logo





بریان رید

عضو تازه

ترجمه علی اصغرراشدان

پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۹ ژوييه ۲۰۲۱

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
The Recruit
By Brian Reid

« بااین حساب، میخوایم باهاش چیکارکنیم، سال؟ »
« آدمای کاسب کار. مااونارومیگذاریم توزمین. »
« الان ژانویه ی مادرقحبه ست، سال. چطوریه که توهمیشه میخوای توژانویه آدمارودفن کنی؟ کلفتی یخای مادرقحبه چل اینچه. »
مارکوبرگشت طرف صندلی عقب که بچه رانگاه کند.
« ببین بچه، اگه دفنت نکنیم، دوره ی یخ کلفت رومی گذرونی، بهارمیادوازروزمین بلن میشی. مادرت، اون نمیخواداین قضیه روببینه. سال، واسه ش مهم نیست، اماواسه من اون یه کارکثیفه، مارویخ بندون دفنت میکنیم، هیکلت یخ میزنه، پوستت روتموم دوراطراف قاچ قاچ میشه. اماگذاشتن توپائین عمق زمین؟ کار سختیه. یه کلنگ یایه بیل پیمانکاری لازم داری. چیزی که سال ازش استفاده میکنه. توازبیل معمولی استفاده میکنی، زمین اونوحتمامیشکونه. »
روصندلیش، طرف عقب برگشت « تومیخوای اونوازمیون ورداری، سال؟ خیلی خب، امابه من نگی که زمینوبکنم. من توماشین میمونم. نمیخوام همزمان عرق کنم ویخ بزنم. ازمن بپرسی، تویه مقداربی نظمی فصلی گرفتی. »
« تودرباره ی چی حرف میزنی؟ »
« یه بارشو اسم ببرکه توآگوست یکی روازمیون ورداشته باشی. »
« توآگوست، همه رفتن تعطیلات. »
« اون توآگوست بودکه به بچه یه وقت تنفس دادی. خودت چیقدرپنجره شکونتی، وقتی بچه بودی؟ هیچکس توروبه سیخ وسمبه کشید؟ »
« واسه این بودکه من توژانویه، هیچ پنجره ی مادرقحبه ئی رونشکوندم. »
« روهمین حساب، الان داری یه آدم مسخره میشی. »
« گاهی وقتاتومیباس یه پیغام بدی. »
« به کی، سال؟ »
آنهادرسکوت رانندگی راادامه دادند. خانه هااغلب کمتر پیدامی شدند، طرف چپ شان یک مزرعه ی کوچک پیداشد. پوشالهای ذرت، روپتوی برف، قوزکرده بودند.
« سال، ممکنه من یه نظریه داشته باشم. »
« مااونوتویه گودال میگذاریم. »
«ممکنه اونجوربشه،اماحرفموگوش کن.مامیدونیم بچه کجازندگی میکنه،درسته؟»
« آره . »
« اون چیه، شونزده، بچه؟ »
مارکوتوصندلیش چرخیدوسربچه راکه تویک پاکت قهوه پیچیده شده بود،نگاه کرد، باتاکیدبالاوپائین شد.
« اون شونزده ساله ست. کجامیخوادفرارکنه؟ رواین حساب، ولش کنیم بره. اون به دوستای کوچیکش میگه ازبعضی پنجره های مخصوص فاصله بگیرن، اگه اون قضیه دوباره اتفاق افتاد، میدونیم کجاپیداش کنیم. »
سال جواب نداد، مارکویک بسته برچسب گردپنجره ازمحفظه ی دستکش بیرون کشید. برگشت به عقب وطرف بچه:
« ببین، من وسال، یک کاسبی رواداره میکنیم. ویزیتوردکونائیم، مااین برچسبارومی فروشیم. »
برچسب پنجره راجلوی پاکت قهوه تکان تکان داد.
« نمیتونی اوناروببینی؟ خب، اونامیگن سازمان پلیس جنوب شیکاگو. شمایه برچسب شیشه می خرین، پنجره هیچوقت نمی شکنه ودکونتون هیچوقت آتیش نمیگیره، حالاشما. »
باانگشتش یک تلنگر سفت توگلوی زیرپاکت بچه میزند:
« تومحافظ یه پنجره روشکستی، تو، کوچیک گه. »
کودک درهم برهم شدوبرای هوا، نفس نفس زد.
سال گفت « پرروهائی مثل اون، بامشتریای مادرقحبه ی ما، دوراطراف پرسه میزنن. تواجازه میدی بره، به دوستای کوچیک پرروی خودش میگه که مایه جوکیم وشروع می کنن به شکستن تموم پنجره هامون. مااین چیزرو، هنوزکه جوونه ست، میبریم، فقط لازمه یه گودال بکنیم. »
دورزدندتویک جاده ی شنی، وسط یک ذرت زاررابریدندوپیش راندند.
بچه بسته بندی شده راازماشین که بیرون کشیدندوپاکت قهوه راازدورسرش کشیدند وبرداشتند، بادصورت شان راتیغ کشید. پاکت خشن، چهره ی لکه لکه ی بچه رانقاشی کرده بود، چشمهاش قرمزبودند. سال بیل راازماشین پرت کردبیرون. بیل روزمین یخزده که خورد، دانگ دونگ کرد. یک جفت دستکش کلفت پوشید، گفت:
« لازم نیست گلوله حروم کنیم، من بابیل کارشوتموم میکنم. »
بیل رامثل چوب بیسبال، برداشت.
« خجالت آوربه نظرمیرسه، سال. قبلنم گفتم، میتونستیم بگذاریم بره، یخ زمین آب می شد، اونوبرمیگردندیم ومیاوردیمش، اگه مجبورمیشدیم. حتی مجبورنمی شدیم دفنش کنیم، میتونستیم ببریمش بیرون وبگذاریم توقایق وپرتش کنیم تودریاچه. توآگوست، دریاچه یخزده نیست. »
« ازیه کم کندن زمین، لازم نیست بترسی. »
« یه نظری دارم ، سال. »
« کونامون داره یخ میزنه، مارکو. »
« فقط گوش کن. ماگرفتار شلیک از پنجره ها می شیم، الان پنج ساله، درسته؟ بچه ئی که اینجاست. »
به بچه که میلرزد، اشاره میکند « اون گیرمیافته، بایه ضربه رومچش، ازپادرمیاد. »
« یابایه ضربه ی بیل روگردنش. »
« رواین حساب، چی میشه اگه اون واسه ما، پنجره هاروبشکونه؟ »
« اون واسه چی میباس این کارروبکنه؟ »
« مابهش پول میدیم. »
سال بیل راتوزمین فروکرد « بهتره اونودفنش کنیم. »
« گوش کن، من دیگه نیستم، سال. واسه هرپنجره،دویستابهش بدیم، توچی میگی، سال؟ »
سال یک بیل خاک زیروروکرد « هنوزبگذارآتیش زدن راه بندازیم. آتیش زدن بیستازندگیه. »
« رواین حساب، چطوره بچه م آتیش بزنه؟ »
مارکوسرش رابرگرداند « هی بچه، میخوای آتیش بزنی؟ »
بچه ی یخزده، لحظه ای ایستاد، بعدسرش راباسرعت تکان داد. سال کارش رامتوقف کردوخودرابه بیل تکیه دادوپرسید « چیقدر؟ »
مارکوگفت « هزارتا. واسه هرآتیش زدن هزارتابهش میدیم، توچی میگی سال؟ »
سال یک بیل دیگرخاک بلندکرد « من میگم، من کندن این گودال روشروع کرده م. اون خجالت میکشه اینوهدربده. »
مارکوبایک هوففف، مخالفت کرد « تومیخوای بایه گودال چی بخری، سال؟ »
وتوچشمهای بچه نگاه کرد « چطوره بچه واسه پنجره یک وپنجاه وواسه آتیش زدن هفت ونیم بگیره؟ توچی فکرمیکنی، بچه؟ دو، یاممکنه سه تاکارتویه ماه؟ »
همانطورکه حرص، آهسته توآخرین ساعت وحشت بچه خزید، صورتش شل وول شدوسرش را به نشانه ی موافقت، تکان داد.
« هی سال، بچه میگه اون کاررومیکنه. »
« گودال مادرقحبه ی من چی میشه، مارکو؟ »
« بچه اونوواسه ت درست میکنه، مگه نه، بچه؟ پنجره ی اول مفتی؟ »
مارکومنتظرسرتکان دادن بچه شد « نگاکن، اون یه بچه ی زرنگه، سال. خودت می بینی. »
مارکوبچه رابه طرف ماشین هل داد « قبل ازیخ زدن مهره هامون، بپریم توماشین.»
مارکودرماشین راپشت سربچه به هم کوبید. سال بیل رابلندکرد، خاک راعاشقانه ازتیغه ی ملایم بیل پاک کردوآن رابوسیدوگفت:
« مارکوراست میگه، توبهترین عضوتازه ای هستی که ماتاحالاگرفتیم...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد