بهزاد امیری دوان را اولین بار در تهران در خانه برادرم منصور دیدم. اواخر سال ۱۳۴۹ یا اوائل ۱۳۵۰. بعد از آزاد شدنم از دو سال حبس در زندان اهواز. اداره آموزش و پرورش به دلیل داشتن پیشینه زندانی سیاسی، من را از شغل آموزگاری اخراج کرده بود و مدتی بیکار بودم. برادرم منصور، که باهم دو سال زندانی بودیم به دلیل سابقه کاریش در بانک تهران، بلافاصله بعد از آزادی، با کمک دوستانش در همان بانک و شعبه اهواز شروع به کار کرد. من هم تا به توصیه برادرم منصور و دوستانش، با همه بیعلاقگی به این شغل، در بانک مشغول به کار شوم، در طول آن یک سال بیکاری سرم را به سفر و خواندن کتاب و نوشتن به ویژه نوشتن داستان گرم میکردم. در همین فاصله زمانی، منصور به تهران منتقل شد. منصور در تهران با یکی از همکاراناش که همه به او دایی یا عمو سبزواری میگفتند و پیش از منصور به تهران منتقل شده بود، خانه بزرگی با چهار یا پنج اتاق در خیابان نواب اجاره کرده بودند. هر دو هم مجرد. دایی، برادر بزرگ بهزاد بود. بهزاد هم که برای ادامه تحصیل دانشگاهی از آبادان به تهران آمده بود، با آنها زندگی میکرد. جهانگیر باقریپور هم که با ما در زندان اهواز همبند بود و از بروبچههای چپ مسجد سلیمان و بعد با خواهرم صغری ازدواج کرد، بعدها با آنها همخانه شد. بهزاد در آن وقت دانشجوی رشته ادبیات در دانشگاه تهران بود. بیست یا بیست و یک سالی سن داشت. هفت یا هشت سالی از من جوانتر. تیز و بُز و شاداب. از روزهای اول دیدارمان و چهره شاداب او با خندههای بلند و کودکانهاش وقتی خودش و یا کسی داستانی خندهدار تعریف میکرد تصویرهایی ماندگار در خاطرم مانده است. وقتی از کسی خوشش میآمد یا کارهایش را میپسندید با تحسین درباره او میگفت: جنه. یک جن واقعی. دیدین چه کرد جن! عجب بچه جنیه. توصیفهایی که بعد از آن، تکیه کلام ما هم شد و شوخی و جدی خودش را جن یا بچه جن صدا میزدیم. خانه منصور و دائی پاتوق برخی دوستان همزندانی سابق ما در اهواز و بسیاری از دوستان روشنفکر و نویسندهای بود که با برادرم منصور که پیش از زندان سردبیر نشریه ادبی هنر و ادبیات جنوب بود، آشنایی و دوستی داشتند. سعید سلطانپور هم یکی از آنها بود. من در سفر اولم به تهران همراه ناصر موذن، پیش از آن که منصور به تهران منتقل شود با سعید سلطانپور و ناصر رحمانی نژاد و دوستان نزدیک به آنها، آشنا شده بودم.
بهزاد بطور معمول وقتی این دوستان نویسنده و شاعر پیداشان میشد در خانه نمیماند. بهانهای پیدا میکرد و جیم میشد. آن وقتها در دانشکدهشان با انجمنی هنری که کار تئاتر میکردند همکاریهایی داشت. البته سر راست نمیگفت؛ حتی وقتی برای همهی ما بلیط رفتن به نمایش روسپی بزرگوار از سارتر را از قبل تهیه کرده بود. این نمایشنامه را بر و بچههای همین انجمن در دانشگاه تهران به کارگردانی هرمز هدایت و بازی سوسن تسلیمی که نخستین بازی تئاتری او بود، به روی صحنه آورده بودند. من و سعید با هم رفتیم به نمایش. بهزاد خودش دم در ایستاده بود و راهنمایی میکرد. شاید هرمز هدایت و سوسن تسلیمی میان بر و بچههایی که در آن سال در تدارک کار به آنها کمک میکردند، بهزاد جوان را با موهای کوتاه و خندههای بلند و چابکیاش هنگام کار به یاد بیاورند. من یک جورهایی حدس میزدم بهزاد پنهانی کارهای سیاسی میکند ولی برایم روشن نبود. یک روز بهزاد به این خیال که منصور و برادرش سر کارند و من هم به خانه دوستی رفتهام، مشغول جاسازی جزوه هایی بود که باید در خانه مخفی میکرد یا آنها را از جای مخفیشان بیرون میآورد. من سرزده وارد خانه شدم. او بیخبر از ورود من، مشغول به کارش بود که یکباره من را بالای سرش دید با کلی متنهای پلی کپی شده در دست. صحنه دیدارمان را در آن لحظه باید بازیگری بسیارقوی بازی کند تا کودک درون بهزاد را بتواند در آن لحظه نشان دهد.
بهزاد با سر بالا بردن و دیدن من، اول بهتش زد، بعد از جا برخاست و همان طور که بلند بلند میخندید، مثل کودکی که برادر بزرگش مچ او را سر کاری که نباید به آن دست میزد، گرفته باشد، من را در بغل گرفت و همان طور که بازو و شانه هایم را گاز میگرفت، جن جن بود که نثار من میکرد.
بعد از آرام شدن او نشستیم کنار هم و کمی صحبت کردیم بی آن که حرفی به میان آید از این موضوع که او با چه کسانی کار میکند و چطور. اما به هرحال دست او از اینکه کاری سیاسی میکند پیش من رو شد. کاری که در این مدت چند ماه یا یک سال آشناییمان سعی داشت با زرنگی پنهان کند. حالا حرف سر این بود که چه میتوانستیم با هم بکنیم. از فحوای حرفهایش فهمیدم به جنبش مبارزه مسلحانه تمایل دارد. راهی تازه در مبارزهی سیاسی که در آن وقت دایی سبزهواری و برادرم منصور بر آن ایراد داشتند و آن را جدا از توده میدانستند(۱). فکر میکنم در همین سال یا سال قبل از آن کتاب نقد برای کودکان من با نام "بچهها بیایید با هم کتاب بخوانیم" که روی اولدوز و کلاغهای صمد بهرنگی نوشته بودم از چاپ درآمده بود. این کتاب محتوا و مضمون داستان اولدوز و کلاغها را برای بچه ها و کسانی که تازه داشتند کتاب میخواندند با زبانی ساده تجزیه و تحلیل و تفسیر میکرد. بهزاد از کتاب خوشش آمده بود. یکرور به شوخی و جدی و در انتقاد از روشنفکرها که خطرناک است به آنها نزدیک شدن، وقتی مشغول به فعالیتهای پنهان سیاسی هستی، گفت وقتی این کتاب منتشر شده بود من را برای اولین بار دیده بود جلو بساط یک کتابفروشی که بلند بلند با کتاب فروش از مسائل سیاسی حرف میزدم. او پشت سر من ایستاده بود و حرفها را گوش میداد. از همان وقت تصمیم گرفته بود هرگز به من نزدیک نشود.
بعد از بازگشتم به آبادان، در وقتهایی که بهزاد برای دیدن خانوادهاش به آبادان میآمد یکی دوبار قرارهایی نیز برای رد و بدل کردن متنهایی برای مطالعه سیاسی با هم گذاشتیم. یادم میآید در یکی از این دیدارها در آبادان به پیشنهاد و توصیهی بهزاد، برای آن که ارتباطمان در بیرون خیلی علنی نباشد و تمرینی هم باشد برایمان برای مخفی کار کردن، تصمیم گرفتیم از آن به بعد با رعایت مخفیکاری همدیگر را ببینیم. دفعه بعد سینمایی را در محله احمدآباد در آبادان برای این دیدار انتخاب کردیم. قرار گذاشته بودیم در یک ساعت مقرر وقتی وسط روز فیلم نشان میدهند، در صف جلو گیشه، نزدیک به هم باشیم و زمانی توی سینما برویم که فیلم چند لحظهای پیشتر شروع شده و سالن تاریک است.
ما به دنبال هم رفتیم توی سالن و کنار هم در یکی از ردیفهای جلو که بطور معمول صندلیهای خالی زیاد داشت نشستیم و جزوه هایمان را که از پیش بسته بندی کرده بودیم به همدیگر تحویل دادیم.کار طبق برنامه پیش رفت. بهزاد طبق قرار باید ده دقیقه پیش از من از سالن بیرون میزد. بعد از بیرون رفتن او متوجه شدم به رغم آن که فکر میکردیم، سالن هنگام نشان دادن فیلم چندان تاریک نیست و ما را تماشاچیان سالن به راحتی میتوانستند ببینند و از آن بدتر، سینمایی که انتخاب کرده بودیم جایی است که قاچاقچیهای مواد مخدر در بسته بندیهای کوچک و بزرگ موادشان را با هم رد و بدل میکنند. این موضوع را یکی از تماشاچیان که به دنبال بهزاد دویده بود بیرون و از او مواد میخواست به او گفت. کشف این موضوع که ممکن بود کشکی کشکی سر پخش مواد دستگیرمان کنند و بعد لو برویم با کلی مدرک، زمینهای شد که وقتی فرصتهای دیدار در تهران دست میداد سر به سر هم بگذاریم. در یکی از سفرهایم به تهران از طریق دوستی شاعر که با همدیگر کار پنهان سیاسی را تازه شروع کردهبودیم نسخه دست نویس مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک احمد زاده به دستم رسید. قرار بود این متن را من دو روزه بخوانم و پس بدهم. من این موضوع را سر بسته بی آن که بگویم متن چیست با بهزاد در میان گذاشتم. بهزاد پیشنهاد کرد متن را به او بدهم تا آن را تایپ کند برای تکثیر بیشتر بین خودشان. در قرار بعدی که با دوستم داشتم همین پیشنهاد بهزاد، امکان تایپ کردن متن از یک طریق مطمئن را به او دادم. با موافقت او و رفقای در ارتباط با او ، متن را دادم به بهزاد. با تایپ این جزوه و برگرداندن متن تایپ شده به من، رابطه کاری بین من و بهزاد شکل دیگری پیدا کرد. زمان پر شتاب جلو میرفت. من تا آن وقت نمیدانستم بهزاد از طریقی دیگر با بچههای پیرو مشی مبارزه مسلحانه یا فدایی تماسی دارد.
در آن سال من همراه چهار نفر از دوستانم در آبادان یک محفل مطالعه برای کارهای سیاسی تشکیل داده بودیم. زمینه مطالعه ما بطور مشخص روی جنبشهایی بود که بر بنیاد مبارزه مسلحانه شکل میگرفتند و از آن جا که از چگونگی دستگیری و دو ساال زندان شدنم تجربهای گرفته بودیم و میدانستیم ساواک تلاش میکند در محفلهای روشنفکری نفود کند، قوانینی گذاشته بودیم که بحثها و نوشتههایمان به هیچ وجه به فردی بیرون از همین تعداد منتقل نشود. از کسی هم به هیچ وجه جزوهای نمیگرفتیم. موردهایی استثنایی وقتهایی بود که اطمینان کامل از فرد رابط داشتیم. برای نمونه رسیدن نسخه دست نویس متن احمد زاده به دست من توسط دوستی بود که با محفل ما در ارتباط بود و خود یکی از بنیانگذارهای آن بود. چون او در تهران دانشجو بود میتوانست با رعایت انضباط با گروههای سیاسی همفکر با ما که پنهانی فعالیت میکردند ارتباطهایی بگیرد. به هرحال نوشته احمد زاده از طریق آن دوست، ما را به گونهای وصل کرد به گروه فدایی که مشی مبارزه مسلحانه را قبول داشتند. یکی از افراد محفل ما که زبان انگلیسیاش خوب بود، تا آن وقت متن دفاعیه کاسترو را در دادگاه و بخشهایی از انقلاب در انقلاب رژی دبره را برای مطالعه بقیه ترجمه کرده بود. در برنامه مطالعاتی ما کتابهایی بیشتر گنجانده میشد که ربطی به احزاب کمونیست سنتی نداشتند. برای نمونه: کتابهایی از ایزاک دویچر، ارنست فیشر، فرانتس فانون، سارتر، مارکوزه، اریش فروم، کارل گوستاویونگ و خواندن ترجمه هایی از مقالههایشان در مجلههای سنگین ادبی چون کتاب هفته و جهان تو و نگین و فصلنامههای ادبی.
جمع آوری این نوع متنها برای ما، هم بیخطر بود و هم به ما کمک میکرد که در جستجو برای یافتن نظری مستقل از احزاب سنتی مارکسیست لنینستی، میدانی وسیعتر از جزوههای سیاسی مرسوم داشته باشیم. از خواندن رمان و داستانهای خوب و مدرن هم برای مطالعه غافل نبودیم. گاه هم که پیش میآمد و در آبادان و دانشکده نفت سخنرانی و شعرخوانیهای برگذار میشد، شرکت میکردیم. من کتابهایی را که میخواندم به بهزاد هم پیشنهاد میکردم بخواند. از آنهایی که خوب در یادم مانده، یکی انقلاب یا اصلاح، گفتگویی بین هربرت مارکوزه و کارل پوپر بود و کتابی از اریش فروم به نام گریز از آزادی که روی من خیلی تاثیر گذاشته بود؛ به خاطر بررسی و نقطه نظرهای روانکاوانهاش روی مسایل اجتماعی و زندگی من از لئون تروتسکی که همان وقتها به ترجمه هوشنگ وزیری منتشر شده بود. خواندن این نوع کتابها را روشنفکران چپ سنتی طرفدار حزب توده و اتحاد شوروی تحریم میکردند و بر این گمان بودند که بیشتر اینها به تشویق و هزینه سازمان سیا منتشر و تبلیغ میشود تا مارکسیسم لنینسیم را در کشورهای جهان سوم بیاعتبار کند. حرف و نظرهایی که برای ما که در پی یافتن راههای گوناگون برای کسب آگاهی بودیم دیگر از سکه افتاده بود. بر همین اساس که خواندن روایتهای متعدد از یک موضوع پرتوهای تازهای برای دیدن بهتر روی آن میاندازد به بهزاد توصیه کردم اگر مشتاق دانستن بیشتر از تاریخ آغازین شوروی است، تنها به روایت رسمی آن ها اکتفا نکند و برای نمونه زندگی من از تروتسکی را نیز بخواند. بهزاد اول با تردید قبول کرد و بعد که خواند خوشش آمد و یادداشتهایی را هم که درباره برخی از موضوعهای کتاب روی چند برگ نوشته بود نشانم داد و با همان زبان خودش گفت: چه آدم جنی بود و نمیدانستم.
او نمیتوانست باور کند مورخان اتحاد جماهیر شوروی اسم تروتسکی را که از بنیانگذاران اصلی ارتش سرخ شوراها بود، در تاریخ شکل گیری ارتش سرخ شوراها حذف کردهاند.
بهزاد به شعر هم علاقمند بود. تا آن جایی که در خاطر دارم از شعرهای حمید مصدق، شاملو، کسرایی، سعید سطانپور و شفیعی کدکنی خوشش میآمد و بعضی را در حفظ داشت. گاهی سر انتخابهایش از برخی شعرهای متوسط برای تبلیغ آنها که تنها حُسن شان، داشتن مایههای سیاسی بود بحث و جدلهایی با او داشتم. گاه میپذیرفت و گاهی هم سر انتخاباش قُد میایستاد.
بهزاد در اواخر سال ۵۰ یا اوائل ۵۱ به دلیل اعترافی که روی او شده بود بازداشت شد. زمان دقیق دستگیری او را در خاطر ندارم.(۲) برادرم منصور تلفنی از تهران بازداشت او را به من اطلاع داد. برای یکی دو هفته دچار اضطراب شدم که ممکن است سراغ من هم بیایند، اما خبری نشد. اصلا فکر نمیکردم متن استراتژی و تاکتیک احمد زاده که به او داده بودم موجب دستگیری او شده است. به هرحال بعد از چند ماهی بهزاد از زندان آزاد شد. وقتی همدیگر را در تهران دیدیم با خنده و همان حالتهای همیشگیاش گفت نزدیک بود تو را لو بدهم. روی او اعتراف شده بود که متن دست نویس احمد زاده را به صورت دست نویس نزد او دیده بودند که مشغول تایپ آن بوده است. بهزاد اول همه چیز را انکار کرده بود، بعد که با شلاق زدن بر کف پایش بطور بدی او را چندبار شکنجه داده بودند اعتراف کرده بود متن دست نویس را توی اتاقش در خوابگاه دانشجویی انداخته بودند و او متن را فقط تایپ کرده بود و تا نصفه، چون ماشین تایپش خراب شده بود کار را ادامه نداده و از ترس دستگیری متن را هم دور انداخته است. با این کار توجه بازجوها را بیشتر روی ماشین تایپ گذاشته بود. به قول خودش دیگر توان شلاق خوردن برای حاشا کردن متن احمد زاده نداشت. میگفت از نظر جسمی در وضعیتی بود که هر لحظه ممکن بود اعتراف کند متن را از من گرفته است. کاری که برایش بسیار سخت بود. گفت در ششمین بار که او را زیر شکنجه برده بودند نزدیک بود اسم من را بگوید اما با یادآوری چهره مادرم و گفتکوهای دوستانهای که با هم داشتیم به خودش گفته بود یک دور دیگر هم مقاومت میکنم. به هرحال به گفته او و تا آن جایی که بعد از ۴۹ یا ۵۰ سال در یاد دارم، بازجوها برای زیر فشار گذاشتن او روی همین اعترافاش در تایپ کردن متن، ماشین تایپ را از او میخواستند. بهزاد در دور هفتم که او را زیر شکنجه میبردند کلکی میزند به آنها که میگیرد. میگوید ماشین تایپ را چون بعضی دکمههای حروفش خوب کار نمیکرد پس داده است به همان فروشگاهی که از آنجا خریده بود. بازجوها سر ضرب بهزاد را با همان وضع و حال زخم و زیلی زیر شکنجه سوار ماشین میکنند و میبرند به همان فروشگاه جلو دانشگاه که بهزاد نشانی داده بود. صاحب فروشگاه با دیدن ماموران ساواک و حرفهای قاطع بهزاد که با تاکید به او میگفت یادتان هست آن روز و در فلان ساعت ماشین تایپ را به این دلیل و آن دلیل پس آوردم، چنان دستپاچه میشود که نمیداند چه جواب بدهد. چون از این اتفاق، در داستان چرم کف پای عدید، از مجموعه داستانهای روشنفکر کوچک، به گونهای داستانی استفاده کردهام، بقیه ماجرا را به داستان میسپارم تا از چهره و شادابی او نه در یک گزارش ساده بل در یک واقعیت داستانی چیزکی به تصویر درآید و ماجرا نیز به نوعی گفته شود.
در این داستان شخصیت عدید، چهرهای داستانی از بهزاد است.:
"توی اتاق بازجوئی که رفتیم، بازجو بهنگهبان گفت: رو بهدیوار نگهش دار.
وقتی میچرخیدم از زیر بلوز شانه و پاهای عدید را دیدم. از آن طور نشستنش او را شناختم. پاهایش توی باند بود. اما باندهاش تمیز بود و باعث شد حالم آن جورها خراب نشود. اگر روی باندها خون نشت کرده بود نمیتوانستم خودم را نگه دارم.
بازجو گفت: بلوزو از رو سرت وردار.
بلوز را برداشتم و رو بهدیوار ایستادم. دیوار سُربیرنگ و کثیف بود. هیچوقت از این نزدیکی دیواری را نگاه نکرده بودم. چرکی و کثیف بود. بوی بدی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: تکون نخور!
بازجو گفت: عدیدو میشناسی؟
گفتم: معلومه که میشناسم.
گفت: چهطوری با هم آشنا شدین؟
گفتم: از بچگـّی تو یه کوچه بودیم.
گفت: عدید میگه تو براش اعلامیه میاوردی.
گفتم: اعلامیه دیگه چیه؟
گفت: مادرقحبه، جوابِ منو بده.
گفتم: آخه یه چیزائی میپرسی که من روحم خبر نداره.
گفت: خبر نداشتی یه ماشین تایپ تو خونهی عدید بود؟
گفتم: نه.
گفت: عدید میگه من و یاسین از همه چیز هم خبر داشتیم.
گفتم: راس میگه. برا همینه که میگم ماشین تایپی اونجا ندیدم.
گفت: ننه سگ! میخوای دروغ بگی بگو، امّا نه این جور که پاک زیر همه چی بزنی. اینجا...
بیاختیار رویم را برگرداندم. عدید آرام نشسته بود و مرا نگاه میکرد، بازجو با عصبانیت خطکش را از روی میز برداشت پرتاب کرد طرف من و داد زد: برگردون اون صاب مُردهرو!
دوباره صاف ایستادم.
گفت: شما مادرقحبهها رو اگه ول کنن تو تنبون هَمَم رو هم نگا میکنین.
و آمد نزدیک: خط عدیدو که میشناسی؟
یک ورق کاغذ گرفت جلو چشمم. خط عدید بود. بچگانه و کجکجی. امّا بازجو خیلی خر بود که آن را نشانم داد. اگر همان طور روی حرفش میماند که عدید سرِ ماشینتایپ اعتراف کرده، شاید چیزهائی از دهنم درمیرفت. امّا نوشته عدید را که دیدم حسابی کیف کردم. عدید نوشته بود یک ماشین تایپ قراضه خریده بود که تایپ کردن یاد بگیرد و اگر بتواند برای کمک خرجی در مواقع بیکاری برای بعضیها که میخواهند نامههای اداری ماشین کند. اما ماشینتایپ حرف «ک» را خوب نمیزد، مجبور شد آن را پس بدهد. اسم فروشگاهی را هم نوشته بود. معلوم بود او را بهآنجا هم برده بودند و صاحب مغازه هم از گیجی تصدیق کرده بود. دیگر چهطورش را نمیدانستم. فقط دیدم عدید نوشته «خودتان شاهد بودید که صاحب مغازه هم تصدیق کرد». این از آن زرنگیهائی بود که نمیدانم چه جوری بهکلّهی عدید زده بود. اما هر چه بود حسابی آنها را گیج کرده بود. فهمیدم هرچه هست امروز دیگر روز آخر بازجوئی است. شنیده بودم که بعد از رو بهرو کردن میاندازندمان بهیک سلول. این بود که سخت مواظب بودم بند را آب ندهم.
***
اوائل شب بود که عدید را آوردند. نامردها بدجور زده بودندش. حسابی لِه و پِه بود که او را توی سلول انداختند. نفسهای داغ و بلندی میکشید. من همین جور بالا سرش نشسته بودم نگاهش میکردم. باندهای دور پاش تمام پاره پوره شده بود. از لای ناخنهای ورم کردهی سیاهش خون بیرون میزد.
گفت: یاسین، نزدیک بود بگم. اگه نمیدونسم آخرین بازجوئیه شاید از دهنم درمیرفت.
روی موهایش دست کشیدم: چطوری شروع شد؟
در حالی که بلندبلند نفس میکشید گفت: حالا بذار واسه بعد. اما رَبّ و رُبّ ِ آدم درمیاد تا بتونه خطّو پیدا کنه.
گفتم: چه خطی، عدید؟
گفت: گاهی وقتا آدم کفرش از دسّ این بزرگعلوی درمیاد. آخر بگو لامصّب اینم شد تعلیم؟
نمیدانستم راجع بهچی حرف میزند. منتظر ماندم خودش بهحرف بیاید.
گفت: بیپیر نوشته اگه سرتو تو بازجوئی بیاری پائین یه خنجر زیر گلوته که همچی فرو میره که از پسِ کلّهت میزنه بیرون. اما، بابا، دُرُسته که نمیشه سرتو بیاری پائین، اما این ور و اون ور که میشه بچرخونیش. رَبّم در اومد تا فهمیدم راهِ دیگهئی هم هس.
گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟
گفت: اگه رفتیم بیرون میخوام یه جزوه بنویسم راجع بهاین ور و اون ور کردنِ سر.
گفتم: حالاکه حالت خوب نیس. همین جوری بگو تا من برات حفظ کنم.
گفت: نه، باید خودم بنویسم.
بعد انگشتش را گذاشت زیر چانهاش و مثل بچهئی که ادا در میآورد گفت: نگاه کن!
و سرش را بهاینسو و آنسو چرخاند.
گفت: خراش هم نمیده. تازه اگر هم داد مهم نیس. امّا فرو نمیره. میفهمی یاسین؟ رَبّم دراومد تا چرمِ کفِ پامو پیدا کردم."(۳)
بعد از این ماجرا، اسم بهزاد را گذاشته بودم قهرمان دور هفتم. به قول خودش معلوم نبود اگر شکنجه به دور هشتم کشیده میشد چه اتفاقی برایش میافتاد. بهزاد تعریف کرد، بعد از بیرون زدنشان از فروشگاه و نشستن شان توی ماشین با تغییر حالتی که در برخورد بازجوها رخ داده بود، به این نتیجه رسیده بود آنها حرف او را بالاخره باور کردهاند. یکی از دلایلش این بود که از پاکت موزی که سر راه خریده بودند یکی هم به او تعارف کرده بودند. میگفت مزه آن موز در آن روز چنان چسبید در دهانم که برای همیشه عاشق موز شدهام.
بعد از آزاد شدن بهزاد از زندان، ارتباط من با او وارد مرحلهای دیگر شد. از من میخواست بچههای جوانی را که تازه دیپلم گرفتهاند و به ادبیات و مبارزه سیاسی علاقمندند و میخواهند در کنگور دانشگاه شرکت کنند به او معرفی کنم. در این فکر بود وقتی آنها وارد دانشگاه شدند، برنامهای برای دوست شدن با آنها بریزد. با فرصت کوتاهی که باقی مانده بود من فقط توانستم مجید پیرزاده جهرمی را که بچهای مثل خودش جن بود و برخلاف او علاقمند به ادبیات سورئالیستی، به او معرفی کنم.
در کتاب روشنفکر کوچک، نام مجید را، نجم گذاشتهام، همو که بچه های آبادان به خاطر عینک ذره بینی و محکم حرف زدنش و علاقمندی وافرش به صادق هدایت و کافکا به او روشنفکر کوچک میگفتند.
از خاطرههای ماندگاری که از بهزاد در ذهن من مانده، وقتی است که قراری گذاشته بودیم باهم که زمینهای فراهم کنیم برای ارتباط دادن سعید سلطانپور با برو بچه های فدایی. سعید از سفرهای گاه گاهی من به تهران و گفتگوهایی که با هم داشتیم متوجه ارتباط من با بر و بچههای برخی از گروههای سیاسی مخفی شده بود، گاهی اصرار میکرد او را به این بچهها معرفی کنم. بهزاد و دوستانش در گروه فدایی بطور عموم نظرشان بر تشویق کردن هنرمندان و نویسندگان به کار و فعالیت در عرصه علنی بود و از برقرار کردن ارتباط تشکیلاتی و تماس مستقیم با آنها پرهیز میکردند. بطور ویژه ایجاد ارتباطی تشکیلاتی با آنها را خطرناک میدانستند. سعید از طریق دوستانی که خودش در گروههای فدایی داشت کم و بیش به این نظر آنها آگاه بود. اما پیش میآمد که برای ایجاد ارتباطی تشکیلاتی با آنها بیقراری نشان میداد. من همین موضوع را یک بار در فصل تابستان وقتی در تهران بودم با بهزاد در میان گذاشتم. قرار شد در همین مدتی که من در تهرانم یک روز به بهانه کوهنوردی من و سعید و دو سه تن از دوستانمان همراه با بهزاد و یکی از رفقایش به سمت توچال حرکت کنیم. در طول راه فرصتی پیدا می شد که آنها با سعید حرف بزنند. من این موضوع را به این صورت که دوستی از دوستان بهزاد در بین راه به ما ملحق میشود و میخواهد درباره موضوعی با او حرف بزند با سعید در میان گذاشتم. آن روز صبح زود، هرکدام از ما سر ساعت قراری که گذاشته بودیم در دربند حاضر شدیم و از آن جا حرکت کردیم.
من آن شب چون در خانه سعید بودم همراه او سر قرار رفتم. بچهها به ملاحظه من که ممکن است تا قله توچال نکشم قرار گذاشتند تا شیرپلا برویم و برگردیم. به هرحال همه ما، به صورت گروههای دو یا سه نفری شروع به بالا رفتن کردیم. فکر میکنم نیمی از راه را رفته بودیم که یکباره سعید، سرخوش و رها از هوای کوهستان، شروع کرد به شعر خوانی و بعد یکباره با صدای بلند همه را دعوت کرد ترانه سرود معروف ای رفیقان را دسته جمعی با صدای بلند بخوانند. خودش هم بلافاصله شروع کرد به خواندن. من چون پشت سر همه بودم یکباره دیدم بهزاد و دوستش بلافاصله برگشتند به عقب و تند تند از سراشیبی پائین رفتند. اتفاقی که هروقت به آن فکر میکنم و یاد شیطنتهای بعدی بهزاد سر این موضوع میافتم من را میخنداند. سعید که حواسش به آنها نبود همراه آن دو سه دوست همراهش، بی خیال از فرار بهزاد و دوستش، در همان زمان که ارکسترشان برپا بود و هردم صداشان بلندتر میشد، سرودخوانان بالا رفتند. من از هم پشت دنبالشان میکردم. چندبار آن سرود را خواندند یا خواندیم در یادم نیست، اما در یادم هست نرسیده به شیرپلا بود که سعید یکباره متوجه غیبت آنها شد.
من در اواخر سال ۵۱، با خواندن متن شورش و دیگر نوشتههای شعاعیان که توسط مراد امیری که در دوره دوم سپاه دانش و دوره دانشسرایی بعد از آن، در همدان و اصفهانک، همدوره بودیم به دست من می رسید کم کم به سمت گروه شعاعیان گرایش پیدا کردم. مراد در آن سال در دانشسرایعالی سپاه دانش مامازن ورامین با مرضیه احمدی اسکویی و شعاعیان رابطه تشکیلاتی پیدا کرده بود. زبان تند و تیز و نثر ویژه مصطفی شعاعیان در نوشتهها و نامههایش و انتقاد او بر لنین که در آن سالها میان چپهای مارکسیست بسیار نادر و شجاعانه بود، برای من که از جایگاه ادبیات و داستان نویسی به مبارزه سیاسی نگاه میکردم و در همان حال که این فعالیتها را داشتم داستان و نقد ادبی مینوشتم و در جنگهای ادبی منتشر میکردم، جاذبه هایی داشت که من را به آن سمت میکشاند. در واقع میتوان گفت جنبش نوین، ادبیات و مبارزه سیاسی را که به خاطر اشتباهات بعدی حزب توده از هم دور شده بودند، از نو باهم آشتی داد.
فصلهایی از "هملت در محور مرگ" که بخش اول آن در گاهنامهی ادبی صدا منتشر شد و تاریخ پای آن سال ۵۱ است در چنین فضایی و متاثر از همین دیدگاهها نوشته شد.(۴)
من در بهمن ماه ۱۳۵۲، چند روزی بعد از پخش تلویزیونی دادگاه گروه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان، روی اعترافی که روی همان محفل چهارنفریمان شده بود، درمحل کارم در خرمشهر توسط ساواک بازداشت شدم. بعد از بردنم به آبادان، در همان روز، با دستبند و در محافظت دو پاسبان با اتوبوس مسافرتی لوان تور مرا به تهران بردند. ماموران ساواک در ترمینال تهران تحویلم گرفتند و یکراست بردندم به کمیته ضد خرابکاران.
چهار ماه بعد از بازجویی وقتی به زندان قصر منتقل شدم، از طریق خانوادهام در ملاقات فهمیدم بعد از دستگیری من، بهزاد برای یکی دو ماه به خانهی خیابان نواب پا نگذاشت و بعد که مطمئن شد از جانب من هیچ خطری متوجه او نیست دوباره بازگشت به همان خانه، تا زندگی چریکیاش را در آینده به صورتی دیگر و برای آماده شدن برای نبردی دیگر رقم بزند. نبردی که این بار دور را تا آخر رفت و در درگیری با ماموران ساواک در نهم تیرماه ۱۳۵۵ در تهران، خیابان سه راه آذری، بر خاک افتاد.
فوریه ۲۰۲۰
اوترخت
_____________________________
۱ - منصور البته دو سال بعد از دستگیری من نظرش عوض شد و از طریق بهزاد امیری دوان با چریکهای فدایی خلق ارتباط گرفت و به آنها پیوست.
۲ - ناصر رحیم خانی در ایمیلی برایم نوشت بهزاد امیری دوان را در بهار ۵۱ در زندان قزل قلعه دیده است. جوانی زرنگ و خوشرو خوش خنده و با روحیه دوستی بسیار. علاقمند به بحث و گفتگوهای سیاسی. شاید تیر یا مرداد همین سال ناصررحیم خانی و جمعی از آن ها را بردند به اوین. بهزاد با آنها نبود. برای همین ناصر به یاد ندارد پیش از بردن آن ها به اوین بهزاد از زندان آزاد شد یا بعد از آن.
۳ - بخش هایی از داستان چرم کف پای عدید ، تاریخ نوشتن، آبانماه ۱۳۵۸، از مجموعه داستانهای روشنفکر کوچک. سال انتشار کتاب. چاپ اول. ۱۳۵۹. تهران. انتشارات ققنوس.
۴ - در جایی از نمایشنامهی هملت اثر شکسپیر، گلادیوس ( پادشاه)، هاملت را به تحقیر مخاطب قرار میدهد و میگوید: چگونه است که هنوز ابر اندوه بر شما سایه افکن است.
هملت در پاسخ میگوید: خداوندگارا چنین نیست. من یکسر در آفتابم.
در تفسیر و نگاه من به این دو سطر و تاکید روی حرف هملت در متن که" اگر هملت خود را در خورشید مییاید به پاکی خود یقین دارد" پاسخی به شاه نهفته است که در یکی از سخنرانیهایش با مخاطب قرار دادن شکراله پاکنژاد و کوچک کردن او که متن دفاعیهاش در دادگاه نظامی در آن سالها بین ما دست به دست می شد، به ریشخند: میگوید:"حرفی است که چند روز پیش در یک دادگاه آدمی زده بود که اتقاقاٌ پاکنژاد است. واقعا چقدر پاک است این نژاد...." (روزنامه کیهان. دوشنبه. بهمن ماه ۱۳۴۹، شماره ۸۲۵۸). برای مطالعه بیشتر در مورد دادگاه شکراله پاک نژاد، مراجعه کنید به متنی که ناصر رحیم خانی به نام" دفاع بلند آوازه" در ۲۵ ژانویه سال ۲۰۲۱ در این باره نوشته و در سایت عصر نو منتشر شده است.