logo





علف‌های هرزِ زمین‌های اوقافی

يکشنبه ۲۲ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱ آپريل ۲۰۲۱

لقمان تدین نژاد

new/loghman-tadayonnejad.jpg
در نور ضعیفی که از فراز دیوار قصر نوساز می‌آمد و بر علف‌های هرزِ زمین‌های اوقافی می‌افتاد سایه‌ی یک حیوانِ ناشناس دیده می‌شد که پوزه‌ی خود را کرده بود میان علف‌ها و زمین را می‌بویید. حیوان اینجا و آنجا مکث می‌کرد، دور خود چرخی می‌زد، جهت عوض می‌کرد، و موس موس کنان گُم می‌شد میان علف‌های بلندی که اینجا و آنجای آن زباله و ته مانده‌ی غذا و تکه استخوان و مردار جانوران کوچکی مثل موش و مار و سوسمار و کَژدُم افتاده بود. حیوان چند لحظه گشت پای دیوارِ قصر و در همانجا بود که پوزه‌ی پهن، چشمان ریزِ موشی، پاهای کوتاه، شکم گوشتالو، لای پایِ آب رفته، و اندامِ دراز او آشکار شد. حیوان چیزی پای دیوار پیدا نکرد، چرخی زد، مسیر عوض کرد، بار دیگر شروع کرد به بو کردنِ زمین و لحظاتی بعد صدای خش خشی از میان علف‌ها به گوش رسید.

از خیابانِ کم رفت و آمدِ تازه آسفالتِ مجاور صدای ماشینی پژواک داد در تاریکی‌های بیابان و سایه‌یی از میان علف‌ها شتاب کرد پشتِ کوتی از ته مانده‌های مصالحِ ساختمانی و سیمان خشکیده و پاره آجر و زباله‌های دیگر. یک لحظه بعد یک ماشین سفیدِ براق از زیر چراغِ خیابان رد شد و بِ.اِم.وِ سوپر-دولوکسِ شاسی بلند به آرامی توقف کرد در مقابل قصر. همزمان چراغ‌هایِ اتوماتیکِ دو طرف دروازه‌ی آهنکاری نور پاشیدند بر راهروی آجرفرش. حیوان از پشتِ کوتِ زباله هی موذیانه سَرَک ‌کشید، با چشم‌های موشیِ خود نگاه کرد به سمت خیابان و ماشینِ سفیدِ اشرافی، و دوباره عقب کشید. جوانی با اونیفورمِ سپاه درِ جلویِ ماشین را باز کرد آمد پایین یک قدم برداشت درِ عقب را باز کرد ایستاد منتظر و با سرِ آویخته خیره ماند به تاریکی‌های درون ماشین، و همزمان فُکُلِ خوابیده‌ی خود را مرتب کرد. لحظاتی بعد دو کفشِ سیاه و دو ساقِ پا به لَختی از ماشین بیرون زد و قرار گرفت بر اسفالت کنارِ جدول. همزمان صدای بسته شدنِ درِ سمتِ راننده آمد و مرد میانسالِ قد بلند با شلوارِ گشادِ‌ قهوه‌یی و پیراهنِ سفیدِ یقه آخوندی دوید ماشین را دور زد و قرار گرفت مقابل درِ عقب. مرد زیرِ نگاه پاسدارِ جوان خم شد نیم‌تنه‌ی خود را داد داخل ماشین و مردی را به آرامی بیرون ‌کشید و همراه او کمر راست کرد. با یک دست پشت مرد را حفظ می‌کرد و با دست دیگر زیر بغل او را گرفته بود.‌ راننده‌ی میانسال و پاسدارِ جوان زیر بغل مرد را گرفتند و او را آهسته…، آهسته…، آهسته…، بردند به طرف دروازه‌ی آهنکاریِ مزیّن به قُبّه‌های طلایی. محافظین هردو قدم‌های مردِ ریش کوتاه لاغر اندام را می‌شمردند که با ضعف و لَختی کشیده می‌شد بر راهروی آجرکاری، و سرعت خود را با او تنظیم می‌کردند. عضلاتِ صورت مرد اینجا و آنجا ناخودآگاه در هم کشیده می‌شد و جای مُهر و پوست پینه بسته‌‌ی پیشانیِ او که به یک زخم بدمنظره شباهت داشت بالا و پایین می‌رفت بر صورت تیره چروکیده.

اینها از همان تابستان سال ۵۸ تصمیم خود را گرفته بودند و در تمام مدت داشتند پی بهانه و موقعیت مناسب می‌گشتند. باور کن! مگر خودِ تو از اولین کسانی نبودی که این را پیش بینی می‌کردی و طوری هُشدار می‌دادی که گویی جمهوریِ وایمار را پیش تر از سر گذرانده‌یی؟ مگر همیشه داد نمی‌زدی که، «این حکومت تکرار تاریخ است، دِژاوو است…، تضاد بین ما و اینها غیر قابل حل است…، روز بروز بدتر خواهد شد…» یادم می‌آید که در اوج خوشباوری‌ها و سر به زیر بال بردن‌ها شده بودی پیامبرِ روزهای سخت و سناریو‌های وحشتناک. مگر خود تو نبودی که صدایت از عصبانیت بالا می‌گرفت، «بیدار شو…، اعتماد به اینها…؟ همین هایی که ما را نجس می‌دانستند…؟ اعتماد به ریشهری…؟ همین تروریست‌‌های قاتلِ کسروی و فاطمی و رزم‌آرا…؟ نگا کن به همین خلخالی و هادی غفاری و بقیه‌شون…، ببین سابقه‌ی مبارزاتیِ اینا چیه…؟ داری سر بسر میذاری، نه…؟» اما خُب، این سانترالیسم دموکراتیک هم برای خودش بد مضحکه‌یی بود، نه…؟ تا روزی که رفتند پیشِ آن پیرِ مخوفِ مخبّط و آن فتوا را گرفتند.

آفتاب نزده بود که بی‌سیم زدند و موقعیت خود را اعلام کردند: اولِ اتوبان…، تمام…! از پیش خودش را آماده کرده بود برای تو. مخصوصاً داوطلب شده بود. نفهمیدیم چرا. صدایش را کلفت کرد، اعتماد بنفس تازه‌یی تذریق کرد در لحنِ خود، و به رئیس گفت، «اینو بِده دسِّ بچه‌ی سیروس…» و با نوک انگشت شست دو سه بار کوبید بر سینه‌. رئیس لبخند زد و همزمان عینک تیره‌ی خود را جابجا کرد بر دماغ. عجیب فحش‌های رکیک می‌داد. هر چند دقیقه می‌ایستاد فوت می‌کرد توی یقه‌ی خود، پرّه‌های دماغش گشاد می‌شد، چشم‌هایش از حدقه می‌زد بیرون، و با ذخیره‌یی از یک سادو-مازوخیسمِ تازه شروع می‌کرد به زدن. اوّل سرِ شیلنگ را می‌گرفت چند بار می‌کشید. رنگش از شدت خشم به خاکستری می‌زد و متوجه ورود حاجی به اتاق نشده بود.

دروازه‌ی آهنی بطور خودکار بسته شد پشتِ سر مرد و محافظینِ او و بار دیگر سکوت حاکم شد بر خیابان تازه اسفالت کم رفت و آمد. پشّه کوره‌ها همچنان بی‌صدا ‌می‌چرخیدند به دورِ چراغِ بالای تیرِ برق و نور نارنجیِ آن می‌افتاد بر پیاده‌رویِ آجرفرشِ مقابلِ قصر. حیوان از تاریکی‌های پشتِ کوتِ زباله بیرون خزید و زیر نور غیرمستقیمِ شب سایه‌ی او دیده شد که از لابلای علف‌های هرز می‌رفت به سمت گودالِ خاک برداری شده‌ی آن دورترها.

حیوان از دهانه‌ی سوراخِ دیواره‌ی گودال خیره مانده بود به دیوار حیاطِ پشتِ قصرِ نوساز و پلک می‌زد. نورِ چلچراغِ مجلّل سالنِ طبقه‌ی همکف بازتاب می‌یافت بر سطحِ آب استخر و می‌رقصید بر دیوارِ نزدیک. از بلندگوی حسینیه‌ی محلّه‌ی دور صدای غمگین ساختگیِ مداحی می‌آمد که ملودی‌های پاپ و جوان پسندِ امروزی را ترکیب می‌کرد با مویه‌ها و نوحه‌‌های سُنّتیِ پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها. هر چند دقیقه صدای مدّاحِ جوان خاموش می‌شد، سینه‌زدن‌ها ریتم ملایمی پیدا می‌کرد، و جمعیت یک صدا ترجیع‌بندِ روضه‌ی مدرن را همخوانی می‌کرد. پژواک صدای عزاداران می‌پیچید در تاریکی‌های بیابان و در فضای گودال تازه خاک‌برداری شده و می‌رفت تا پشت شیشه‌های قدّیِ سالنِ پر نورِ قصر نوساز. یادت هست دورانِ‌ عشق‌های یک سره…؟ دورانِ احساسات شاعرانه‌…؟ دورانِ «هر زن مریمی، هر مریم عیسایی بر صلیب،‌ بی تاجِ خار و صلیب و جُل جُتا…؟»، دورانِ باز شدن چشم‌ها بر نکبتِ واقعیاتِ زشتِ خشنِ خونخواره؟

آن دورترها در چشم‌انداز حیوان، پشت کرکره‌ی نیمه باز پنجره‌ی طبقه‌ی دوم قصر نوساز خانمی خم شده بود بر بسترِ مرد، با یک دست لیوانِ آب را گرفته بود و کف دست دیگر را دراز می‌کرد به طرف مرد و لبانش می‌جنبید. مرد دست دراز کرد چیزی از کف دست زن برداشت و به دهان گذاشت و زن همزمان لیوان را نزدیک کرد به لبهای او. بر بالای دیوارِ سمت راستِ بستر قاب عکسِ گرانبهایی دیده می‌شد که بر زمینه‌ی سبزِ روشنِ آن کلماتی به خط نستعلیق و با رنگ‌های سیاه و قهوه‌یی و نارنجی و زرشکی و سبز، عامداً مغشوش و درهم و برهم، اما حساب شده و با نوعی انتظام، افتاده بودند بر یکدیگر. تفکیک و تشخیص واژه‌ها و درکِ متن در نظر اول مشکل بود اما پس از قدری دقت و رجوع به حافظه، شاهکارِ ادبیِ شهریار و ابیاتِ شعر «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را» از میان تلمباری از واژه‌های درهم و برهم بیرون می‌افتاد. برعکس، بر دیوار مقابل، ‌تابلوی «کَشَف الدُجیٰ به جَمالِهِ»، با زمینه‌ی مخملِ سیاه خوانا و ساده بنظر می‌رسید قدری دورتر از عکس امام خمینی و رهبرِ فعلی. صدای مدّاحِ تکیه‌ی نزدیک و نوحه‌ی دیرآشنای محتشم کاشانی از شیشه‌های کلفتِ پنجره نفوذ می‌‌کرد و در گوش بیمار می‌نشست. مرد از سالها پیش بُرّایی و روحیه‌ی داش مشدی تهاجُمی، و دسته راه انداختن و امر و نهی کردن در تکیه و در محل را از دست داده بود و امروز با یاد و نوستالژیِ هیئت و بساطِ عَلَم و کُتل و مراسم با شکوه روزهای تاسوعا و عاشورا، داشت با عوارضِ جنبیِ داروها و دردهای بدنی و افسردگی‌های روحیِ ایام پیش از مرگِِ نزدیک شونده‌ی خود سر می‌کرد. از اعدام‌های پشت بام مدرسه‌ی رفاه، تا دادستانی و اوینِ اوایل سال ۶۰، تا تابستان سال ۶۷، راه درازی آمده بود تا این قصرِ مجلّلِ وسط زمین‌های اوقافیِ پوشیده از علف هرز. زن از اتاق خارج شد و چراغ‌ را پشت سر خاموش کرد.

مژه‌های حیوان هربار رویهم می‌افتاد و از هم باز می‌شد. چشم‌اندازِ او تاریکی‌هایی‌ بود که می‌رفت تا سایه‌ی ارتفاعاتِ کلون‌بسته و مهرچال و چَپَکرو، و موازاتِ لالان و سینَک و شهرستانَک. قلّه‌ها آن شب نیز بیخواب شده و در نوستالژی‌ها و افسردگی‌های خود دست زیر چانه گذاشته تأمل کرده بودند بر قصرهای نوسازِ بدقواره، با سرسراهای اشرافی و چلچراغ‌های گرانقیمت ایتالیایی، و درختان زینتیِ غیرِ بومیِ دورِ استخرهای پر از آب زلال.

مرد زیرِ سُکرِ داروهای مخدّرِ قوی و میان خواب و بیداریِ ناراحتِ خود نگاه میکرد به یک نقطه‌ی تاریک سه کنجِ سقف و پلک‌هایش هی رویهم می‌افتاد و دوباره از هم باز می‌شد. زیرِ ناخن‌های حیوان خونِ خشکیده و خاک و مدفوع جمع شده بود ازمردارها و طعمه‌هایی که امشب و شب‌های قبل تکه پاره کرده بود. از چند قدمیِ سوراخ بوی زننده‌یی در دماغ می‌نشست که رسوخ کرده بود در پوست و موی حیوان و شده بود ذاتیِ او. فرسنگ‌ها بدور از تاریکی‌های زمین‌های اوقافی سایه‌ی گُنگِ قلّه‌ها و بلندی‌های دوری در نگاه می‌نشست که احساس ناشناخته‌یی از سکوت و تأثر و تنهایی از خود بیرون می‌دادند و حیوان همچنان در سوراخ خود به پهلو خوابیده بود، پلک می‌زد و نگاهش به تاریکی‌های زمین‌های بایر بود. بعید بود که حیوان، به اقتضای طبیعتِ بهیمیِ خود، کمترین اندیشه‌یی و یا حافظه‌یی داشته باشد از تکه پاره کردن‌ طعمه‌های خود در گذشته و یا موس موس کردن‌های هر شبه میان علف‌های هرزِ زمین‌های اوقافی و گشتن بدنبال فضله‌یی، مرداری، تکه استخوانی، و یا ته مانده‌ی غذایی.

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹
۱۸ فوریه ۲۰۲۱


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد