...همانطور که موافقت کرده بودند رفتند که از خرابه های رُمی بطرف میدان اصلی بازیلیک فورویه حرکت کرده و از آنجا از طریق مسیر پلّه های طولانی به سمت نقطه ی آغاز این گردش بازگردند. این مسیر در نوع خودش جالب و دیدنی بود و بسیاری مردم در حال بالا آمدن بطرف بازیلیکا یا رفتن به سوی پایین بودند و مشخصا آنها که پلهّ ها را به سمت بالا می پیمودند خسته تر بنظر میرسیدند. پایین رفتن نیز آنگونه آسان نبود که بنظر میرسید . منیژه و ژزف هردو سعی داشتند با هرچه کمتر حرف زدن توان بیشتری را در خود برای فرود از پلّه های پرشمار حفظ کنند . وقتی در انتها به محلی که تقریبن از همانجا سفرِ فرارفتن خود را با تله کابین آغاز کرده بودند رسیدند منیژه به وضوح متوّجه لرزش زانوانش بود و واکنش عضلاتش را به حرکتی که کرده بود حسّ میکرد و این کاملن برایش قابل ِ توضیح بود . در اینجا رو به ژزف پرسید، تو چطوری ؟ ژزف پاسخ داد خوب و قدری کوفته ! منیژه گفت من قدری بدترَم ، بیا تا چند دقیقه یی روی نیمکتی بنشینم و به جریان ِ رود نگاه کنیم هم آرامبخش است و هم رفع خستگی و استراحت عضلات ! تجربه ی خوبی بود ، پایین آمدن همیشه هم آسان نیست ! ژزف ضمن ِ موافقت گفت خوبست در همین مدّت فکری برای باقیمانده ی روز بکنیم ، موافقی ؟! منیژه گفت نظر من اینست با همان اتوبوسی ... در این لحظه صدای تلفن منیژه بلند شد که به محض ِ نگاه به صفحه ی آن کلمه ی Mother را دید و رو به ژزف گفت میبخشی مادرم است و در پاسخ به تلفن گفت ، سلام مامان حال شما ، مادرش در پاسخ گفت: خوبم دخترم ، خوبم، این دو مرتبه یی که تلفن کرده بودی هر دفعه اش من داخل ِ فروشگاه وسایل ساختمان و نوسازی خانه بودم ..
منیژه گفت : اوه پس کار تعمیرات شروع شده ، چه عالی ...
سودابه خانم گفت: توضیحش مفصلّه نمیخام مزاحم وقتت بشم همینقدر بگم که تا حدودِ زیادی با پدرت به توافق رسیدیم یه خورده اون عقب نشینی کرد و یه کمی من و بالاخره داریم کارارو سر و سامون میدیم ...
منیژه گفت : ینی شروع کردین یا هنوز دارین تحقیق میکنین ؟ یا اینکه اصلا چه کارایی میخایین انجام بشه ؟
سودابه خانم گفت: حالا باشه وقتی برگشتی و همدیگه رو دیدیم بِهِت توضیح میدم ولی خُلاصَه ش اینکه حموما و دستشویی ها رو کلّن عوض میکنیم، آشپزخونه رو یه جور باسازی میکنیم نه اینکه عوض کنیم، رنگ و روغن در دیورا رُو هم نو میکنیم. زمین و کفپوشا و این جور چیزا رو تمیز میکنن... ولی بالاخره خونه نو نوار میشه... ممکنه ، میگم ممکنه شاید بتونیم وسایل آشپزخونه رُ هم عوض کنیم...
منیژه گفت : ینی یخچال و این چیزاروُ ؟
سودابه خانم گفت : آره دخترم، خّب بگو ببینم تازه چه خبر سفر چطور پیش میره ؟
منیژه گفت : مامان خیلی آسون نیست توضیح احساسم ، ولی فکر میکنم هرگز از این بهتر نمیتونه باشه ، عالیه عالی ، تا امروز هرلحظه ی این سفر برای من ارزشمند و لذّتبخش بوده ..
سودابه خانم گفت : ژزف چطوره؟ اونَم بِهِش خوش میگذره؟
منیژه گفت: باور من اینه که آره بِهِش خوش میگذره و با رفتار و جملاتش اینو خیلی خوب به من منتقل میکنه ..
سودابه خانم گفت: از قول من بِهش سلام ... ببینم دخترم اگه مزاحمش نمیشم و تو صلاح میدونی میشه چند کلمه باهاش حرف بزنم؟
منیژه رو به ژزف گفت ، مادرم دوست داره باهات چند کلمه حرف بزنه ، موافقی ؟ ژزف گفت ، حتمن.
صحبت سودابه خانم و ژزف محترمانه و با ابراز علاقه ی صمیمانه و دو طرفه به یکدیگر انجام شد و بعد سودابه خانم و منیژه بدرود و به امید دیداری گفتند و سخن به پایان رسید.
منیژه ضمن پوزش از ژزف بخاطر قطع مکالمه ی خودشان باو گفت ، موافق باشی با همان اتوبوسی که از محل هتل باینجا آمدیم بازگشته و در اطراف هتل جایی خوراکی سبک خورده و بعد در هتل استراحتی بکنیم و برای غروب و شب هر فکر و طرحی که بنظر ِ ژزف بهتر است همان را اجرا کنند . ژزف پیشنهاد منیژه را پسندید و رفتند تا در ایستگاه منتظر اتوبوس ِ خط ِ 27 بشوند.
آنها در جایی دوایستگاه دور تر از هتل پیاده شدند و در حال پیاده روی از بین کافه ها یکی را که تراسی خوش منظره تر داشت انتخاب کرده و نشستند و با خوردن و نوشیدن یکساعتی را سپری کردند. بعداز رفع خستگی برخاسته و قدم زنان با تماشای ویترین مغازه ها راه هتل را در پیش گرفتند. ویترین این مغازه ها هرکدام به شکل و شیوه ی خود تزیین شده و ببیننده را به خرید کالای خود دعوت میکرد . در مقابل ِ ویترین مغازه یی کوچک که بسیار زیبا و هنرمندانه آراسته شده بود وسایل زینتی زنانه ی زیبایی جلب توّجه میکرد. انواع دستبند ها و النگوها و گردن بندها ، کیف های کوچک و ظریف و خلاصه اجناسی که در یک کلمه " شیک " بودند . منیژه و ژزف مشغول ِ نگاه کردن و نشان دادن کالاهای داخل ویترین به یکدیگر بودند که صدایی زنانه بگوششان رسید که به زبان فرانسه و سرشار هیجان و شگفتی میگفت، امکان نداره، غیر ممکنه، تویی ژزف ، نه واقعن تویی ژزف ؟!
منیژه و ژزف هردو با شگفتی سر برگردانیدند و دیدند صاحب صدا زنی است لاغر اندام با قامتی متوسط ، پوستی روشن و گندمگون و موهایی با رنگی شبیه به آلوی رسیده ! چشمان زن پر از شور و شادی بود و برق میزد ، دهنی تا حدودی گشاد تر از معمول ، دماغی تیز که مستقیم به لب بالا حلمه میکرد و در فاصله یی باندازه ی کمتر از یک بند انگشت متوّقف میشد . رنگ چشمانش نه سبز بود نه آبی ، گونه هایش صورتی کمرنگ و طبیعی بود و این رنگ حاصل آرایش و مواد شیمیایی نبود ، رفتارش بسی بی قید و تکلّف بود و نوعی آسان گیری و بی خیالی را القا ء میکرد. ژزف هنوز نتوانسته بود خود را جمع و جور کند و با به هم چسبانیدن عکسها ی درون ذهن و دیگر یاد مانده هایش زن را به درستی بجا آورد که زن گفت ، مَنَم شارلُت ، شارلُت بلانشه ! ژزف بلافاصله گفت ، آه شارلُت ، تویی؟ ، تو؟ چقدر عوض شدی دختر ، بیا بیا با دوست من آشنا شو ، و در این لحظه دست منیژه را گرفت و اورا به آرامی بطرف خویش کشید و در حالیکه دستِ راستش روی شانه ی منیژه بود و وی را بخود میفِشُرد به شارلُت گفت ، منیژه دوست من ، و رو به منیژه گفت اینهم شارلُت ، ما دوسال در دانشکده باهم بودیم ، و رو به شارلُت گفت درست میگم، نه؟ شارلُت گفت همینطوره ، و بلافاصله دستش را بطرف منیژه دراز کرد و با او دست داد و با نزدیک کردن گونه اش بطرف منیژه پرسید ، میتونم - یعنی میتواند وی را ببوسد- منیژه با کمال میل با وی روبوسی کرد . شارلُت به حرف زدن ادامه داد و ژزف گفت ، میبخشی منیژه فرانسه حرف نمیزند، و شارلُت بلافاصله گفت انگلیسی خوبه ؟ ژزف گفت حتمن، و شارلُت با لهجه ی غلیظ فرانسوی شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و خوب هم حرف میزد و معلوم بود در این زمینه دوره دیده است. همگی از این دیدار ابراز ِ خشنودی کردند و شارلُت توضیح داد که اینک سه سالی هست وی و همسرش این فروشگاه را دایر کرده و آنرا اداره میکنند و آنچه که در ویترین و داخل مغازه هست محصول طرح و عمل او و همسرش لئونارد میباشد که در حال حاضر برای دیدار ِ نمایشگاهی در پاریس است و در ادامه از ایشان دعوت کرد تا برای دیدن کالاهای دیگر به داخلِ مغازه بروند. این برخورد نیمساعتی بیشتر به درازا کشید و شارلُت با اصراری بس دوستانه و صمیمی از منیژه خواست چیزی برای خود به عنوان یاد گار انتخاب کند و افزود در این زمینه هیچ تعارفی در کار نیست و قصد این است که وی از این سفر و این محله یادگاری همراه داشته باشد. کارِ تعارفات معمول ِ اینگونه مواقع بین دو زن قدری طول کشید و دست ِ آخر منیژه با رعایت همه ِ جوانب ِ مورد نظر ِ خویش النگوی بسیار ظریفی را که با کلماتی بسیار ریز و با هنرمندی کامل روی بدنه ی آن به زبان فرانسه نوشته شده بود: L'amour est l'eternite , pas de limites! انتخاب کرد،منیژه این جمله را به وضوح نمی دید - حروف خیلی ریز بودند ،متناسب با باریکی النگو - ولی کنجکاو بود بداند جمله ی روی دستبند چیست و به چه معنا . ژزف گفت وی هرگز قادر به خواندن حروفی بآن ریزی نیست و رو به شارلُت ضمن سپاسگزاری فراوان از مهر بانی اش پرسید تو حتمن میدانی اینجا چه نوشته ؟ نه؟
شارلُت گفت ، البتّه ، این جمله را شوهرم در اولّین سال ی آشنایی مان به من گفت . بعدها که باین کسب پرداختیم خواستم که آنرا باین نحو به چشم و گوش همه برساند ! وسپس در مورد جمله ی روی النگو به انگلیسی به منیژه توضیح داد و آن دستبند را در قوطی ِ ظریفی و بسیار زیبایی گذاشت و به منیژه داد. ژزف و منیژه از مهربانی شارلُت سپاسگزاری کرده و ضمن آرزوی بهترینها و به امید دیداری دیگر از مغازه بیرون آمدند.
از این لحظه تا رسیدن به هتل منیژه به وضوح کمتر حرف زد . میلی به دیدن و توّجه به محیط از خویش بروزنمی داد. وقتی به اتاقشان وارد شدند منیژه گفت ، تا اینجا عالی بود و بهتر است استراحتی بکنیم، موافقی ؟! ژزف گفت ، خوب است . آنها در سکوت چُرتی زدند و و ساعت 6 بعداز ظهر آماه بودند تا برای ادامه ی گردش در شهر از هتل خارج شوند. ژزف به منیژه گفت وی عقیده دارد که بهتر است برای شام در رستورانی که ژزف میشناسد میزی ذخیره کنند و اگر منیژه موافق است ساعت 8 برای صرف شام به آنجا بروند .منیژه پرسید پیش از شام چه خواهند کرد و ژزف گفت گردشی در سوی دیگر شهر در جهت شرقی رود رود رُن و محلات ِ آن اطراف که دیدنی است . پس هردو در این زمینه توافق کردند و در مقابل میز اطلاعات از مسئول هتل خواستند که برای دونفر در ساعت هشت امشب در رستوران Cafe des federations برایشان میزی ذخیره کند که مسئول مربوطه گفت حتمن اینکار را میکند و پرسید به نام مسیو سلیبا ؟! ژزف گفت خوبست، و مرد جوانِ پشتِ میزِ اطلاعات گفت ، ایراد ندارد اگر به شماره ی تلفن ایشان پیام تاییدیه را بفرستد؟ ژزف موافقت کرد و از هتل بیرون آمدند. ایشان با استفاده از یک اتوبوس به محلات ِ شرقی شهر رفتند محلاتی مسکونی با محیطی گرم و دوست داشتنی ، ساختمانی هایی زیبا با نما هایی به خوبی سازمان یافته و دیدنی . در جایی ژزف با نشان دادن ساختمانی چند طبقه که معماری جالبی داشت به منیژه گفت من دوسال در آپارتمانی در طبقه ی آخر ِ این ساختمان زندگی کرده ام. در مساحتی باندازه ی حرکت ِ یکنفر به چپ و راست با همه چیزش زیر یک سقف . درازا و پهنای این آپارتمان باندازه ی تخت من بود و آن پنجره را که میبینی - در طبقه ی آخر پنجره نسبتن بزرگی رو به خیابان - آنجا اتاق من بود . من دوسال هر صبح از آن پنجره به دنیای بیرون نگاه میکردم و هر روزی که آفتاب حضور داشت برای من بهترین روز بود. منیژه پرسید تو در این اتاق تنها زندگی میکردی ، ژزف گفت راهِ دیگری نبود! منیژه گفت یعنی اگر راهی جود داشت تنها زندگی نمیکردی ؟! ژزف گفت این از موضوعاتی نبود که در آن روز ها جزو مشغله های فکری وی بوده باشد و هرگز از خاطر ش نگذشته !
از آن محله به کوچه و خیابانهای دیگری رفتند که بیشتر آنها یا به رود رُن ختم میشدند و یا به پارکی بسیار وسیع در آن اطراف - Parc Sergent Blandan- . ساعت هفت و نیم اتوبوسی را سوار شده و از مسیر کنار رودخانه و عبور از پلی به محله یی رفتند که رستوران در آن واقع بود. منیژه گفت آیا ما در نزدیکی های هتل نیستیم؟ ژزف گفت ، نه خیلی دور، درست حدس زده یی . وقتی به رستوران رسیدند واقعن جای خالی وجود نداشت. ژزف نام خود را گفت و متصدی میز انتظار آنها را به میزی دونفره در گوشه یی هدایت کرد که ژزف به آرامی به وی گفت ترجیح می دهد قدری منتظر بماند و جایی مناسب تر بنشینند . ایشان در کنار بار ِ رستوران ایستاده و نوشیدنی سفارش دادند و ربع ساعتی بعد متصدی میزها آمد و پرسید میزِ کنار ِ پنجره را می پسندند ، منیژه و ژزف هردو با خوشحالی پذیرفتند. برای منیژه همه چیز آن رستوران دلپذیر و جذّاب بود، نوعی فضای اصیل و قدیمی را در ذهن وی تداعی میکرد ، بدون آنکه وی تجربه ی پیشینی از محیط کافه های اروپایی داشته باشد فقط با مقایسه ی تصاویر ِ ذهنی اش از آنچه در طول سفر دیده بود احساس میکرد اینجا ، این کافه از هرجای دیگر به آنچه در ذهنش باروپا مربوط میشود شبیه تر است . خوراکی ها را ژزف انتخاب میکرد و توضیح میداد و منیژه آنچه را می پسندید سفارش میداند در حین خوردن و نوشیدن غیر از نوع خوراکها و طعم ومزه ی آنها و شراب و دسری که خوردند و نوشیدند در هیچ مورد ِ دیگری حرفی نزدند. صرف شام بیش از ساعتی بطول انجامید . وقتی از رستوران بیرون آمدند محیط خیابان خلوت و آرام بود . مردمِ زیادی در حال رفت و آمد نبودند . منیژه پرسید ایا تا هتل راه طولانی در پیش دارند؟ ژزف گفت شاید چیزی در حدود بیست دقیقه پیاده روی . منیژه با حالی از سرخوشی به ژزف گفت نمیخواهی سیگاری دود کنی ؟ شام و نوشیدنی که عالی بود و همیشه گفته یی بعداز یک شام و شراب خوب در هوایی دلپذیر سیگار مزه بهتری دارد! آیا همراهت سیگار نداری ؟! ژزف گفت سیگار دارد و از پیشنهاد منیژه کمال استقبال را میکند. و سپس سیگارش را گیراند و سعی کرد دودش را در جهتی مخالف حضور ِ منیژه پف کند. ضمن حرکت بطرف هتل منیژه از ژزف پرسید ، ایا وی با شارلت زندگی میکرده ؟ ژزف گفت ، من و شارلُت شش ماهی هم خانه بودیم . کرایه سنگین و در آمد ناچیز دانشجوی یکی از دلایل بود و علت دیگر هم اینکه یکدیگر را پذیرفته بودیم... منیژه گفت پذیرفته بودید یا دوست داشتید؟
ژزف گفت : من آنروزها گرفتار ِ مسائلی بیرون از محدوده احساسات و عواطف شخصی بودم. بیشترِ حواس من مترکز بود در مرحله ی اوّل به تحصیلم و در جنب آن فعالیتهای اجتماعی دانشگاهی و تا حدودی سیاسی به معنای اخص و اساسا آنچه سبب اشنایی من و شارلُت شد همین فعالیت ها بود. عشق و علاقه یی در بین نبود و البته اینطور هم نبود که از سرِ بی تفاوتی با یکدیگر باشیم، ولی عشقی در بین نبود نه از طرف ِ او و نه از طرفِ من.
منیژه گفت : امّا باهم زندگی میکردید ، یعنی از هر نظر باهم زندگی میکردید؟
ژزف سخن منیژه را بدرستی در میافت و پاسخ داد: یعنی آنطور که مرد و زنی باهم زیر یک سقف زندگی میکنند ، بلی همینطور است و غیر ازاین نیز نمیتوانست باشد.
منیژه گفت: و بعد چه شد ، یعنی بعد از شش ماه چه شد؟
ژزف گفت : شارلُت با دریافت ِ بورسی در یکی از موسسات آموزشی پاریس در زمینه ی طراحی و تزیینات داخلی مدرن میباید به پاریس میرفت ، وقتی این موضوع را با من درمیان گذاشت برایش آرزوی موفقیت کردم و گفتم که من تا پایان ِ تحصیلاتم از لیون بیرون نخواهم رفت . او موقعیت مرا همانطور درک کرد که من وضعیت اورا می فهمیدم . دوهفته بعد در ایستگاه مرکزی راه آهن همین شهر من و او با یکدیگر برای همیشه بدورد گفتیم، البتّه بعد ها دانستیم برای همیشه بوده زیرا در آن موقع چنین چیزی را به زبان نیاوردیم و شاید حتیّ در خیال هم نداشتیم. ولی بعد از ان جدایی دیگر موردی پیش نیامد تا یکدیگر را ببینیم . از آن روز به بعد من مستاجر همان آپارتمانی شدم که دیدی و پس از آن روز امروز اوّلین باری بود که او را دیدم...
منیژه گفت : و از دیدندش خوشحال شدی ، نشدی ؟
ژزف گفت: انسان همیشه میتواند و طبیعی است که از یاد آوری و دیدار ِ خاطراتِ روزگارِ گذشته اش بشرط آنکه سبب شرمساری و ننگی نباشد خوشحال بشود ، به نظر ِ تو اینطور نیست؟
منیژه گفت: سئو ال من اینست آیا از دیدن شارلُت به عنوان ِ زنی که با تو زندگی کوتاهی داشته ، خوشحال شدی ، من از یک زن از شارلُت حرف میزنم ، نه از خاطره و یاد گذشته ، ایا دیدن او تو را خوشحال کرد؟
ژزف گفت : آری از دیدار شارلُت خوشحال شدم و خوشحال تر اینکه وی زندگی ظاهرا آرام و موفقی دارد.
منیژه گفت : تا هتل خیلی راه باقی مانده ؟
ژزف گفت: چه به موقع پرسیدی ، نبش خیابان بعدی ، میتوانی تابلو آنرا از اینجا ببینی .
منیژه گفت : روز بسیار عالی و آموزنده یی بود خیلی چیزها یاد گرفتم ، حالا آماده ام تا فردا را روزی بهتر و پربار تر حس کنم.
ژزف گفت: خوشحالم که این سخن را میشنوم.
اینرا گفت و با عذر خواهی از منیژه گفت چند ثانیه یی مهلت بدهد تا وی سیگارش را خاموش کرده در زباله دانی بیاندازد و اسباب آتش سوزی فراهم نگردد. اینکار وی واقعن چند ثانیه یی بیش بطول نیانجامید. آنها ساعت یازده در اتاق خودشان بودند.
فردا آخرین روز حضور ایشان در لیون بود و قصد داشتند بهترین بهره برداری را از آن بنمایند. چندین جای مختلف را برای دیدن در نظر گرفته بودند . پیش از خواب هردو یکدیگر را بگرمی بوسیدند و منیژه مستقیم در چشمان ژزف نگاه کرد و گفت من این سفر، امروز و امشب را هرگز فراموش نمیکنم روزِ بسیار خوبی بود و راستی فردا چه موقع باید آماده باشم. ژزف گفت از تمام ساعات خوبی که با وی داشته لذّت برده و گشت و گذار های این چند روزه را با هیچ دوره از زندگی خود مقایسه نخواهد کرد ، چرا که قابل ِمقایسه نیستند و ادامه داد هرگاه تو بیدار شده و آماده باشی راهی فتوحات ِ دیگری در لیون ابریشم و نور خواهیم بود! منیژه گفت ، لیون ابریشم و نور ؟! ژزف گفت ، آری لیون ِ ابریشم و نور...شب بخیر عزیزم . ژزف را خواب زود و به آسانی در ربود.
ادامه دارد