مجلس اوّل
بله ایرانی هستم، ...خواهش میکنم این نیمکت ها متعلّق است به هرکس که بخواهد خستگی در کند، بفرمایید بنشینید. خانه ام در همین نزدیکی است، روزها یی که فرصتی دست میدهد و میتوانم ساعتی پیاده روی بکنم قبل از رفتن به منزل میآیم اینجا می نشنیم، قهوه یی را که همراه دارم مینوشم ، قدری جام جهان نمای قابل ِ حمل و نقلم را نگاه میکنم و بعد راهی خانه میشوم تا آماده ی رفتن به کار روزانه شوم. ببخشید که پاسخ به پرسش کوتاه شما طولانی شد. همینطور است که شما می فرمایید ، بله بله. از آشنایی با شما خوشحالم ، من ظرف مدّت ِ سی و پنج سال ِ گذشته هرگاه مورد این پرسش که "شما ایرانی هستید ...؟" قرار گرفته ام، و یا حتّی شنیده ام از کسِ دیگری پرسیده شده، ناگاه پرت شده ام به 45 - یا چیزی در همین حدود- سالِ پیش از این! نه نه ، البتّه اینهم هست، ولی غرض من جمله یی است از یک ترانه ی روزهای نوجوانی ام که میگفت : "بین اینهمه غریبه،تو به آشنا می مونی…" و بقیه ی قضایا که برای من فقط همین یک جمله بس است. آری بین اینهمه غریبه تو به آشنا می مونی، گویی این را در چهره ما، حرکات و سَکَنات و رفتار ما حک کرده اند، بخصوص در چشمان جوینده و پرهیزکار ما! نخیر ابدا منظورم این نیست که شما میگویید ،نه نه ، اصلا، این پرهیز کاری را بیشتر به شرم یا حیا و یا ملغمه یی از این دو در نظر بیاورید. یعنی به نظر من اینطور است.
بله سی و پنج سال، نه... هرگز ، هرگز. نه میلش را دارم و نه اوراق هویت ایرانی بودن را. تحت تعقیب؟! نمیدانم ، شاید هم باشم، البّته اینرا بگویم چون نه سرِ پیاز بوده ام ونه ته پیاز، خیال نمیکنم کسی در تعقیب من باشد. امّا من عطای آن اوضاع را به لقایش بخشیده ام. چرایی قضیه از این قرار است که رژیم حاکم بر ایران نامشروع است. خبیث است. مثل ِ سگِ هرزه مرض پَر و پاچه ی همه را میگیرد ، باتوّجه به چنین باوری حاضر نیستم اوراق هویت صادره از سوی این رژیم را داشته باشم . قبول تابعیت و کسب اوراق هویت از این دستگاه حاکمه در موازین ِ فکری من برابر است با پذیرفتنِ مشروعیت این حکومت ، ومن حاضر باین تایید نیستم.
معلوم است که بودم، روز 31 شهریور 1359 حدود ساعت چهار بعد از ظهر بهمراه همسر و دخترم که آنموقع تازه سومین سال زندگی را آغاز کرده بود- وی متّولد15 شهریور است- در تقاطع خیابان شاهرضا و پهلوی که آنروزها سابق محسوب می شدند در کار جستجو ی خرید کفشی بودیم برای او. ناگهان از جهت افق غربی و بوضوح از طرف فرودگاه مهرآباد صدای انفجار بمب ها و ضد هوایی در هم آمیخت و آشکارا جت های دشمن و خودی - کسی چه میداند؟- بر فراز شهر در پرواز بودند. آری من در لحظه ی آغاز جنگ و چند سالِ بعدی را در ایران بودم. راستی ببخشید، اول اینکه حوصله ی شما سر نرفت از این ورّاجی؟، بعد هم نمیخواهم وقت شما را تلف کرده باشم. رودربایستی نکنید، چون من همینکه وقت رفتن ِبه کار برسد با شما بدرود میگویم،... بله ، ولی نه بطور روزمره ،یعنی هفته یی دو/ سه روز. البته البته، من هم خوشحال خواهم شد ، به امید دیدار در روزی دیگر.
مجلس دوم
نه نه اصرار نکنید، من با توّجه به بنیه مالی ام برنامه یی تنظیم کرده ام و نمیخواهم تغییرش بدهم. متشکرم ، شما برای خودتان هر چه میل دارید بگیرید، منهم قهوه ی خود را که همراه دارم مینوشم. دلتنگ؟ برای ایران؟ نمیدانم ،ولی حالا چند سالی است که من دچار نوستالژی ارتجاعی شده ام! مثل یک کِشِ محکم و قوی ، همین که رها میشوم، بر میگردم به همان نقطه که از آن کشیده شده ام، باور کنید همینطور است. میدانید خیلی چیزهای مختلف دست به دست داده اند تا مرا به اینجا رسانیده اند. به این نوستالژی ِ ارتجاعی. نخیر ...حوصله داشته باشید و در مسیر سخن شاید شما هم اذعان کنید که : این بابا واقعن مرتجع است. نخیر جسارت نیست ، چنانچه شما موافق موازین مورد قبول خودتان باین نتیجه برسید ، جسارت و یا توهینی در کار نیست ،دریافت شما از موقعیت چنان خواهد بود . راستی و ناراستی ،درستی و یا نادرستی آن را زمان باید تایید یا تکذیب کند. من میدانم چگونه باید خویش را و دریافت و احساس خویش را تبیین کنم، ولی همواره در این خیالم که برداشت طرف مقابل ره به کجا میبرد ؟. البتّه برای من فرقی نمیکند و نوعی کنجکاوی وا میداردم تا بخواهم از ذهن شنونده و درک وی از حرفهایم آگاهی داشته باشم. فقط آگاهی. الان برایتان توضیح می دهم که نوستالژی ارتجاعی من چه نوع حالی است. ببخشید خانمی که نزدیک ساندویچ فروشی ایستاده گویا با شما آشنایی دارد، زیرا مدّتی است که شما را نگاه میکند و سر می جنباند توام با لبخندی که حکایت از نوعی نزدیکی دارد و میخواهد برساند" که حواست کجاست؟! "... یا شاید من دارم خیالات میکنم؟ اوه واقعن ببخشید ، من همین که شروع میکنم به گفتن یادم میرود کجا هستم، خواهش میکنم بفرمایید... حتمن ، حتمن باز یکدیگر را خواهیم دید. روز شما بخیر. نه نه ، من سه روز آخر هفته را بیشتر کار میکنم زیرا کمک خوبی است ، از نظر درآمد مالی اش میگویم. لذا میماند برای هفته ی بعد. از دوشنبه معمولن حدود همین ساعاتِ روز قدم زدن را شروع میکنم. نخیر تعارف نکنید و راحت باشید. اگر دیدمتان که خوب است و اگر نه نقلی نیست. مثل همه ی ما ، اینجا آخر خط است و باید کاری کرد که از خط خارج نشویم که بازگشت به مسیر عمومی حرکت کار ِ آسانی نیست. بروید ،لطفن بروید تا خنده های همسرتان تبدیل به … روزخوش.
مجلس سوم
بد نبود. به هرحال کار من طوری است که هر چه ساعاتِ بیشتری را صرف بکنم بازده نقدی اش نیز بهتر خواهد بود. میدانم ولی من با اینکار راحتم. پاسخ گوی آقا بالا سر و رییس و مدیر نیستم، و خُلقم طوری است که اساسا حوصله ی اینطور وضعیت ها را نیز ندارم. نتیجه اینکه شاید این بهترین کاری است که من از عهده اش بر میآیم. نه یادم نرفته و یادم نخواهد رفت. این بخشی از باور من است و طبیعی است که یادم نمیرود. نوستالژی من ارتجاعی است! چرا، چگونه ؟! من در تنهایی خود بی آنکه بخواهم دست به لاف و گزافی بزنم باور کرده ام که چند سالی هست که دلتنگ روزهایی هستم که در کشور ما ساواک در هر سوراخ و سنبه یی حضور داشت. حتّی خانه ی عمّه قمر. عمّه قمر؟ اوه ببخشید ، آن بانوی فرهیخته و فهیم عمّه ی پدر من بود. زنی دنیا دیده و آگاه ، مدرسه و مکتب ندیده بود ، امّا به "غمزه مسئله آموز صد مُدَرّس بود" غلو نمیکنم، واقعن اینطور بود. حالا چرا اسم او را به میان آوردم دلیلش اینکه آنروزها یعنی اوایل سال 1338 خودمان ، ساواک ، هنوز ساواکِ معمول ِ بین عامّه مردم نبود، تازه سه سالی از عمرش گذشته بود و بیشتر از آن با عنوان " سازمان امنیّت " یاد می شد. خُب حتمن شما بهتر میدانید، البتّه منکر جوانی شما نیستم، غرضم اینست که دانش این را دارید که از آن قضایا با خبر باشید که ساواک چه میکرد. برگردم به عمه قمر، بله در خانه ی این بانوی ارجمند زن و شوهری به کار ِ خانه داری مشغول بودند و همانجا هم زندگی میکردند… نه نخواستم چنین عنوانی را بکار ببرم، ولی شما درست می فرمایید ، خدمتکار بودند، بگذریم. آری آنها جز افراد خانه ی عمه قمر محسوب می شدند و در اتاقی در زیر زمین منزل اقامت داشتند. یک روز ناغافل عده ّ یی آدم دریده و بی ملاحظه از در و دیوار می ریزند به داخلِ خانه آن بانو و پسرش را کت بسته می برند . چرا؟ آنروزها توده یی بگیری شدیدن باب روز بود ، و شاید بهتر است بگویم کمونیست بگیری، پسر ِ عمه قمر را به اتهامی از همین قبیل میگیرند و میبرند . گویا در همان روزهای اوّل دستگیری در اثر ِ حادثه یی می میرد! چه حادثه یی ؟ این از آن پرسشهایی است که جوابش را باید ساواکی ها بدهند زیرا اگر به من واگذارند به سادگی میگویم: جوان مردم را کشتند! به همین سادگی. مسلّمن دلیل کافی وجود دارد و داشت ولی منظور ِ من از نقل ِ این ماجرا این است که بگویم "ساواک" حتّی در خانه ی عمه قمر هم بود! چرا؟ از کجا میدانم؟ خیلی طول نکشید که همگان دانستند آن زن و شوهر که شما گفتید "خدمتکار" تن به خبر چینی برای ساواک داده بودند! نمیدانم دانسته و آگاهانه یا از فریب خوردگی ... ولی آنها همه چیز را لوُ داده بودند ... نه نه ، عجیب نبود و نیست . این شیوه ی آنروز ها بود برای دست یافتن به مخالفین و فعّالین علیه رژیم. بله صد در صد و من حتمن دلم برای آنروزها تنگ شده. نوستالژی ارتجاعی یعنی همین. توضیح چرایی اش طول میکشد و نمیخواهم وقت شما را تلف کنم، در جنب آن خودم هم باید بروم که آماده ی رفتن ِ بکار روزانه و کسبِ در آمدی برای پرداختن صورتحسابهای آینده باشم. اگر شد و مرتبه یی دیگر دیداری دست داد در خصوص این چرایی و بسیار دیگر چرایی ها برایتان حرف خواهم زد. نخیر البتّه خسته نمیشوم، نشخوار آدمیزاد حرف است، شنونده ی خوب کیمیا است، که من گیر آورده ام واز دست نخواهم گذاشت. روز شماهم خوش.
ادامه دارد...
