غلامحسین ساعدی چهارمین داستان از مجموعهی داستانی "واهمههای بینام و نشان" را خاکسترنشینها نام نهاده است. ولی در متن این اثر هرگز از عنوان آن نامی به میان نمیآید. با این همه موضوع داستان خاکسترنشینها به زندگانی و گذران گروههایی از گدایان شهر قم بازمیگردد. پیداست که ساعدی همراه با کاربرد نام خاکسترنشینها به همین گروه از گدایان نظر دارد.
ناگفته نماند که واژهی خاکسترنشین برنهاده و معادلی مناسب برای تهیدستان و بیخانمانها شمرده میشود. محمد معین در فرهنگ فارسی برای توضیح خاکسترنشین مینویسد: "مرد تهیدست و بیچارهای که خانه و مأوایی ندارد و در گلخن حمام به سر میبرد". با این تفاوت که متن حوادث داستان ساعدی به تمامی در فضایی از سرمای زمستان میگذرد، بدون آنکه گلخنِ حمامی در کار باشد تا در صورت لزوم گدایان بتوانند از خاکستر و آتش آن به گرمایی مناسب دست بیابند.
راوی داستان خاکسترنشینها، خود نیز گدایی است که به همراه عمویش در گداخانهی شهرداری به سر میبرد. چنانکه هر دو نفر چارهی کار را در آن مییابند که ضمن گریهی خود دلسوزی یکی از کارمندان گداخانه را برانگیزند. سرانجام هم به این هدف خود دست مییابند. چون کارمند نیز زمینهی کافی برای رهایی آنان آماده میکند. اما او پس از رهایی از گداخانه، راهش را از عمویش جدا میکند و با "ماشین متوفیات"، خودش را جهت کار به دایی بزرگش در قم میرساند. آنوقت وقایع اصلی داستان در همین شهر ادامه مییابد.
دایی بزرگ راوی در شهر قم به چاپ زیارتنامه اشتغال داشت. کاری که به دلیل بهرهگیری از دستگاه چاپ ممنوع اعلام شده بود. سپس راوی نیز در همین راه به عمویش یاری میرساند و زیارتنامهها را برای فروش بین گداهای شهر توزیع میکند.
اما "دایی کوچک" راوی که همراه با کودکش عباس به گدایی اشتغال داشت، به برادر بزرگ خود حسد میورزید. حتا برادر بزرگ برای لو نرفتن از سوی برادر کوچکش، محل کسب خود را تغییر داد. ولی سرآخر پلیس به چاپخانهی برادر بزرگ دست یافت و دستگاه چاپ و دیگر وسایل آن را با خود برد. در نتیجه دایی بزرگ نیز مجبور شد به همراه خواهرزادهاش به گدایی روی بیاورد. داستان خاکسترنشینها در زمانی پایان میپذیرد که عموی راویِ داستان نیز به جمع پرشمار گدایان شهر میپیوندد و همگی بدون استثنا کار و کاسبی گدایی را مغتنم میشمارند.
هرچند از زمان چاپ این کتاب بیش از نیم قرن میگذرد، ولی همچنان آسیبهای گدایی و بیخانمانی به قوت و اعتبار خود باقی ماندهاست. چون در طول این مدت هرگز دولتها نپذیرفتهاند که گسترش روزافزون گدایی در سطح شهرهای کشور، به سوء مدیریت ایشان بازمیگردد. چنانکه اکنون نیز شهرداریها بدون استثنا موظف شدهاند تا نسبت به گردآوری گدایان از گسترهی شهرها اقدام کنند. بدون تردید معضل گدایی با عدم تقسیم عادلانهی ثروت در جامعه پیوند میخورد. ولی شهرداریها ضمن الگوبرداری از آموزههای کل حکومت، چنین نکتهی روشنی از اقتصاد را برنمیتابند. چنانکه از تکدیگری به عنوان امری شخصی و فردی یاد میشود و تنها نسبت به جمعآوری گدایان از سطح خیابانهای شهر دل خوش میکنند. ناگفته نماند تا کنون هیچ دولتی در ایران برای بازپروری و اشتغال مجدد و هدفمند گدایان برنامهای ارایه ندادهاست.
شهر قم مکانی مناسب برای حوادث داستان خاکسترنشینهای ساعدی قرار میگیرد. در واقع او گدایی را با هنجارهایی خرافی از رسمآیینهای دین رایج و رسمی پیوند میزند. چنانکه گدایان در متن داستان همگی به مشتریان خود زیارتنامه یا شمع میفروشند. در واقع معامله و فروشی در کار نیست. چون شمع و زیارتنامه را بهانه میگذارند تا بتوانند از خود ارتباطی با زایران شهر بیافرینند. جدای از این، "پنجهی ابوالفضل" نیز در این راه نقش میآفرید. به همین منظور یکی از قهرمانان داستان که به عنوان عموی راوی شناسانده میشود، نمونهای از پنجهی ابوالفضل را در انبار تابوتها کش رفته بود. شکی نیست که پنجهی ابوالفضل نیز به سهم خود در کسب و کار هر گدایی تسهیلگری به عمل خواهد آورد.
دایی کوچک راوی از این امتیاز بزرگ سود میبرد که او یک دست بیشتر نداشت. دست نداشتن هم برای هر گدایی مزیت به حساب میآمد. توانایی جسمی او به همان یک دست محدود باقی میماند. تازه او با همین یک دست، کودک خردسالش عباس را به سینهاش میفشرد و برای گدایی از این امامزاده و قبرستان به سوی امامزاده و قبرستانی دیگر راه میافتاد. اما مشکل اصلی دایی کوچک به آنجا بازمیگشت که او برای حفظ کودک خود از سرما، به لحافی مناسب نیاز داشت. سرآخر هم موفق شد که به چنین لحافی دست بیابد تا شاید بتواند فرزندش را از آسیبهای هوای سرد زمستان وارهاند.
راوی داستان از محل استقرار دایی بزرگ خود به عنوان دخمه یا هلفدونی یاد میکند. او چنین مکانی را اینچنین به مخاطب میشناساند: "با ماشین چاپ و دم و دستگاهش رفته بود توی یک زیرزمین که درگاه کوچکی داشت و سه تا پله میخورد و میرسید به دخمهی خاکی نموری که با مرکب و خردهریز کاغذ کثیف شده بود". به طبع ورود به این دخمه برای راوی مشکل مینمود. چنانکه از داییاش میپرسید: "من که نمیتونم بیام تو، مگه میتونم؟" اما دایی پاسخ میداد: "اگه صندوق کاغذو بکشیم اونور، تو هم میتونی بیای تو".
بعدها که کار و بار دایی بزرگ کمی رونق گرفت او به مکانی بهتری دست یافت. راوی داستان این مکان جدید را هم اینگونه به خوانندهاش میشناساند: "پنجرهی بزرگی داشت که از اونجا میرفتیم تو و بیرون میاومدیم. درِ زیرزمین را گل گرفته بودند. دیوار کوتاهی جلو پنجره بود و پشت دیوار باغستانی بود با درختهای پیر و شکسته و بیثمر".
سرانجام پلیس به همین مکان دست یافت و "دم و دستگاه" دایی بزرگ را هم با خودش برد. پس از این، کاسبیِ دایی بزرگ هم پایان پذیرفت و او نیز خیلی زود حضورش را در بین گروه گدایان مغتنم شمرد. انگار حرفهی گدایی پایانهای همیشگی و ماندگار برای ورشکستی آدمها شمرده میشد.
محل کسب دایی بزرگ به همه چیز شباهت داشت جز آنکه بخواهند نامی از مغازه را بر روی آن بگذارند. آنجا فقط محلی برای کسب به حساب نمیآمد بلکه نقشی از خانه را نیز برای مالکش به اجرا میگذاشت. ولی نمونهای از آن، در هر گوشهای از شهر که بگویی یافت میشد. در واقع تصرف یا تملک آن، دارایی و مالکیت شمرده نمیشد. چنانکه همراه با یورش پلیس به آنجا دایی بزرگ نیز همین مکان را برای همیشه ول کرد. چون داراییاش به همان دم و دستگاه چاپ محدود بود که آن را نیز مأموران دولتی ضبط کردند.
دستگاه چاپ دایی بزرگ در حد جعبهای کوچک بود که "ماشین چاپ" نام میگرفت. کاغذها را لبهی ماشین میگذاشتند و دستهاش را بالا میکشیدند. ماشین با سر و صدا کاغذها را میبلعید و پس میداد. کاغذهایی که رویشان نوشته شده بود: "یا ارحمالراحمین". انگار از راوی داستان گرفته تا دایی بزرگ همگی به عقوبتی مهار نشدنی گرفتار بودند که این همه به این ارحماالراحمین نیاز داشتند و به آن عشق میورزیدند. اما چنین کارکردی از ماشین چاپ فقط به راوی داستان و دایی بزرگش محدود باقی نمیماند. چون گدایان دیگر و انبوه زایران شهر نیز همگی از نتیجهی کار ایشان سهم میبردند.
در هلفدونی یا همان دخمهی دایی بزرگ همیشه کوزهای از دوغ و تکههایی از نان خشک آماده بود. قوت روزانهی او از همین نان خشک و دوغ کوزه چیزی فراتر نمیرفت. راوی داستان نیز غذای روزانهی خود را از همین راه تأمین میکرد.
در این داستانِ ساعدی، قهرمانان اصلی اسمی با خود به همراه ندارند. راوی آنان را با عنوانی از عمو، برادر کوچک و برادر بزرگ به مخاطب میشناساند. حتا خود راوی نیز از همین رویکرد عمومی بر کنار نمیماند. چون نویسنده آنقدر آنان را بیچیز و فقیر مییابد که هرگز نیازی نمیبیند تا از اسم و رسمی سود ببرند. با این همه در متن داستان، فرزند دایی کوچک را عباس مینامند. برای این فرزند هم هرگز مادری دیده نمیشود. دایی کوچک همیشه او را به خود میفشارد و به همراه میبرد.
همان طور که گفته شد دایی کوچک فقط یک دست داشت. شاید هم به همین دلیل ضمن الگوبرداری از جایگاه آیینی "حضرت عباس"، نام فرزندش را عباس گذاشتهبود.
به هر حال هرچه باشد گدایی نیز با کارکردهایی آیینیِ دین رایج، به نمایش درمیآید. بدون چنین کارکردی از دین، کار و بار گدایی نیز مشکل خواهد بود. با همین رویکرد است که نویسنده نیز محل داستان خود را به فضایی از شهر قم میکشاند. همچنان که ضمن روایتی در متن داستان گفته میشود: "عدهای گدا با عجله ریختند توی صحن، همه عبا به دوش، با مشتی زیارتنامه و یک سبد شمع". آنوقت گداها همه برای جلب مشتری فریاد میزدند: "شمع، زیارتنامه، شمع، زیارتنامه، بیا نذر عباس شمع بخر، بیا به نذر حضرت معصومه کمکم کن".
گداها جدای از گدایی، از "مفتخوری" نیز استقبال میکردند. قبرستان وادیالسلام بیش از قبرستانهای دیگر شهر قم برای مفتخوری شوق و ذوق گداها را برمیانگیخت. چون در وادیالسلام آدمها برای مردهی خود خیرات میدادند و آنوقت گداها نیز از این خیرات عمومی سهم میبردند.
ویژگیهای چندی است که فقط نمونههایی از آن را در شهر قم میتوان یافت. آمد و شد "ماشین متوفیات" نمونهای روشن برای نشانهگذاری از همین ویژگی قرار میگیرد. گرچه در شهرهای دیگر ایران هم چنین ماشینهایی به چشم میآید، ولی ماجرای قم ماجرای دیگری است. راوی داستان ضمن سوار شدن بر چنین ماشینی بود که توانست خودش را به قم برساند. چون گروههایی از مردم کشور به دلیل باورهای دینی خود خاکسپاری مرده را در شهر قم ارج میگذارند. اما در حمل جنازه به شهر قم تنها ماشینهای متوفیات نقش نمیآفرینند. مردم در این راه از امکانات حمل و نقل دیگری هم سود میبرند. حتا صاحبان جنازه بر اتوبوسهایی سوار میشوند تا خودشان را همراه با جنازه به شهر قم برسانند. بدون تردید بستگان و خانوادهی جنازه لازم میبینند که حضور خود را در کفن و دفن مرده به نمایش بگذارند.
جدای از این، راوی داستان، شهر قم را با "بوی نمک و آب صابون" رودخانهاش میشناسد. چنین عبارتی، اشارهای روشن از آب شور شهر قم به دست میدهد که سرآخر آن را با مجموعهای همیشگی از فاضلاب شهر به هم میآمیختند. تا آنجا که راوی از هرجای شهر که بگویی بوی صابون را میشنود.
گدایان جدای از حرم "حضرت معصومه" گورستان شهر را هم به مکانی برای گدایی خود بدل کرده بودند. ولی وادیالسلام در بین این گروه از گورستانها جایگاه ویژهای داشت. چون اکثر جنازههایی را که از شهرهای دور و نزدیک به قم میآوردند، در همین گورستان به خاک میسپردند.
راوی در متن داستان بارها از حضور ماه برای توصیف شب سود میبرد. به همین دلیل هم از کارکرد طبیعی ماه در خصوص روایت حوادث داستان یاری میجوید. او در نمونهای از همین روایتها، پیرامون پدیدهی ماهگرفتگی مینویسد: "ایستادیم و ماه را نگاه کردیم. چیز سیاهی داشت ماه را آرام آرام از ته میخورد و بالا میآمد. داییم گفت: ماه گرفته. یکی از گداها گفت: یه چیز سیاهی روش افتاده و با هاش گلاویژه". ساعدی در نقل چنین حوادثی به خوبی باورهای عوامانه را با گویشی عامیانه به هم میآمیزد. پدیدهای که به سهم خود بر زیباییهای روایت او میافزاید. چنانکه در ماهگرفتگی نیز گونهای ویژه از جدال تاریکی با روشنایی به اجرا درمیآید. در همین راستا حتا نویسنده در نقشی از راوی داستان، واژهی گلاویز را با تلفظی از "گلاویژ" بر دهان قهرمان خود مینشاند.
فضاسازی داستان در اکثر نوشتههای ساعدی جایگاه ویژهای مییابد. او به اتکای همین فضایی که در روایت داستان خود میآفریند، بخشهایی از پیاماش را نیز به مخاطب انتقال میدهد. با همین رویکرد است که ساعدی چیدمان عمومی و معماری ویژهای را در داستانهایش به نمایش میگذارد. در این نوع از معماری آدمها برای آمد و شد از بیراههای غیر متعارف به درون خانه یا محل کسب خود راه مییابند. چنانکه در معماری محلِ کسب برادر بزرگ هم چنین نشانهای به چشم میآید. ولی چنین محلی راهرگز نمیتوان مغازه نامید. چون راه یافتن آدمها به درون آن مشکل مینماید.
محل دوم کاسبی برادر بزرگ، این امتیاز داشت که پنجرهای را در آن تعبیه کرده بودند. همین پنجرهی کوچک برای محل آمد و شد برادر بزرگ نقش میآفرید. ناگفته نماند که درب این محل را از پیش گل گرفته بودند. این به آن معنا است که تاب و توان زیستن را از طبقهی متوسط شهری جامعه برای همیشه پس گرفته بودند تا جامعه در دو طبقهی مرفه و فقیر محدود باقی بماند. اما فقیران چنین جامعهای سرآخر مجبور میشدند که همگی به لشکر پرشمار گدایان شهر بپیوندند.
حکومتیان در متن روایت داستان، ابزار کار و تولید ابتدایی برادر بزرگ را از او پس میگیرند. چون بنا به قضاوت کارگزاران حکومت، مردمان عادی هرگز نباید به دستگاه چاپ دسترسی داشته باشند. هرچند این دستگاه چاپ مجموعهای از "یا ارحمالراحمین" را به چاپ میرسانید، ولی چنین کاری نیز برای حکومت خطرناک مینماید. انگار همین دستگاه چاپ ابتدایی و محقر نیز سرانجام اقتدار حکومتیان را به چالش خواهد گرفت. حکومت از همه واهمه داشت و با همین رویکرد خودانگارانه بود که همگی را در صف گدایان شهر جا میزد. گدایانی که به اتکای نیروی نظامی حکومت از دستیابی به ابزار تولید جا میماندند. این نوع از زیستن را بدون استثنا به همهی خاکسترنشینان شهر قم تحمیل کرده بودند.
غلامحسین ساعدی ضمن فضاسازی خود در متن داستان، زمان و مکان داستان را زیرکانه به هم میآمیزد. مکان داستان خیلی راحت در ذهن مخاطب زمان ویژهی خود را نیز برمیانگیزند. چون تصور فلسفی زمان و مکان بدون حضور یکدیگر امری محال مینماید. چنین راهکار خلاقانهای راهرگز نباید موضوعی تصادفی به حساب آورد.
نویسنده جدای از داستان خاکسترنشینها، در همین مجموعهی واهمههای بینام و نشان داستانی دیگری نیز به نام گدا دارد که موضوع آن نیز به گدایی و گذران تودههای بیخانمان شهری بازمیگردد. در عزاداران بیل نیز ساعدی دانسته و آگاهانه چنین خواستی را به کار میگیرد. چون در چیدمان داستانی عزاداران بیل نیز همهی اهل روستای بیل در نقشی از گدایان حرفهای ظاهر میشوند. بدون شک نویسنده در نقشی از راوی داستان انگار در محیطی میزیست که طبقهی متوسط آن را برای همیشه از نقشآفرینی در جامعه یا ساختار قرون وسطایی حکومت پس میراندند. چون ساعدی بنا به جایگاه اجتماعی و طبقاتی خود پیدایی یا احیای چنین طبقهای را به عنوان آرزو و آرمانی همیشگی در دل میپروراند. اما حکومت از کاربست چنین راهکار نظاممندی، احساس خطر میکرد. چون هیچ وقت نمیخواست به سامانهی متشکل و آزادانهای از نهادهای مدنی گردن بگذارد.
ساعدی به تعمد قهرمانان داستانش را به فضایی از شهر قم میکشاند. در قم به دلیل سازوکارهایی که دین رسمی و دولتی برای خویش فراهم میبیند، گدایی نیز مشروعیت میپذیرد. چون "اطعام مساکین" میتوانست نیاز بخشهای مرفهالحال زایران و ساکنان قم را به بهشتی آن جهانی برآورده کند. در نتیجه گدایان نیز خیلی راحت وسیله قرار میگرفتند تا شاید عدهای به این بهشت هرچند دروغین و خرافی دست بیابند.