logo





گریز

پنجشنبه ۱۷ تير ۱۴۰۰ - ۰۸ ژوييه ۲۰۲۱

لقمان تدین نژاد

new/loghman-tadayonnejad.jpg
خانه‌ها و ساختمان‌های قدیمی و تک و توک متروکه‌ی شهرکِ ساحلی تازه داشتند از سایه‌ی خاکستریِ آسمانِ پیش از سپیده‌ بیرون می‌آمدند. در افقِ خاکستریِ دریا، خورشید که هنوز از آب بر نیامده بود پرتویی نارنجی انداخته بود بر امواج و قسمتی از آسمان. از شاهراه شلوغ حاشیه‌ی شهرک صدای فراگیر سواری‌های خاکستری، سبز، قرمز، و کامیون‌های بزرگ و کوچکِ سفید و سیاه می‌آمد که دستپاچه گاز می‌دادند و در امتداد جاده می‌گریختند. بر باند فرودگاهِ آنسوی شاهراه هواپیماها بیکباره شتاب می‌کردند، موتور‌های دوّم و سوّم و چهارم خود را روشن می‌کردند، فریاد کر کننده‌ی آنها به ناگهان به آسمان می‌رفت، بدنه‌‌های غول پیکر خود را بی محابا جلو می‌انداختند، راه هواپیماهای دیگر را سد می‌کردند، و از آنها جلو می‌زدند که در اول صفِ پرواز قرار گیرند و هرچه سریعتر از آنجا بگریزند.

لیموزینِ سیاه با سرعتی یکنواخت همراه با ترافیک شاهراه می‌رفت و ماشین‌های دیگر از کنار آن ویراژ می‌دادند و آنرا پشت سر می‌گذاشتند. ورایِ انعکاس نور صبحگاهی بر شیشه‌ی لیموزین، ‌‌سایه‌ی مبهم مردی خوش قیافه دیده می‌شد که با کت و شلوار گرانقیمتِ تیره‌ و با سر و صورت آراسته با اعتماد بنفس لم داده بود به صندلیِ عقب و نگاه می‌کرد به ماشین‌هایی که بیهوده از کنار او می‌گریختند و دور می‌شدند در امتداد جاده‌یی که کارخانه‌ها و انبارها و ساختمان‌های بدقواره و برخی نیمه ساز، طبیعت اطراف آنرا زشت و بد منظره ساخته بودند. مرد ناشناس با پوزخندی آشکار و پنهان برای لحظاتی سواری‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و سرنشینان بینوا را دنبال می‌کرد که او را شتاب‌آلوده پشت سر می‌نهادند و می‌گریختند. محافظی که در صندلیِ جلو نشسته بود با قیافه‌یی جدی در سکوت از پشت عینک تیره نگاه می‌کرد به اطراف شاهراه و ماشین‌هایی که از مقابل آنها شتابان می‌گریختند و از اولین خروجی‌ بیرون زده و متفرق می‌شدند.

لیموزین مسافتی آنسوتر همراه با انبوه ترافیک وارد تونلِ ورودیِ متروپولیس شد. صدای موتور ماشین‌ها پژواکی کوبنده یافت بر بدنه‌ی کاشیکاری تونل و برخی اگزوزها گوشخراش‌تر از معمول صدا دادند. پس از دقایقی خروجیِ تونل و آسمانِ خاکستری غبارآلوده‌ی متروپولیس با معابدِ‌ سردِ خاموش و پُل‌های معلقِ لرزان و آسمانخراش‌های ترسناکِ خود نمودار شد. لیموزین بزودی قرار گرفت بر آسفالت خیابانهایی که خورشید تازه داشت نور می‌انداخت بر بام ساختمان‌های کهنه، تازه‌ساز، کوتاه، و یا بلندِ آن. بر پیاده‌روهای شلوغ، انبوه مردم، از زن و مرد و پیر و جوان و میانسال شتاب می‌کردند، از هم سبقت می‌گرفتند، به یک‌دیگر تنه می‌زدند، به راه خود می‌رفتند، و در جهاتِ مختلف متفرق می‌شدند. لیموزین از چراغ سبز رد شد و مرد برگشت نگاه کرد به جمعیتی در پیاده‌رو که منتظر بودند عرض خیابان را طی کنند. جوان ریشویِ بلند قامت موهای آشفته‌ی او بالا رفته و پیشانی‌ِ بلند او بیرون افتاده بود. کوله پشتیِ کوچکی انداخته بود بر شانه، لیوان قهوه‌ی خود را در یک دست می‌فشرد و نگاهِ فکورِ خود را از پشت عینکِ گِردِ ذره‌بینی انداخته بود بر چراغ عابر پیاده در آنسوی چهارراه که داشت مرتب شماره می‌انداخت و می‌رفت که بزودی سبز شود. مردِ ناشناس حیفش آمد از او بگذرد اما دیر شده بود. برگشت جلو را نگاه کرد، شانه‌هایش را بالا انداخت، و با خود فکر کرد، «مهم نیست… در فرصتی دیگر…»

لیموزین از چهارراه شلوغ رد شده آهسته کرد و مردِ ناشناس نگاه جستجوگرِ خود را چرخاند میان رهگذرانِ پیاده‌رو که هریک بیخبر از همه‌جا سرِ خود گرفته و به سویی می‌شتافتند. لیموزین همچنان آهسته آهسته در امتداد خیابان جلو ‌رفت و مرد پس از هر چند قدم از پشت شیشه با خونسردی به یک نفر اشاره ‌کرد در پیاده رو، «آن…، این یکی نه…، آن دیگری…» کامیونِ شاسی‌بلندِ بدون علامتی که به دنبال می‌آمد با هر اشاره‌ی مرد توقف می‌کرد و مأمورانی که بیلرسوت سفیدِ یک دست بر تن داشتند و عینکِ تیره به چشم زده بودند سه نفری با خونسردی از پله کامیون به پایین می‌پریدند، و به سمت یک نفر می‌رفتند غرق در دغدغه‌های خود سر چهارراه منتظر طی کردنِ عرضِ خیابان، یا در حال پا نهادن بر پیاده‌رو از تک پلّه‌ی مغازه‌ی قهوه‌ فروشی، یا در مقابل دکّه‌ی روزنامه‌فروشی غرق در تفکرات خود در حال خواندن سر مقاله‌ی روزنامه‌ی صبح. مردانِ سفیدپوش حرف نمی‌زدند، رابطه برقرار نمی‌کردند، و مشخصاً کور و کر و گُنگ و اسباب‌بازی کوکی می‌نمودند. می‌ریختند با آمیزه‌یی از بیتفاوتی و خونسردی و خشونت و بیرحمی زیر بغل‌های فرد را می‌گرفتند همانجا دست‌هایش را از پشت می‌بستند می‌کشاندند به آنسوی جدول می‌انداختند پشت کامیون تلمبار می‌کردند روی بقیه. دیگر رهگذران با قیافه‌های منگ و مات در سکوت نیم نگاهی می‌انداختند به آنها و بار دیگر شتاب می‌کردند به راه خود.

هر روز در شاهراه‌های پر ترافیکِ خارج شهر، از همان پیش از سپیده، ماشین‌ها از سواری گرفته تا باری تا اتوبوس گاز می‌دادند و با سرعت هرچه تمام‌تر از یک لیموزینِ سیاه می‌گریختند تا از نزدیک‌ترین خروجیِ جاده بیرون زده و وارد متروپولیس شوند که سرنشینانِ آنها در پیاده روها، خیابان‌ها، سر چهارراه‌ها، پشت چراغ قرمزها، مقابل دکّه‌های شیرینی و قهوه سرِ خویش گرفته و به راه خود بروند. لیموزین سیاه از مقابلِ آنها می‌گذشت و سرنشین مرموزی که تا به آنروز هنوز هیچکس چهره‌ی او را از نزدیک ندیده بود بی هیچ آداب و ترتیبی هربار به یکی از آنها اشاره می‌کرد، «آن…، این یکی نه…، آن دیگری…» و مأموران کور و کر و گُنگی که به دنبال می‌آمدند بلافاصله به امر او وارد عمل می‌شدند.

لقمان تدین نژاد
نیویورک ۴ آوریل ۲۰۱۹


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد