logo





حوریه و من در جزیره‌ی مسلمین، جنوبِ تایلند

از دفتر کهنه‌ی یادداشت‌های روزانه‌ی سفر مارس ۲۰۰۱ میلادی/ فروردین ۱۳۸۰ خورشیدی

سه شنبه ۸ تير ۱۴۰۰ - ۲۹ ژوين ۲۰۲۱

ناصر رحیم‌خانی

new/nasser-rahimkhani04.jpg
حوریه، چشم می‌دوزد به چشم من، بی که پلک بزند می‌گوید: give fifty.fifty me, fifty Fatima، نفهمیدم. فاطیما، همراه حوریه و پابه پای او می‌آید؛ یکی دوسالی بزرگ‌تر از حوریه می‌نماید؛ ده ساله شاید. فاطیما حرف نمی‌زند، نگاه می‌کند. حوریه است که هی می‌گوید.

در معبرِ تنگِ ورودی جزیره، می‌ایستم درِ دکانِ کوچکِ عطاری. بوی ِ خوشِ هِل و گلاب و عطرِگلِ سرخ. از ته نیمه تاریکِ دکان، مردی میانسال می‌آید جلو؛ می‌ایستد پشتِ پیشخوانِ چوبی. عرقچینِ سفید روی سر، مثل دکان‌دارهای قدیمی خودمان، با لبخندی محو بر لب.
در جنوبِ تایلند، مردان و زنانِ دکه‌دار و دستفروش، دستِ تو را می‌گیرند، می‌کشند، لباس نشانت می‌دهند، قیمت می‌گویند، چانه می‌زنی، چانه می‌زنند. این یکی مرد، اما آرام و بی‌حرف ایستاده.

خودمانی و رسا می‌گویم:

سلامُ علیکُم
I am a Muslim. where is the Mosque?

پیش از رسیدن قایق به جزیره و از دور، گنبدِ آبی و مناره و نقشِ هلالِ ماه را دیده بودم؛ اما این معبرِ چوبی تنگ و نیمه تاریک، چنان پیچ در پیچ و خم در خم بود که بهتر دیدم بپرسم. از دکان‌دار می‌پرسم.

چیزی می‌گوید به تایلندی. نمی‌فهمم. با اشاره‌ی سر و دست، سمتِ چپ را نشان می‌دهد. حوریه تندی می‌آید نزدیکِ من، می‌افتد جلو و: This Way. زِبر و زرنگ می‌چرخد و تند و تیز می‌پیچد از این معبر به آن معبر.

دم پائی پلاستیکی انگشتی داشت یا پاپتی بود؟ یادم نیست. سر و چشمم بالا بود دنبالِ گنبدِ مسجد.



پیچیدم معبر دستِ چپ. همان جا بود. دو کفش کن، در طول و عرضِ اتاقی، بگوئیم بزرگ،که نمازخانه بود با محراب و منبر. همین جوری می‌رفتم رو به جلو. حوریه، آمد نزدیک، محکم در آمد که:

Wait, wait, first wash your hands

پنجه‌ی دست راست را کشید روی آرنج و ساعدِ دستِ چپ و اشاره به بشکه‌ی بزرگ آبی رنگ وکاسه‌ی کوچکِ زیرِ شیر آبِ بشکه. بد جوری آمرانه گفت. جا خوردم. بعد به خود آمدم. آرام گفتم:

I know, I know.It is not washing hands. It is Vozoo, Vozoo. Do you know Hurieh, what is Vozoo?

جوری غلیظ گفتم وضو که نوک زبان افتاد به کِزکِز.حالا حوریه بود که پس نشست؛ چیزی نگفت، جا خورده بود. شیر شدم. دستی کشیدم به شلوارک پایم یعنی این جوری نمی‌شود بروم مسجد. بهانه‌ای برای کوتاه کردن شّرِ حوریه. مهلتم نداد: Come with me, we have و دوباره:First, wash your hands . بعد رو به مسجد و بلند بلند چیزهائی گفت به تایلندی. از درِ شمالی اتاقِ مسجد، زنی جا افتاده درآمد با مَغنا و چاقچورو لیفه و بندِ سفت‌بسته‌ی دور کمر.

یا جدّا!!! عنقریب لُنگِ بلندی ببندد کمرم، بکشاندم مسجد. عِرضم می‌رفت. نه از لنگِ کمر! از اینکه صغیر و کبیر جزیره مسلمین می‌دیدند و می‌فهمیدند نه ترتیب وضو گرفتن بلدم نه قبله می‌شناسم و نه نمازخواندن می دانم! زیرلبی غُمبیدم و آرام از کنارِ بشکه و کاسه‌ی آبِ وضو، عقب گرد کردم ؛رفتم طرفِ کفش کنِ ضلعِ غربی.

خیالم بود از جماعتِ مسلمانِ جزیره بپرسم و ببینم قرآن چگونه می‌خوانند؟ عربی می‌خوانند؟ ترجمه‌ی قرآن می‌خوانند. اگر ترجمه است به کدام زبان است؟

قسمتِ بالایِ کفش کنِ ضلعِ ِغربی، مرد جا افتاده‌ی سیاه چَرده‌ای نشسته بود کف مسجد، مُصحَفِ باز، جلویش، زیر لب می‌خواند. از بالای دیواره‌ی کوتاه، نگاهی انداختم و گوشی تیزکردم، عربی بود. برگشتم. مرد آن چنان سر در کتاب فرو برده بود که نشد برگردم و مثلاً بگویم: Excuse me Sir.

حوریه دوباره گفت: fifty me, fifty Fatima. تقصیرِ خودم بود، از همان اول.
رو به رویِ ضلعِ غربی مسجد، قبرستانِ مسلمین بود. حفاظِ قبرستان، دیوار آجری به بلندای نیم‌متر، با میله‌های آهنی بلند و مشبک، کوبیده بالایِ دیواره‌ی آجری. درِ ورودی هم، آهنی میله میله، بسته. تابلوی بزرگ بالای در؛ سمتِ راست، کلمه‌هائی به تایلندی. سمتِ چپِ تابلو، به سیاقِ دست نوشتِ عربی قدیم، نوشته بودند: قُبور.

دوربین میزان کردم روی در ورودی و تابلوی قبور. زن و شوهر آلمانی همراهِ تورِ جزیره، دوربینِ آویخته به گردن و گرفته بر دست، ایستاده بودند روبه روی در قبرستان پُشت به من. گفتم صبر کنم بیایند کنار. بعد: لُرِ خدا! چه تصویری بهتر از این؟ قبرستانِ مسلمین در دور افتاده‌ترین گوشه‌ی دنیایِ «بی‌دینی»، بانوی آلمانی با پیرهن آستین حلقه و آقای شلوارک بپا؛ تصویری تمام نما از همزمانی عناصر ناهمزمان!؟

بعد آقای آلمانی آمد به توضیح که: اوه اینجا Cemetery ست! می‌خواهم در جواب بگویم: البته! و من ایرانی، پیش از هر چیز و هر کار،اول «فاتحه‌ی اهل قبور» خوانده بودم و «رحمت بید فِرِسنیده بیدُمُ». نمی‌گویم. انگلیسی «فاتحه‌ی اهل قبور» عربی و «رحمت بید» لُری را نمی‌دانم!

وسط حرفِ آقای آلمانی، حوریه آمد ایستاد بین ما،رو به من دوباره دور برداشت:

Fifty me, fifty Fatima.

گفتم که، تقصیر خودم بود. همان لحظه که از قایق پا گذاشتم روی اسکله‌ی چوبی، گفتم بپرسم از اسم دخترها و پسرها، زن‌ها و مردهای این جزیره‌ی بند انگشتی و دور افتاده‌ی جنوبِ تایلند.

What is Your name?
My name is Houria.
عربی حوریه را کمی غلیظ‌تر گرفتم:
Hou ria? And the name of your friend?
Fatima.

مُسلیم کمونیتی(۱) Muslim Community at Ko Pan Yee، جزیره‌ی کوچکی‌ست نزدیکِ جزیره‌ی معروف به جزیره‌ی جیمز باند درKhao Ping Kan ؛ نامگذاری جزیره پس از فیلمبرداری صحنه‌ای کوتاه در یکی از این فیلم‌های جیمزباندی؛ دیدارِ کوتاه و با شتابِ جزیره‌ی مُسلِمین هم از برکتِ تورِ جزیره‌ی جیمز باند.



در جزیره‌ی مسلمینِ Ko Pan Yee، نه از رستوران و بار و شراب و قمار خبری هست؛ و نه از جلوه‌گری دخترانِ اُمُ‌الکواعِب(۲).

در پیچِ معبری، پسرکی 3 ـ 4 ساله، به ما لبخند زد. گفتم: حوریه اسم این پسر چیه؟ حسن. اون یکی؟ فی. فی؟ دوباره بگو؛ فی. اسم چند زن فروشنده را هم پرسیدم. آسیه، فریده، مجیده، و...؟ هر چهار، سیاه چشم و ساده پوش. چهارمی حیا می‌کرد و اِبا داشت.این بانوی مُسلِمه‌ی تایلندی هم مثل خدا بیامرز عمه ربابِ مامان، شاید پیش خود و به بروجردی! می‌گفته: چه معنی دارَه زنِ نَجیو اسمِ خُوِشِه بووِه وِ یه مردِ غَریوه‌ی نَربَنگلی؟
و همین جوری و با همین پرس‌و‌جوها بود که حوریه و فاطمه شدند همراه و راهنمای من در معبرهای چوبی تنگ و نیمه تاریکِ جزیره‌ی مسلمین، جنوبِ تایلند.

معبرِ ضلع جنوبی مسجد را گرفتم، رفتم جلوتر. سمتِ راست، سه بشکه‌ی بزرگِ سبز و سرخ و آبی، هر سه بشکه، پُرِ آب، کنارِ هر بشکه هم یکی دو کاسه‌ی پلاستیکی. مردی جوان، سیاه چَرده، لنگ بسته، سرِ پا،کاسه به دست، آرام و سرِ صبر، غسل می‌کرد. «غُسل ترتیبی». دومین بارداشتم می‌دیدم. بارِ اول چهل سالی پیش‌تر بود و«غُسلِ ترتیبی» نبود، «غُسلِ ارتماسی»(۳) بود. ایستاد بلندایِ سمتِ راستِ گُدارِ نهرِ پشتِ باغ. لختِ عُلُم بو.مادرزاد. بلند گفت: غُسل می‌کنم، غُسلِ... خوب نشنیدم. جوید و جُفت پا جست مینجایِ نهر، دو سه غوطه‌ای خورد، جَلدی آمد بالا،پاک و مُطَهَر. انگار دیروز بود خوزستان بودیم. از کنارِ بشکه‌های آب و جوانِ سیاه چَرده‌ی همچنان کاسه به دست، آرام گذشتم و معبر را ادامه دادم. جلوی درِ اتاقی در امتدادِ معبر جنوبی، پیرمردی کوچک اندام ایستاده بود؛ خوش صورت، قبای سفید، دورِ یخه و سرآستین، نخ دوزی آبی خوشرنگ. محاسنِ سفید و رایحه‌ی عطری ملایم، نیمخندی برلبانِ نیمه باز.چیزی نمی‌گفت. من در خیال خود، می‌شنیدم: حُبِّبَ اِلیَّ مِن دنیاکُم ثلاثُ: النساءُ والطِیبُ وجُعِلَت قُرَةالعینی فی الصلاة.(۴)
یعقوبِ لیثِ صفارِ خودمان 170 رکعت می‌خواند شبانه روز. شاید به شکرانه‌ی فتحِ بتکده‌های بودائی در خاک افغان، فرستادنِ طلایِ غنیمتی به بارگاه خلیفه‌ی بغداد، صرفِ آسایشِ بیشتر زائرانِ خانه‌ی خدا.(۵)

در خیال‌بازی(۶) با این گذشته‌ها بودم که حوریه آمد نزدیک، این بار با حرکتِ آرام سر و دست اشاره کرد به پیر کوچک اندام، آهسته و با احترام گفت: He is Immam. رفتم جلو و سلامُ علیکُم غلیظ با امامِ مسجد. او هم با سلامُ علیکَ جواب داد و مهربانی کرد. ظاهرش شباهتی نداشت با آخوندهای وطنی.

آدم گاهی از کار نکرده بیشتر پشیمان می‌شود ! به فراست نیفتاده بودم و عکسی از «ایمام» تایلندی نگرفته بودم. برگشتم، رفته بود. پِی «ثلاث»؟
حوریه حالا باز در آمد که:

Fifty me, fifty Fatima.

صدایِ موذن، نمی‌دانم از حنجره‌ی خود موذن یا از بلندگو بلند شده بود؛ خوش آهنگ بود. انکرالاصوات نبود. به حوریه گفتم: ساکت، می‌خواهم گوش کنم. می‌خواستم بعد از «محمد رسول‌الله»‌اش را بشنوم.

چند نفری ایستاده بودند آرام کنار دیوار؛ دو سه تایی هم نیمه ولو روی زمین، تکیه داده به دیوارِ معبر. باز حوریه این پا آن پا کرد، خودش را زد به من که باز بگوید: fifty. گفتم: حوریه، ساکت.

از اولش هم می‌دانستم. اما می‌خواستم بشنوم. اذان، اذانِ اهل تسنن بود. مردی وضو می‌گرفت. از قرآن و قرآن عربی پرسیدم. گفت به جز امام، 30 نفری هم بلدند قرآن عربی بخوانند.



چند عکسی گرفتم از مسجد و از جماعت نمازگزار. جمعه بود و ندانستم «نماز جمعه» بود یا «نماز جماعت»؟

داشتم برمی‌گشتم. حوریه ایستاد جلویم، زُل زد به چشم‌هایم: fifty me, fifty Fatima بعد بی که مهلت جواب به من بدهد، اشاره کرد به جیبِ برآمده‌ی شلوارکِ پای من و در آمد که:

Harram,Harram .

به گمان‌اش جیب، پُرِ پول است.اِهه! حالا این دختر کوچولو می‌خواهد به من «شرعیات» و «حلال» و «حرام» یاد بدهد؟ بعدِ کلی «رساله‌ی عملیه»ی آیاتِ عِظام خواندن و مُستفیض و محظوظ شدن، حالا همینم مونده این دختربچه‌ی زبلِ زبان‌دار، منِ شیعه‌ی آلِ علی را تنها گیر بیاورد و غریب کُش کند؟

خواستم راه بیفتم. نه! دوباره درآمد که:fifty me, fifty Fatima .خُلقم گرفت. چرا؟ برگشتم طرفِ حوریه:

Why Huria? Why?

نگاهم کرد سَرد، سَرد هم گفت: You Have. تو داری. آه، پس قضیه چیز دیگری است. از آن که دارد باید گرفت برای آن که ندارد. آه حوریه جان! تو در این جزیره‌ی بند انگشتی، رو در رویِ این جهانِ بزرگ ایستاده‌ای، سهم‌ات را می‌خواهی در حدِ fifty Thai Baht.کمتر از ۱۰ کرون سوئدی؛کمترک از ۱ یورو.

تو از این جهان سهمی می‌خواهی کوچک و من می‌خواستم همه‌ی جهان را سهم تو کنم. خبر داری حوریه؟ در جوابِ من، هیچ نگفت حوریه. نمی‌دانم اما از کدام سویِ ساحلِ تفته‌ی آبادان بود که دوباره بانگ برخاست توفنده و خَش‌دار و شِکوِه‌ناک: «های فِیْدوس! پَه سِی چِه هندونه‌ی شرطِ کاردِمون، فطیر از کار در اُومد؟ ِفیْدوس!»(۷)

پیش‌ترها هم شنیده بودم از پیشینیان. راه افتادیم. من و حوریه. فاطمه انگار رفته بود. نفهمیدم کی؟ پیچیدیم معبر دستِ راست. باز هم دستِ راست.

مغازه، دست‌فروشی، تی شِرت، زَلَم زیمبو، تابلو، Exchange، صرّاف، Exchange، صرّاف .پسِ پشتِ این یکی Exchange، دیواری گِلی، شکم داده، جا بجا، رده‌هایِ زردِ کدر، ناخوشبو. زدیم بیرون.

حوریه گفت: fifty me. فاطمه نبود که بگویدfifty Fatima .

همان دَمِ رسیدن به جزیره و گذر از اسکله‌ی چوبی، حوریه را دیدم. هفت ـ هشت ساله می‌نمود .لبه‌ی پلاستیکِ ردیفِ اولِ جا کارت‌پستالی را با سرانگشت‌های دست راست می‌گرفت بالا تا نزدیکِ چانه و دهان، بعد رها می‌کرد تا یکی‌یکی تایِ جا کارت‌پستالی باز شود؛ بیفتند تا پائین زانو... بعد: fifty me, fifty Fatima. حالا 50 باتِ تایلندی دادم حوریه، کمتر از 10 کرون سوئدی. دادم و گفتم: دخترم کارت‌پستال‌ها هم برای خودت.

حوریه گرفت و رفت.

ماندم بی‌همراه و بی‌راهنما در معبرهایِ چوبی پیچ در پیچ و تنگ و تارِ جزیره‌ی مسلمین. حالا پیچیدم معبرِ سمتِ چپ. این هم تنگ و نیمه تاریک. هر دو طرفِ معبر، حجره‌های کوچک و بزرگ پارچه‌فروشی. شلوغ و درهم برهم. طاقه‌های پارچه، از همه جنس، گز و نیم گز و مِقراضِ بغلِ طاقه‌ها. صاحب حجره‌ها و وردست‌ها چشم انتظارِ خواستارانِ حالا دیگه تک و توک و گذری. منظرِ آشنایِ بازارهای خودمان، درهای چوبی دو لنگه‌ی خوش‌نما اما حالا قدیمی و نیمه پوسیده. راسته‌ی بزازهای «بازار کهنه»؛ قدیمی‌ترین محله‌ی دزفول، محله‌ی قلعه؛ فرازِ کرانه‌ی رودخانه‌ی دِز، همیشه جاری.

از پیچ و خمِ این معبر هم گذشتم. سرِ راهِ برگشت چشمم افتاد به فاطیما، همان جور ساکت ایستاده بود و همچنان، آرام نگاه می‌کرد. راه اسکله را پرسیدم. فاطیما با دست اشاره‌ای کرد و کوتاه گفت بعد از این معبر می‌پیچی دستِ چپ، باید از گلزار سر راه می‌گذشتم و میدانچه را هم رد می‌کردم تا برسم اسکله.

جوانِ تایلندی راهنما با عینکِ جیمز باندی منتظر بود، ساعت نشان می‌داد و بلند بلند می‌گفت:

Hurry up; hurry up.

با زن وشوهرِ آلمانی و زوجِ مالزیایی پریدیم توی قایق. دوربین عکاسی را گرفتم رو به بالا، رویِ گنبدِ فیروزه‌ای مسجدِ مسلمین جزیره‌ی Ko Pan Yee.

قایق ازاسکله کند؛موتور دورگرفت؛ دورشدیم.

از دفترِکهنه‌ی یادداشت‌های روزانه‌ی سفرِ پوکت، جنوبِ تایلند، مارس 2001 میلادی ــ فروردین 1380 خورشیدی.

‏پی‌نوشت:

(۱) * مسلمانان تایلند در شهرهای توریستی پُر جنب و جوش جنوب تایلند هم هستند و کسب و کارهای رایج در همین ناحیه‌ی پوکتِ جنوب تایلند. شماری از مسلمانان اندونزی، مالزی، پاکستان و کشمیر هم هستند. مبلغانِ عربستان هم جای خود. در نزدیکی شهرک ساحلی کارون و در پوکت تاون، دو مسجد بزرگ با گنبد و مناره : مسجدِ نورالاسلام و مسجد عزة الاسلام.

(۲)سلامُ عَلی دارِ اُمُ الکواعِب بتانِ سیه چشمِ عنبر ذوائب
سلام بر در و درگاه و خانه و جایگاهِ اُمُ الکواعِب. دارندگان و دارایانِ کواعِب؛ بیتِ آغازینِ قصیده‌ای‌ست کهن. سرودن قصیده را به چند شاعر، نسبت داده‌اند، ازمنوچهری دامغانی تا امیر معزی، از حسن متکلم کاشی تا سیم کَشِ سمرقندی. در لغت‌نامه‌ی دهخدا،کواعِب، جمعِ کاعِب و کاعِبه است و اُمُ الکواعِب به معنایِ دخترانِ پستان برآمده، زنانِ نار پستان. و عنبر ذوائب: آن که زلف‌های او به رنگِ عنبر و دارای بویِ عنبر باشد.

(۳)برای تفاوتِ «غُسلِ ترتیبی» با «غُسلِ ارتماسی» نگاهی بیندازید به «رساله‌ی عملیه» شریعتمداری یا خمینی در قفسه‌ی کتاب‌های فارسی «کولتورهوسِت» ـ خانه‌ی فرهنگ ـ در میدانِ سِرگل، در مرکزِ شهرِ استکهلم.
غُسلِ ترتیبی:
مسأله 1ـ در غُسلِ ترتیبی باید به نیتِ غُسل،اول سر و گردن،بعد طرفِ راست و بعد طرفِ راستِ بدن را بشوید. مسأله 2ـ برای آنکه یقین کند هرسه قسمت؛یعنی سر و گردن و طرفِ راست و طرفِ چپ را کاملا غُسل داده، باید موقعِ شستن سر و گردن مقداری از بدن را هم داخل کند، و موقع شستن طرفِ راست، مقداری از طرفِ چپ را با مقداری از گردن، و در موقع شستنِ طرفِ چپ، مقداری از طرفِ راست و مقداری از گردن را بشوید. آیت‌الله خمینی، رساله نجاة العباد، ص31.
غُسلِ ارتماسی:
مسأله 1ـ در غُسلِ ارتماسی باید آب تمامِ بدن رابگیرد، هرچند بدن به تدیج در آب فرو رود، ولی قبل از آنکه آب تمام بدن را فراگیرد نباید عضوی از اعضاء از آب خارج شود. ولی اگر در نهرها غُسل کند و پایش در موقع فرو رفتن در آب، کمی در گّل فرو رود مانعی ندارد، و بهتر آن است در غُسلِ ارتماسی طوری در آب فرو رود که بگویند یک مرتبه فرو رفته، و همچنین بهتر آن است در نهرهایی که پا مقداری در گّل فرو می‌رود، غُسلِ ارتماسی نماید. آیت‌الله خمینی، رساله نجاة العباد، ص32.

(۴) حُبِبَ الیَّ مِن دنیاکُم ثلاثُ :النساءُ والطِّیبُ وجُعِلَت قُرَة العینی فی الصلاة: «از دنیای شما سه چیزمورد علاقه من قرار داده شده است: زنان، عطر و نور چشم من در نماز است.» و به فارسی روان: از دنیای شما سه چیز را دوست‌تر می‌دارم: زن و عطر و نماز پنجگانه.
حد یثی ست از گفت و گوی پیامبر اسلام با چند تن ازنخستین پیروان نزدیک . درباره ی این حدیث نیز، میانِ مٌحَدثین بحث و گفت و گوی بسیاربوده است.

(۵)من بت شکنم. زیر همین عنوانِ من بت شکنم، در کتابِ یعقوب لیث، چنین می‌خوانیم: «یعقوب پس از این پیروزی‌ها در مشرق، برای اینکه نظر دستگاهِ خلافت را جلب نماید،نامه‌ای و پیکی به جانبِ دربار معتمد فرستاد و هدیه‌های بسیار همراه او کرد که از آن جمله پنجاه بتِ زرین و سیمین بود. یعقوب این بت‌ها را از کابل و رخد، از معابد بت‌پرستانِ آن نواحی ــ که بتکده بودائی داشته‌اند ــ همرا آورده بود. یعقوب در نامه خود تصریح کرده و از خلیفه خواسته بود که این بت‌ها را معتمد به خانه کعبه بفرستد تا در آنجا ذوب کنند و پول آن را برای آسایشِ زوار و حجاج به کار برند». و در عین حال،یعقوب، هرگز از عبادتِ خدای غافل نبود: «از باب تعبد، اندر شبان روز، صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت». باستانی پاریزی، یعقوب لیث، ص 316 و ص441.

(۶) خیال‌بازی، آمیزه‌ی عربی ـ فارسی، همان خیال بافی است. فرهنگ معین.

(۷)فِیْدوس. واژه‌ای در اصل هندی. آژیری بر بلندای پالایشگاه آبادان، زنگِ آغازِ کار. بانگِ بیدار باشِ صبحگاهان. در این خطابِ کنایی شِکوِه‌ناک به فِیْدوس، افسوسِ نافرجامی آرزوهای بلند را می‌شنویم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد