمان کجایش آبی تراست
وکدام سو به دریا می پیوندد.
ایمان
امروزهرکه ازکنار رود آمل می گذرد اعتقاد دارد تو قطره ای از موجِ حقیقت هستی.
ومن ....اگر روزی به آمل ِ توسفرکنم
باشاخه گلی به دست انسان را به انسان تقدیم خواهم کرد.
آن روز توخواهی دید تصویرما چون مهتاب بردریای شمال خواهد افتاد وبا گونه ایی اشک آلود خواهیم خندید ودریا به دریا در ساحل عشق وآزادی وبرابری قدم خواهیم زد.
حال ایمان به من بگو
"آن چه اکنون می گذرد درشأ ن کیست؟
وآن چه ازاین معنا بازمی یابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟"
بگو تا بنویسم
"روی خاک به اندازۀ ستاره ها، گام هایی روان بوده است وهم چنان روان خواهد ماند."
بگو تا بنوبسم
ا"ین سرزمین به گام هایی فرومانده نیز می اندیشد و اندیشیده است."
بگو تا بنویسم
"این سرزمین حافظه اش می انبارد ومی انبارد وخطی می شود در فرصت شهاب،
که سنگ از ستاره های فروریخته به نجوا می افتد و باسنگ یا استخوان که فرومی رود در خاک
وذره ذره حکایت را باز می گویند،" سخن بسیار گفته ام.
ایمان
بگو تابنویسم
که صدایت به آوازِ کم رنگ آزادی وعدالت اجتماعی وبرابری وعشق اعتبار بخشیده است.
با مهر
کتایون آذرلی
__________________________
جملاتی که در گیومه آمده است نقل به مظمون اززنده یاد محمد مختاری است.