logo





نوعی مردم ، نوعی روشنفکر و... نوعی«سميه!»
ششمين قسمت

چهار شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۸ آپريل ۲۰۲۱

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"
"براساس"
"عقل، منطق و انصاف"
سيروس"قاسم"سيف
.........................................
نوعی مردم ، نوعی روشنفکر و... نوعی"سميه!"
ششمين قسمت
............................

در صدای سميه احساس تظلمی بود که من را از حرکت بازداشت. به صندلی تکيه دادم و چشم هايم را بستم. با مهربانی، پيشانی ام را بوسيد و کنار گوشم زمزمه کرد که :" بی معرفت مباش که در من يزيد عشق- اهل نظر، معامله با آشنا کنند!" بعد هم ،دستم را گرفت و بالا برد و نوک انگشتان تاول زده را، فرو برد درون دهانش و شروع کرد به مکيدن و با هر مکشی ، سوزش انگشتانم کم و کمتر می شد و بعد که بيرونشان آورد، گفت چشم هايت را بازکن و انگشتهايت را نگاه کن. چشم هايم را باز کردم و انگشتانم را نگاه کردم. تاول ها، ناپديد شده بودند و سوزش و درد ساکت شده بود. آهی از سر رضايت کشيد و در حالی که به روبه رويمان اشاره می کرد، سرش را بر شانه ام تکيه داد و گفت :" حالا، تماشاکن!".....
به رو به رو نگاه کردم. آسمانی بود ابری و دشتی گسترده ،سفيد ، يخ زده که از دل افق مه آلود ، پدرعلی درحالی که طنابی برگردن سميه انداخته بود، ظاهر شد و همچناکه اورا به دنبال خود می کشاند وآرام آرام به جلومی آمد ، وارد محله ای شد که بقال و قصاب و نانوا و سبزی فروش و آجان محله و تعدادی ازعابرين در آنجا ايستاده بودند و چشم به پدرعلی و سميه دوخته بودند که جاهل محله هم از راه رسيد و با ديدن چنان منظره ای، کت و کلاه شاپويش را به گوشه ای پرتاب کرد و آمد به طرف پدر علی و رو به او داد زد که: " صبر کن ببينم! داری چيکار می کنی؟! خوبيت نداره! مگه اين ضعيفه، فسق و فجوری داشته که.....".
پدر علی هم، به سوی لات محله برگشت و با تهاجم فرياد زد که:" به تو چه؟! ناموسمه!"
لات محله هم، پس از آنکه برای کسب تکليف، به سوی بقال و قصاب و نانوا و سبزی فروش و آجان محله وعابرين نگاهی انداخت و آنها سرشان را پائين انداختند، راه افتاد به طرف کت وکلاهش وآن ها را از روی زمين برداشت و ودرحالی که می تکاندشان، گفت: "خب! پس دراين صورت، ببشخيد! صلاح مملکت خويش، خسروان دانن! زت زياد. ما رفتيم!" .
در همين لحظه، ، سميه که انگار با رفتن حواس پدرعلی به سمت لات محله از فرصت استفاده کرده بود، سرش را ازحلقه ی طنابی که سر ديگرش در دست پدرعلی بود بيرون کشيد و پس از آنکه چادر را از سرش بر داشت و به سرعت روی سر پدرعلی کشيد، با سر و پای برهنه فرار کرد به سوی مسجدی که درهمان نزديکی بود و دريک طرفت العين، ناپديدشد.



منظره ی بعدی که پس ازمنظره ی اول ، ظاهر شد، فضای درونی مسجد بود که ازدل منظره ی قبل بيرون آمد و در آن منظره ، پدرعلی، چادر برسر، دوان دوان ونفس نفس زنان به همراه بقال و قصاب و نانوا و سبزی فروش و آجان و ديگر شاهدان صحنه ی قبل وارد مسجد شدند و وقتی پدرعلی چادررا با عصبانيت از سرخودش برداشت و آن را به گوشه ای پرتاب کرد و همه ديدند سبيلی را که در منظره ی قبل داشت ، تراشيده است ، با تعجب توأم با پوزخند به صورت بی سبيل وعرق کرده ی اوخيره شدند وهمچنانکه دايره وار به او نزديک و نزديکتر می شدند، يکیشان گفت:" پس، سبيل چی شد، حاجی؟!"
پدر علی با عصبانيت فروخورده ای گفت:" زدِيم! بايد می زديم! چادر سرمان بود! نديدی؟!"
بقيه ی افراد خنديدند و يکی ديگر گفت: " سخت بود؟!"
پدرعلی گفت:" چی سخت بود؟!"
همه با هم خنديدند و يکيشان گفت:" چادر!"
پدرعلی با لبخند تلخ برلب سرش را تکان داد و پشت سر هم گفت: "سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد آدم چه می کشد!).
يکیشان خنديد و گفت:"آنهم با آن الکتريسيته ای که از موها ساطع می شود!)
پدرعلی گفت:( اما، حديث است که اگر از ته ته بتراشند، ديگر ساطع نمی شود)
درهمين لحظه ،سميه با دو نفر که زير بغلش را گرفته بودند و با خود شان می کشاندنش وارد مسجد شدند. سميه چادر نداشت. سرش را از ته ته تراشيده بودند و پاهايش باند پيچی شده بود. پدرعلی اورا به ديگران نشان داد و گفت:" نگفتم؟! نگفتم می تراشند!".
سميه را که کشان کشان از درديگر بيرون بردند، صدائی در بلندگوی مسجد ، مقتدرانه گفت:" بنشينيد!"
پدر علی و ديگران، فورا نشستند.
صدا گفت:" چراغها را خاموش کنيد!"
چراغ ها، فورا خاموش شدند.
صدا گفت:" دستگاه ويدئو را روشن کنيد!"
دستگاه ويديو، فورا روشن شد.
آنگاه ، روی صفحه ی تلويزيونی که رو به روی پدرعلی و ديگران قرارگرفته بود، تصوير مردی ظاهر شد که با صدايی آشنا و صورتی پنهان شده زير ماسکی سياه، به آرامی شروع به سخن کرد و گفت:
( ..... آيا تا به حال، شده است که يکی ازانگشتانتان، لای در و يا پنجره ای که درحال بسته شدن است، گير کرده باشد؟! آيا تا به حال اتفاق افتاده است که در حال کوبيدن ميخی به ديوار، يکی از انگشتانتان به ناگهان، زير ضربه ی محکم چکشی قرار گرفته باشد؟! آيا شده است که عضوی از اعضای بدنتان را، لای گيره و يا منگنه ای که به آهستگی درحال بسته شدن است، قرار داده باشند و شما، اول به آهستگی، از درد به خودتان بپيچيد و بعد، فريادتان به آسمان رفته باشد و بعدهم به ناگهان بيهوش شده باشيد؟! اگر هيچکدام از اين موارد هم برايتان، اتفاق نيفتاده باشد، به هر حال، به عنوان يک موجود زنده ، غير ممکن است که نوعی از درد را تجربه نکرده باشيد!بسيارخوب! حالا که همه مان، به نوعی، دردی را تجربه کرده ايم، بيائيم و با هم، تصور کنيم که ما، نوعی از" فلز" هستيم؛ فرقی هم نمی کند که چه نوع "فلز"ی. مثلا، صفحه ای از جنس "مس " ؛ نه هر "مس"ی، بلکه نوعی "مس" که ضمنا، درد را هم حس می کنيم ويک خانم و يا آقای مسگر، تصميم گرفته است که از ما، ملاقه ای، کفگيری، مجمری، ديگی، ديگچه ای چيزی، بسازد و بفروشد. و يا يک خانم و يا آقای حکاکی می خواهد شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی، چيزی را " بر ما " ويا " در ما"، حک کند وحالا، بيائيد و به دفعاتی که چکش ها بالامی روند و فرود می آيند و به ميزان دردی که از آن فرود آمدن ها، ناشی می شود، فکر کنيم! چطور است؟! غير قابل تصور است! نيست؟! اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای شکلی و قيمتی می شويم با درجاتی متفاوت که پز تفاوت در نوع آن اشکال و قيمت ها را هم، به همديگر می دهيم، چنانکه قبلا ، پز تفاوت نوع "فلز"مان می داده ايم!- وسرانجام وارد بازارمان می کنند و منتظرمی شويم برای فروخته شدن که به ناگهان -البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمی افتد!- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين می رود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای " خدايان مغز"، "خدايان چکش " و "خدايان سندان " را می شنويم که دارند در مورد، برانداختن طرح ها و شکل های قديم و درانداختن طرح ها و شکل های نوينی می انديشند تا می رسند به تعريف سه جهان:
الف - جهان پيشامدرن، جهان مسگر و حکاک خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکش ها و سندان ها.
ب - جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتن های ناگهانی بازار بورس ها است.
ج - جهان پسا مدرن، جهانی است که چکش ها و سندان ها، دارند به جای مسگر و حکاک خالق، انديشه می کنند!
فکر می کنيد که شما، اهل کداميک ازسه جهان تعريف شده در بالا باشيد؟...)
تا قبل از اختراع عکاسی و سينما، اگر به ناگهان، حس ششم می آمد و انسانی را به درون گردابی از اين جهان ها، فرو می برد، چه جانی بايد می کند آن انسان تا با پنج حس ديگرش، " خود" را بچسباند به واقعيت درون و بيرونش
ناگهان، صدای سخنران، نه قطع وصل، بلکه حاضر و غايب می شود. نمی دانم که ازکدام زمان و مکان می آيد و نمی دانم که آن را با چه زمان و مکانی بايد فهم کنم. زمان و مکان هائی چند وجهی که با هم می آيند و با هم لايه لايه می شوند. بعضی شان، واضح تر از بعضی ديگر اند. در همان لحظه، سميه دهانش را به گوشم نزديک می کند و پچپچه وار می گويد: ( حواست به حرف های اين بابا ست يا داری بازبه آن جاکش فکر می کنی؟!)
می گويم: ( چند لايه است )
می گويد:( چی چند لايه است؟!)
می گويم: (حرف های همين بابا که احساس می کنم هرلايه اش می تواند درزمان ها و مکان های نا همگون اتفاق افتاده باشد. تا قبل از اختراع عکاسی و سينما، اگر به ناگهان، چنين احساسی می آمد و انسانی را به درون گردابی از اين جهان ها، فرو می برد، چه جانی بايد می کند آن انسان تا با "پنج حس" ی که نسبت به آن معرفت پيداکرده بود ، خودش را بچسباند به واقعيت درون و بيرونی که توفيق درچنان اموری، فقط ازحس ششم ساخته است!)
می گويد:( من هم چنان احساسی دارم. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! - پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها، درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی...).
می گويم:( مثل همين وجوه ولايه هائی که الان دارند درصدای من و تو، حاضر و غايب می شوند!).
می گويد:( منظورت را نمی گيرم!).
می گويم: ( برای اين است که آنتن هايت، رو به همان پنج "حس" ميزان شده است! تفکر انسان امروزی، مثل سينمايش که دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که در آن ، حس ششم و هفتم و....).
ناگهان، سميه با وحشت از جايش می جهد! می گويم:(چه شد؟! چرا برخاستی؟!)
سميه همچنانکه دارد می لرزد، به سوی منظره ی رو به رويمان اشاره می کند و می گويد: ( نگاه کن! اون جاکش داره مياد به طرف ما!)....

ادامه دارد.......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد