![]() |
|
خانه ای برای گفتگوئی آزاد
"براساس" "عقل، منطق و انصاف" ......................................... سيروس"قاسم"سيف نوعی مردم - نوعی روشنفکر و نوعی سميه . پنجمين قسمت ................................................. بی اراده، پريدم داخل و ماشين راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودن پدرعلی مطمئن شوم. پدرعلی آنجا نبود. برگشتم به طرف زن مقنعه پوش پشت فرمان ماشين و...... داشتم نگاهش می کردم که گفت: ( بالاخره شناختی؟!). مردد و مبهوت، گفتم:( سميه؟!). سميه گفت :( ساعت خواب!). سميه، با سرعت می راند و ماشين، مانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رفت و کژ و مژ می شد و پدرعلی را می ديدم که در درون آن طوفان، جلوی پرده ی عنابی رنگی، درون دايره ی نوری ايستاده بود و داشت در باره ی کودتائی که در راه است، داد سخن می داد! برايم عجيب بود و به همين خاطر هم برای اينکه از نبودن پدرعلی مطمئن شوم، دوباره صندلی عقب را از نظر گذراندم که ديدم پدرعلی دارد غش غش می خندد و در همان حال، گوشی تلفن همراهی را از جيب بغلش بيرون آورد و به سوی من گرفت و با چند چشمک به من فهماند که آن را بگيرم و بعد، با صدای تحکم آميزی رو به سميه کرد و گفت:( پياده می شوم! يه جائی همين کناره ها، نگهدار!). سميه هم، با سرعت، پايش را گذاشت روی ترمز و ماشين ايستاد و پدرعلی پياده شد و وقتی که داشت از ماشين،دور می شد، نگاهش می کردم و می ديدم که چگونه، بر امواج طوفانی سوار شده است و به هنگام پريدن از روی اين موج به روی آن موج، جرقه ی از زير کفش هايش بيرون می زند و صدای زنگ تلفن همراهی که به من داده بود، با هر جهشی که می کرد، بلند و بلند تر می شد و سميه هم که ماشين را با پدال گازکامل از جای کنده بودو هم آهنگ با بلندتر شدن زنگ تلفن بر سرعت آن می افزود که با اعتراض گفتم:( فکرنمی کنيد داريد يک کمی تند می رانيد؟!). ماشين را کشاند به کناری و درفضائی تاريک – روشن، زير درختی مجنون، با ترمزی نسبتا شديد، توقف کرد و اول تلفن همراه را از من گرفت و از پنجره ی ماشين به بيرون پرتاب کرد و بعد هم با اعتراض به من گفت:( خواهش می کنم، اينقدر با من رسمی صحبت نکن!). گفتم: ( دستور تشکيلاتی است؟!). گفت:( نخير! دستور دلم است. تشکيلات مرد! اين آشغالی که پياده شد، جسدش بود! ما، سومين نسلی هستيم که داريم در آتش جهل اين آدمخواران جاهل قلدر مزور خاکستر می شويم! ما، داريم در قرن بيست و يکم زندگی می کنيم؟! همه ی ما را سوزاندند. از همه شان متنفرم! متنفر! متنفر! .... دستت را بده به من تا يک ....) دستم بی اراده و با سرعت پس کشيده شد. با التماس گفت : ( خواهش می کنم! به من اعتماد کن. بايد چيزی را به تو ثابت کنم و اين تنها راه است. دستت را بده به من و برای يک لحظه، چشم هايت را ببند!). ![]() ترسيده و نامطمئن دستم را دادم و چشم هايم را بستم. با گرفتن دستم در دست هايش، گرمائی مخمور، جاری شد درون رگ هايم که در همان زمان انگشتان وسط و اشاره ام را گرفت ميان انگشتانش و نوک آنها را گذاشت روی جائی از تنش و گفت:( ببين! ببين دراينجا، چه نفرتی از آنها تلنبار شده است!). انگشتانم شروع به سوزش کردند. انگار فروکرده باشدشان درون کوره ای از آتش! تاب نياوردم. دستم به سرعت و شدت پس کشيده شد و چشم های به اشک نشسته ام گشوده شدند. ترسيده به او خيره ماندم. نرم خنديد و گفت: (سوختی؟!). به نوک انگشتانم نگاه کردم. تاول زده بودند. با ديدن تاول ها، چنان سوزشی همه ی تنم را فراگرفت که از شدت آن، در خودم مچاله شدم و در حالی که نوک انگشتانم را رو به او گرفته بودم، با همه ی وجودم فرياد زدم:" چرا؟به چه گناهی؟!". اما، صدائی از دهانم بيرون نيامد! با عصبانيت، چرخيدم به طرف در که آن را بازکنم و از ماشين پياده شوم. بازويم را محکم چسبِيد و گفت:( بروی، می ميرم! اين کار را نکن؛ خواهش می کنم!) در صدايش احساس تظلمی بود که من را از حرکت بازداشت. به صندلی تکيه دادم و چشم هايم را بستم. با مهربانی، پيشانی ام را بوسيد و کنار گوشم زمزمه کرد :" بی معرفت مباش که در من يزيد عشق- اهل نظر، معامله با آشنا کنند!" بعد هم ،دستم را گرفت و بالا برد و نوک انگشتان تاول زده را، فرو برد درون دهانش و شروع کرد به مکيدن و با هر مکشی ، سوزش انگشتانم کم و کمتر می شد و بعد که بيرونشان آورد، گفت چشم هايت را بازکن و انگشتهايت را نگاه کن. چشم هايم را باز کردم و انگشتانم را نگاه کردم. تاول ها، ناپديد شده بودند و سوزش و درد ساکت شده بود. آهی از سر رضايت کشيد و در حالی که به روبه رويمان اشاره می کرد، سرش را بر شانه ام تکيه داد و گفت :" حالا، تماشاکن!"..... ادامه دارد...... نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|