سروده منوچهر برومند سها
در زمستان زمهرير ِزمان
باد سردى كه گاه مى توفيد
در تن خشك و نيمه جان درخت
يا كه آهسته مى چميد به باغ
سينه مالان به خاك واپيچيد .
اندكى ماند وباز غرّش كرد
با دَمَش از فراز تا به فرود
ناز شستى گرفت وگردش كرد .
لحظهاى پا فشان و دست افشان
چرخشى كرد و نيمه جولانى
بركه اى ديد وآب رخشانى.
شانه باد بود و گيسوى آب
كز دمش موجهاى كوچك نغز
از پى يكديگر روان گشتند.
آن بلورين حباب ناب شكست
نرم نرمك چو روى آب نشست
لحظهاى بود لحظه هاى درنگ
اندكى بود گاه ِسرد ِسكوت
وز پِيَشْ باد بود و غرّش و اوج
ارمغانش پيالهاى ز شرنگ.
باز توفيد و وا چميد وخزيد
باز زوزيد وسر كشيد و وزيد
وز بلنداى هر درخت كهن
زرد برگى به كام خويش كشيد .
آشيانى كه بود مأمن سار
در كف آورد و بر زمين بخشيد.
شاخك آشيان شكسته سار
پيكر خشك خود به آب آكند.
جوجه سارك كه بود سرگردان
تن ِلرزان به دامِ تاب افكند.
در كف باد سر گران پژمان
بى امان بود وخسته از حرمان
در دلش بذر نا اميدى رُست.
سپرى شد كه شاخه اى مى جٌست .
چشم نظارّهاى كه اين ميديد
يادش از سرنوشت خويش آمد.
صَرصَرى كآمد و ورا بركند
كلبهاى در ميان ِتاريكى
در و بامش شكسته از صد سنگ.
تارِبيمى كه مى تنيد به پود
هر دمى، لحظه ى غمينى بود .
بى امان مى ژكيد و ميپرسيد:
سارَكان سادگانِ در تب وتاب
از چه بى تاب ِالتهاب شديد؟!
سبزْ برگانِ شاخسارِبلند
از چه ،رُخ زرد و خاكسار شديد؟!
آرزوهاى روشنى افروز
در مغاك ِ زمان چه تار شديد؟!
منوچهر برومند. م ب سها
پاريس ٢٦ آبان ماه ١٣٧١برابر با ١٧ نوامبر ١٩٩٢
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد