... منیژه طی این سفر با توّجه به اینکه جای های مختلف و متفاوتی را دیده و تجربه کرده بود به فراست دریافته بود که شهرهای کوچک و یا روستا ها و دهکده های بزرگی که تا کنون چه به هنگام سفر از ژنو به تُن و انسی دیده بود و چه آنها که در اطراف لیون و در مسیر راه دیده می شد و چه همین نقطه یعنی فُنتَن بلُ بلحاظ ساختمان و بافت ِساخت و ساز، و مهندسی دارای وجوه مشترک و مشخصی هستند که تقریبن در هر کدام به نحوی خودنمایی میکنند و هر یک نماینده ی معماری مسلّط زمان خود هستند، ولی با اینهمه تکراری و آزار دهنده و خسته کننده نیستند و با جزییاتی که کاملن در تفاوت ِ محض با یکدیگر میباشند سببی هستند که منظر عمومی و سیمای کلّی ِ محیط چشم گیر و دلپذیر باشد. از خروجی شاهراه تا رسیدن به مرکز ِ کوچک و جمع و جور ِ فُنتَن بلُ ، پیچ و خم راه ِباریک ، مزارع کوچک و بزرگ و درختان راست قامت و جنگلها، گاهی کارگاه یا کسب و کاری عمومن صنعتی در کنار راه و فرعی های منشعب از آن همه و همه روزی را به یاد وی میآوردند که از راه های پرپیچ و خمِ بلندیهای آلپ از میان روستا ها و دهکده هایی با همین مشترکات عبور کرده و به روستا-شهرِ تُن وارد شده بودند ، میدانی کوچک ، کلیسایی بزرگ ، کافه ها و مغازه هایی در حد متوّسط از هرقبیل و با اینهمه هنوز همه چیز جذابیت خاص و طراوت خود را داشت. طرواتی در میان ِ آنهمه کهنِگی . منیژه این مناظر و مهندسی آنرا دوست میداشت. وی برای دانستن هرچه بیشتر در باره ی این دیدنی ها پرسنده یی کنجکاو بو د و به جای مراجعه به آن هیولای عظیم ِ داخلِ لپ تاپ و یا تلفن که هرچه خواسته باشی بدانی پاسخش را میداند !، به ژزف مراجعه میکرد که آنچه را که میدانست - که برای منیژه در آن شرایط بسنده بود- با شوقی عمیق ، بیانی انسانی در کمال ِ اختصار و بکار بستنی و قابل ِ فهم در لحنی پراز شور و عشق می پیچد و در اختیارش می گذاشت.
در میدانگاه اصلی ِ فُنتَن بلُ تابلوی اطلاعات ویژه ی شهر از وجود پارکینگی همگانی در همان نزدیکی خبر میداد.
ژزف گفت: قدری جلو تر به راست بپیچ تا به طرف پارکینگ برویم ، شاید جای خالی باشد!
منیژه گفت: خیال میکنم با توّجه به این خیابانهای تنگ و باریک بهتراست من به کوتاهی توّقفی بکنم و خودت برانی ، بهتر نیست؟!
ژزف گفت : بسیار خوب همین کار را میکنیم.
پس منیژه جایی در کنار راه ایستاد و آن دو به فوریت جایشان را عوض کردند. طبق ِ معمول معلوم بود ژزف محیط را میشناسد و بآسانی با چند چپ و راست به محوطه ی پارکینگ رسیدند. جای خالی نبود، ژزف هم، چنین انتظاری نداشت . تصمیم گرفتند که همانجا منتظر بمانند تا کسی قصد ِ بیرون رفتن کند و آنها جایش را بگیرند. مهمترین علتی که ژزف را وامیداشت اتومبیل را در این مکان متوّقف کند این بود که به کاخ فُنتَن بلُ نزدیک بود و ظرف چند دقیقه ، شاید 5 دقیقه ، می توانستند به آنجا برسند . بیست دقیقه یی معطّل شدند و بالاخره خانواده یی را دیدند که داخل ِ محوطه شده اند ، ژزف بلافاصله و مودبانه از مرد پرسید آیا قصد خروج دارند ، مرد نیز به مهربانی پاسخ مثبت داده و با دست به جایی که اتوموبیلش پارک شده بود اشاره داد و گفت شما را آنجا میبینم. ژزف سپاسگزاری کرده و رفت و پشت ِ آن اتوموبیل ایستاد ، مرد و همراهانش نیز رسیدند و سوار وسیله ی ی نقلیه خود شدند و پس از سپاسی ،و خوش بگذردی که رد و بَدَل شد ، ژزف ماشین خودشان را در جای خالی ایشان متوّقف کرد و راه رفتن به کاخ را در پیش گرفتند. ژزف ضمن ِ حرکت مثل همیشه در کمال آرامش و شمرده شروع به حرف زدن کردن:
این دهکده به لحاظ مساحت سرزمینی شاید از شهر پاریس قدری پهناور تر است و بخشی از منطقه یی جغرافیایی است که از آن به (Ile-de-France) یاد می شود . چرا این منطقه را اینگونه نامیده اند سخن بسیار است و هیچیک مستند تاریخی مورد توافق همگانی ندارند، نوعی " اینطور میگویند که ..." است ! بیشترین شهرت این روستا یا شهرک برای تمامی مردم در جاهای مختلف اروپا و شاید دیگر نقاط دنیا مربوط است به کاخی معروف با نام ِ همین منطقه "کاخ ِ فُنتَن بلُ" . اغلب این مردم و خود ِ ما آمده اند و آمده ایم تا این کاخ را ببینیم که اینک سالیان درازی است به توصیه ی یونسکو "میراث جهانی" است . ساختمانش به قرن دوازده برمیگردد ، چه سالی؟ نمیدانم! ولی از همان آغاز شاه نشین بوده . شاهان و مجیز گویان فرصت طلب ِ اطراف ایشان ، اینجا را تفریحگاه و شکارگاه خود قرار میدادند.
در این لحظه در فاصله یی نه خیلی دور ، دروازه ی عظیم و مجلّل ِ بنایی بس فاخر و پر شکوه به دیدگاه ایشان در آمد. کاخی قدیمی با معماری بسیار زیبا و پر از ریزه کاریها ی مهندسی خاص ّدوره ی خودش با در ها و پنجره ها ، گچ بری های رنگارنگ و کنگره هایی همه شکوه مند و خیره کننده. این بنای عظیم زیر آسمان ِ آبی که خورشید درخشانی در میان آن بود به نگینی درشت و نورانی می ماند برانگشت طبیعت و میشد در چهره دیدنی اش خطوط ِ مختلف صفحات تاریخ را خواند. منیژه واقعن ذوق زده شده بود. تحت تاثیر قرار گرفته و بی حرکت ایستاده بود و نگاه میکرد، و گاهی بر میگشت نگاهی به ژزف میانداخت و با حرکات سر و صورت و ابروان و چشمها تحسین و شگفتی خود را به نمایش میگذاشت. ژزف صبورانه منتظر بود تا هروقت منیژه خواست ، حرکت کنند. دقایقی باین سان گذشت و منیژه گفت، حالا بازهم برایم بگو ، گوش میکنم !
ژزف گفت: بله ، اینجا شاه نشین ، لویی های مختلف و فلیپ و امثال ِ ایشان بوده . مثل هربنایی از این دست همواره نیز مرمت و نوسازی و باز سازی شده و هر شاهی آمده موافق میل و سلیقه ی خود پاره یی بناهای دیگر را به آن افزوده . خواهی دید که همه چیزش از قرون وسطی حکایت میکند و هرکدام از شاهان طی دوره ها کاخ خودشان را ساخته و باین مجوعه ی پر صلابت افزوده اند . گویا حتّی کاترین دُمِدیچی هم اینجا زندگی کرده و تعمیراتی نیز کرده. البتّه بعد از انقلاب فرانسه نیز در اینجا کارهایی شده ، همه مرتجعانه انقلابی!
در این لحظه آنها از دروازه گذشته و وارد محوطه پهناور باغ اصلی مقابل کاخ شدند. بنای اصلی کاخ با پلّه هایی که دایره وار از هر دو طرف رو به بالا میرفتند دیدنی بود. ردیف ساختمانها در چپ و راست ِ کاخ اصلی به عظمت این مجموعه می افزود. در حال تماشا و پیش رویِ آرام ، ژزف میگفت ، این کاخ ها شاهد دوران مختلفی از تاریخ فرانسه بوده اند که شرحش در توان من و وقت کوتاه گردشگرانه ی ما نیست. ولی خواهی دید که اینجا باغهایی با تزیینات و شیوه ی مهندسی ایتالیایی و انگلیسی هم وجود دارند. در پی این حرف وپس از گردشی در همان محوطه از ورودی ساختمانی داخل شده و پس از تهیه بلیط راهی دیدن سالن ها و بناهای درونی آن کاخ عظیم شدند. تالار موسیقی، تالار جشنها و نمایش ها و رقص ها، محلّ اختصاصی نگهبانان ِ مخصوص ، ... که به تمامی بی پایان بنظر میرسید و هریک واقعن در نوع خود کتابی بود گشوده که به خواننده یی حوصله مند با وقتی آزاد و سرشار نیاز داشت. در جایی که گفتند کاخِ لویی چهارم میبوده ، میشد از پنجره رودی چشمه سان را که جاری بود و در دل باغ ِ پهناور کاخ به زیبایی و مهارت به کانالی هدایت شده بود دید ، ژزف به منیژه گفت نام ِ تمامی این منطقه از همین رود گرفته شده و در طول زمان تبدیل گردیده به آنچه امروز بر زبان مردم و فرهنگ و تاریخ به " Fontainbleau مشهور است، نام این رود تا آنجا که به یاد دارم Fon Bleaudi باید بوده باشد.
منیژه پرسید: آیا تو در مورد این چیزها تحقیق یا مطالعه میکردی و یا کرده ای و یا اینکه متکّی به شینده ها یت هستی؟!
ژزف گفت: این بخشی ازآموزش ِ سالهای دبیرستان است . در آن وقتها همه ساله در جا های مختلف برای دانش آموزان گردشهای تاریخی، علمی ، فرهنگی ، ترتیب میداند و هر دانش آموزی موافق توان مالی و فرهنگی خانواده اش به یکی از این گردشهای حد اکثر سه روزه در اطراف محل ِ زندگی خود می پیوست. پدر ِ من اصرار داشت تا من با فرهنگ و تاریخ این کشور هر چه بیشتر آشنا شوم و این دانستنیهای نه چندان عمیق و مستند محصول آن سالهاست . محصول کوشش و همتّ پدرم ، و آموزگارانی که من با ایشان می بودم می آموختم! آیا توانستم به پرسش ات پاسخی مناسب داده باشم؟
منیژه گفت: خوب بود و باید بگویم ، خوش شانس بوده یی.
ژزف گفت : آری همینطور است.
گردش ایشان در ساختمانهای مختلف بطول انجامید . آنها ساعت 11:20 دقیقه به کاخ رسیده بودند ، اینک ساعت 3 بعداز ظهر بود و هنوز بسیار دیدنی ها بودند که بیرون از ساختمانهای کاخهای مختلف باید می دیدند. پس از خروج از محوطه ی درونی به سمت پشت ساختمان رفتند . به باغهای پهناوری با استخر های دریاچه مانند که زیبایی بنا های اطراف را بسی بیشتر میساختند . وقتی در باغ قدم میزدند ژزف گفت :
بازیهای روزگار شگفت انگیز است و این شگفتی گویا پایان ناپذیر است و هیچکس هیچوقت از آنها نمی آموزد، زیرا دائما در حال تکرار هستند. زمانی در 1804 ناپلئون پاپ را که در قدرت و تکبّر خدایی بود به فرانسه خواند تا در مراسم تاجگذاری وی به عنوان امپراطور حضور یابد. پاپ از رُم باین سرزمین آمد و در همین کاخ اقامتش دادند - البتّه به شکوه و جلال - و وی با ناپلئون ، پیش از مراسم تاجگذاری اش در کلیسای " نُترُدام دُ پاری" در همین کاخ ملاقات کرد و فقط ده سال طول کشید ، آری دهسال ِ بعد ، آن قصّاب و خونریزِ زیاده خواه ِ جنگ طلب براساس ِ معاهده یی با نام همین کاخ و در همین مکان در آوریل سالِ 1814 از مقام و عناوین خویش خلع گردید. روز 13 آوریل همانسال وی آن معاهده را در پاریس امضا ء کرد و دیگر امپراطور نبود! سپس روز بیستم آوریل 1814 در مقابل مدخلِ اصلی و آن پلّه های دایره که در بدو ورود به محوطه ی باغ کاخ دیدی ، برای همیشه با گارد سلطنتی خود خدا حافظی کرد.
منیژه بلافاصله گفت: چه جالب. در اینصورت طوری از این کاخ بیرون برویم که من آن ساختمان ، آن پلّه ها و آن صحنه تاریخی را که تو تصویر کردی در خیال ِ خویش مجسّم بکنم.
ژزف گفت : حتمن ، حتمن ، و امّا این ساختمان را ببین ،این تالار بزرگ با سرمایه ی یکی از حکام ِ عرب از کشور ابو ذبی از خاندان ِ نهیان ، از سال 2007 تا 2014 زیر باسازی اساسی پر خرجی بود و در همانسال بنام ایشان افتتاح شد! آیا در کشور آن شخص نیازی به استفاده از آن سرمایه ی هنگفت وجود نداشت؟ مسلّمن مردم وی نیازهای بسی اساسی تر از تعمیر یک کاخ در سرزمین فرانسه داشته اند، ولی انسان خود خواه است و وای از روزیکه خودخواهی با بی خردی در آمیزد. ساختمانی که درآن گوشه میبینی معروف است به موزه چینی ، این موزه در سال ِ 2015 مورد دستبرد سارقین واقع شد و بسیاری از آثار آنرا بردند! من هیاهو و جنجال آنرا شنیدم ولی از نتیجه ی کار چیزی نمیدانم.
در این لحظه ژزف به لبهای خشک منیژه نگاهی کرد و گفت : اگر بگویی گرسنه و خسته نیستی من باور نخواهم کرد، و این بازدید هنوز پایان ناپذیر می نماید ولی باور کن ما بسیار خوب از وقتمان سود بردیم و حالا خواهش می کنم برویم جایی برای نوشیدن و خوردن.
منیژه گفت: خستگی را می پذیرم ولی هیچ گرسنه نیستم ، گویا خوراک تاریخ سیر کننده تر از آنست که به نظر می رسد!
ژزف گفت: وقتی سر میز بنشینیم در میابی که بیشتر گرسنه یی تا خسته.
پس از گذری در مقابل پلّه های مُدَوُر کاخ اصلی و توقّفی کوتاه در آنجا همانطور که منیژه خواسته بود، از محوطه ی کاخ از راهی که میان باغهای کوچک و پراز گیاهان مختلف و درختان کهن گذر میکرد بیرون آمدند و در تراس اوّلین رستوران دُور میدانگاه شهر- که خیلی دوست داشتنی بود- نشستند ، نوشیدند و خوردند و با آغاز غروب به طرف پاریس روانه شدند.
آفتاب میرفت تا در افق غرب از دیده ها پنهان شود و در شاهراه نور قرمز چراغهای اتوموبیلها دیده می شد. هرچه پیش تر میرفتند ازدحام اتومبیلها و وسایل نقلیه ی سنگین انبوه تر میگردید. در اطراف شاهراه حضور ساختمانهای صنعتی بزرگ و انبار های مختلف و شاید کارگاه ها و کارخانه ها بخوبی قابل ملاحظه بود. در جایی ژزف با نشان دادن نامی بر تابلوی راهنمایی شاهراه به منیژه گفت :
آیا میتوانی کلمه ی Palaiseau را ببینی ، آنجا روی تابلو ...
منیژه گفت: خیال میکنم میتوانم ، همانکه با حرف P شروع شده بود؟ نه؟
ژزف گفت : آری همان ، آنجا شهرک کوچکی است که یکی معتبر ترین موسسات آموزش عالی فرانسه در آن شعبه یی دارد. من آخرین سال تحصیلم را روزهای جمعه در این شهرک به کلاس درس آن موسسه می آمدم. و بقیه ی ساعاتم در کلاسهای همان موسسه در پاریس بود.
منیژه از نام موسسه پرسید و ژزف ضمن توضیحی کوتاه گفت Paritech . وقتی نام Paris بر روی تابلوهای راهنمای جادّه دیده شد شب فرارسیده بود. هرچه نزدیکتر میشدند ترافیک سنگین تر میشد و ژزف میگفت ، ماه اوت ، ماه تعطیلات است و بسیاری از مردم ِ اینجا به سفر های تابستانی رفته اند ، سفر هایی که تمام ِ سال در باره اش حرف می زنند و طراحی میکنند و پس از اینکه رفتند و باز آمدند در موردش حرف میزنند و برای سال بعد ... واین چرخه ی شوق انگیز برای همه ی مردم با هر بودجه و امکاناتی دایم در گردش است ... در این هنگام پیکر نورانی و چشم نوازِ قسمتهای بالای برج ایفل در سمتِ راست جاده نمایان شد و قدری بعد تر قسمتهای پهن تری از آن در منظر آمد. منیژه گفت:
میانِ شنیدن ِ نام برج ایفل و دیدن عکسهای آن و آنچه اینک دیده می شود هیچ نسبت متعادل و مناسبی موجود نیست ، باید آنرا دید و سپس به دریافتی نایل شد، این بنا واقعن زیباست . این شکل موزون و متناسب در من احساسی بوجود آورده که تا کنون در هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم. عالی است ، عالی . وقتی از شاهراه بیرون آمدند تا به طرف هتل ِ محل اقامتشان بروند ، منیژه لحظه یی چشم از خیابانها و ساختمانها و ازدحام مردم بر نمیداشت و می اندیشید شاید این زیبا ترین شهری است که در تمام عمرم دیده ام. حتّی در همین تاریکی ِ پر از نوری که کنجکاوی برانگیز است ، گویی ذهن و خیال ِ مرا به چالِش میخواند و دارد نیروی مقاومت مرا در مقابل خویش به عدم ستایش و بی تفاوتی محک میزند! ولی من که در همان لحظه ی اوّل به شگفتی و ستایش خود از آنچه در مقابل ِ دیده گان ِ من است زبان گشوده ام. نیازی نیست که تا صبح فردا صبوری کنم هم اینک بگویم ، تو دوست داشتنی ترین شهری هستی که من دیده ام. آری هیجان زده ام و دارم شتاب می ورزم ولی دریغ است تا حالی را که از دیدن تو در من پدید آمده به نیروی خرد از میان بردارم. صبوری و خردمندی ام را در جایی دیگر و وقتی دیگر به کار خواهم گرفت ولی اینک میخواهم با خیالاتم ، شور و شوق احساسم که از دیدنت در من پیدا شده سر کنم . منیژه در عوالم خویش با پاریس در نجوا بود.
ژزف پاریس را خوب می شناخت . با محلات مختلف و ترکیب طبقاتی و اجتماعی آن و فرهنگ خاصّ هر محله آشنا بود. با توّجه به این شناخت در محلّی مناسب نزدیک به "اَنوَلید" Les Invalides هتلی گرفته بود که پارکینگ هم داشت. وقتی به هتل رسیدند ساعت هشت بعد از ظهر بود. بعد ازمراجعه به میز ِ اطلاعات و ثبتِ ورودشان در دفترِ هتل ، کلید اتاق و کارت ِ مخصوصِ ورود و خروج ِ پارکینگ را گرفتتند و رفتند اتومبیلشان را پارک کردند. هریک چمدان ِ حاوی وسایل ِ خود رابرداشته و راهی اتاقشان در طبقه ی پنجم شدند. آسانسور ِ هتل به سختی آن دو را با وسایلشان در خود جا داد. هتل در ساختمانی قدیمی قرار داشت و بقول ِ ژزف " اروپا در کلِّ خود ساختمانی است قدیمی که همواره سعی کرده تا به روز باشد، موّفق هم بوده ، اگر جلوتر از دیگران نرفته ، هرگز عقب تر نبوده" ایشان وارد اتاق ِ شدند ،ژزف که از وضع قرار گرفتن اتاق و سمت و سوی آن از پیش با خبر بود به محض ورود به طرف پرده ها رفت و آنها گشود و در های بلندی را که رو به بالکنی جمع و جور که میزی با دو صندلی روی آن قرار داشت باز کرد و به منیژه گفت " به پاریس خوش آمدی" منیژه با دیدن برج ایفل که با روشنایی در چشم انداز شب ِ نورانی پاریس جلوه گری میکرد دستهایش را مقابل دهان گرفته و جیغی کوتاه کشیده و گفت : ژزف متشکرم برای همه چیز متشکرم ، ولی این یکی فوق العاده است ، فوق العاده... و اورا در آغوش گرفته و بوسید . سپس گفت میخواهم دقایقی را روی همین بالکن بنشینم و به آنچه در پیش چشمم هست نگاه کنم ، خیلی دلپذیر است. ژزف پیشنهاد کرد اگر موافق است شرابی بنوشند و منیژه به خوشحالی استقبال کرد. ژزف از یخچالِ کوچک اتاق بطری های نُقلی شراب را برداشته و با لیوانهایی به روی بالکن رفت و در شبّ ماهِ اوت ِ پاریس که میل به خُنکی داشت و نسیمی تازه تر از فصل را میوزانید به نوشاش مشغول شدند...
ادامه دارد
عکس ضمیمه : Dome des Invalides