logo





پزشک ِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ بیستم

سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۹ مارس ۲۰۲۱

بهمن پارسا

... به شنیدن این سخن دلپذیر منیژه ابتدا تعجّب کرد! " به فرانسه خوش آمدی ؟!" و با خود گفت یعنی ما در فرانسه هستیم! و بلافاصله از ژزف پرسید " ما در فرانسه هستیم؟" ژزف در پاسخ گفت ، به آن تابلو توّجه کن، همانکه در زمینه ی آبی با دایره یی از ستاره ها که در وسطِ آن نوشته " La France" و سپس قدری دور تر بر پهنه ی تابلویی دیگر جمله ی " Vous est en France" را می بینی ؟ این یعنی که شما در فرانسه هستید. منیژه شگفت زده بود از اینکه می دید از کشوری به کشوری دیگر در قلب اروپا گذر کرده بی آنکه از مرز و مرز بانی خبری باشد ! نه مامورین مرزی در کار بودند و نه هیچ نوع ِ دیگری از نگهبانی در مرزِ میان ِ دوکشور ، براستی باور کردنی نبود ، بخصوص که گاهی ژزف اشاره میداد که سمت ِ چپِ جاده فرانسه است و سمتِ راست سوییس . در تمام طولِ راه بارها شنید که ژزف گفت ، الان فرانسه هستیم ، حالا برگشتیم به سوییس ! و این برای منیژه جالبِ توّجه بود. از آنجا که تابلوی شما در فرانسه هستید را دیده بودند تا رسیدن ِ به میدان اصلی روستا/شهرِ تُن چیزی حدود یکساعت راه پیچ در پیچ کوهستانی بود که میل ِ به فرود داشت .
ساعت شش بعداز ظهر آنها در میدان ِ اصلی ِ تُن بودند. جایی در دلِ کوه های آلپ . جایی که میان کوه های پوشیده در جنگل های انبوه و سرسبز قرار داشت و از هر طرف می شد در میان جنگلهای قرار گرفته بر بلندی ها صخره های برهنه و خشن را که با قدرت و استحکام حضور خود را به رخ بیننده می کشیدند دید ، شهر در واقع در بستر ِ یک درّه قرار داشت. در یک نگاه در همان میدان اصلی ساختمانِ نسبتن عظیم کلیسایی -به نسبت ِ اندازه آن میدان و عمومن کلّ شهر - خود نمایی میکرد. حالا دیگر چشمان ِ منیژه و ذهن ِ کاوشگر وی به دیدن یک یا چندین کلیسا در هر جایی خو گر شده بود، تا آنجا که اگر پیش می آمد که کلیسایی در مَنظر نباشد خیلی زود آنرا به یاد ژزف می آورد و به شوخی میگفت " گویا بالاخره به شهر ِ لامذهب ها وارد شده ایم!" در میدان اصلی ِ تُن و یکی دو خیابان تنگ و باریک آن از ترافیک خبری نبود! گه گاه اتومبیلی عبور میکرد ، ولی مردمی که به سادگی میشد دریافت خود گردشگر هستند دیده می شدند . مردمی از این قبیل بسادگی قابل ِ تشخیص بودند. تمام حرکات بدنی ایشان ، طرز لباس پوشیدنشان، کفشهای بسیار راحت، و بخصوص گردشهای سر به موقع و بی موقع با هدف و یا بی هیچ هدفی به چپ و راست و یا کلا هر طرف ، بی آنکه در جستجوی چیزی خاص باشند همه و همه مبیّن این امر بود که " ما توریست هستیم " . ژزف به آرامی و با احتیاط از یکی دو خیابان عبور کرد و قدری دور تر از میدان عمومی در خیابانی باریک که به کوچه یی پهن شبیه بود و میل ِ به سر بالایی داشت در جایی مناسب از حرکت باز ایستاد و به منیژه گفت ، هتل ِ ما اینجاست ، برویم برای اعلام حضور و سپس برای بردن چمدانها به اتاق باز میگردیم. ساختمان ِ هتل بر خلاف دیگر ساختمانهای خیابانهای اصلی که دیده بودند بنایی بود کاملن قدیمی . بنایی که بسیار مستحکم و استوار بنظر میرسید. رنگِ روبنای ساختمان چیزی بود بیاد آورنده ی رنگ انجیر ، بخصوص آنگاه که کاملن رسیده باشد و هیچ اثری از سبزی حتّی در دُمِ باریک آن باقی نمانده باشد. این رنگ در آن محیط بسی زیبا می نمود. بنای هتل رو به خیابان ، غیر از محاسبه ی طبقه ی همکف ،شش طبقه بود. پنجره های رو به خیابان را شیشه هایی رنگی و شکیل تزیین داده بودند ، درِ ورودی چندان وسیع تر از ورودی ساختمان های دیگر نبود و هم سنّ ساختمان هتل به نظر می آمد، کُهنه ولی فاخر و با شکوه . در مقابل در از دربان و خدمه خبری نبود، منیژه اینرا در ژنو نیز ملاحظه کرده و بخاطر سپرده بود. به محض ورود در هتل متوّجه شد که کف راهرو را سنگهای قدیمی و ضُمُختی پوشش داده اند ،که این سبب نوعی اصیل به نظر رسیدن محیط شده بود. در این ساختمان از "لابی" خبری نبود ، محوطه ی نسبتن کوچکی با میزی در سمت ِ چپ ِ ورودی محل مراجعه ی مسافرین و میهمانان بود به مسئولی که در آنجا برای ارائه ی خدمات و راهنمایی آماده بود. ژزف با مکالمه ی کوتاهی با خانمی که آنجا بود پس از ارائه ی پاسپورت ِ فرانسوی خودش به همراه پاسپورت آمریکایی منیژه که بوسیله ی مسئول میز اطلاعات بررسی شد با امضاء برگه یی کلید ورود ِ به اتاقشان را که در طبقه ی چهارم قرار داشت گرفت و همراه با منیژه هردو برای آوردن چمدانها به طرف اتومبیل باز گشتند. وقتی با دو چمدان به محوطه ی ورودی هتل آمدند و خواستند با استفاده از " آسانسور" به طبقه ی مربوطه بروند ، برای منیژه به هیچ وجه باور کردنی نبود که وی و ژزف هردو در آن آسانسور جای نخواهند گرفت! در نتیجه ژزف با دو چمدان آنهم به سختی ابتدا از آسانسور استفاده کرد و منیژه نیز به تنهایی در مرتبه یی دیگر!. در اتاق ایشان همه چیز قدیمی بود ، ولی شکیل و دلپذیر . غیر از قسمت ِ حمام و دستشویی که به وضوح دیده می شد که مورد نوسازی قرار گرفته و به سبک امروزی در آمده دیگر چیزها همه قدیمی بودند. سقف اتاق بلند بود و پنجره یی که رو به حیاطی نه چندان وسیع در پشت هتل باز میشد به وضوح متعلق بودند به سالیان بسی دور ، ولی درعین حال مستحکم و قابل اعتماد . منیژه با بازکردن یک پنجره دریافت که هنگام بسته بودن هیچ صدایی در بیرون قابل شنیده شدن نبود و به درون اتاق نفوذی نداشت. در مجموع همه چیز زیبا و دلپذیر به نظر میرسید . پس از جا یگزین شدن در اتاق سر و صورتی آراستند و برای گردشی راهی شهر کوچک در دلِ کوه های آلپ شدند.
این شهر / روستا زادگاه مادر و خانواده ی مادری ژزف بود. مارگُریت - مادرِ ژزف - در این شهر رشد کرده و تا دوره ی دوم دبیرستان آنجا زندگی کرده بود. حالا هم پدر و مادر ِ کهنسال وی در همین شهر زندگی میکردند. ژزف علاوه بر پدر بزرگ و مادر بزرگ ، دو خاله و یک دایی در اینجا داشت. پدر بزرگ وی برای سالیان بس درازی در کار تهیه و تولید موّاد لبنی میبود و محصول عمده وی ا نواع پنیر بود و در کنار آن مربا های طبیعی از میوه های متنوّع محلّی . دایی وی در کار اجاره اقامتگاه های توریستی بود (Agent Immobilier) و خاله هایش در اطرف شهر مشغول دامداری و زراعت بودند ، عمدتا گاو و تعدادی گوسفند.
منیژه از حضور اعضا و بستگان خانوادگی ژزف در این مکان خبر داشت ، یعنی وی خود برای منیژه اینها را گفته بود ولی نمیدانست کی و آیا اساسا آنها را خواهد دید یا نه . وقتی در خیابانها مشغول گردش بودند ساختمانهای شهر به نظر ِ منیژه بسی مدرن تر از از ساختمان هتل به نظر میرسید. ساختمان هایی نه چندان پرطبقه - معمولا 4 تا 5 طبقه - مدرن و همه با بالکنی رو به خیابان که با انواع گلها و گیاهان تزیین شده بود و در اغلب آنها سایه بان های رنگارنگی به چشم میرسید که سبب زیبا تر جلوه کردن آنها می شد. انواع مغازه های کوچک در مسیر عبور قرار داشتند و عمدتا کالا های محلی را به معرض فروش میگذاشتند . از همه جالب توّجه تر برای منیژه مغازه های شراب فروشی بود و نانوایی و پنیر فروشی. دیگر فروشگاه ها چندان برای او جالب ِ توّجه نبودند. در یکی از کوچه ها ژزف در مقابل مغازه یی ایستاد، مغازه یی که در پس پنجره ی رو به خیابان - ویترین - انواع مختلفی از پنیر رابا برچسب قیمتها قرار داده بود و بانویی جوان به همراه مردی شاید دو سه سالی مسن تر مشغول ارائه ی خدمات بودند، ژزف به در ورودی تلنگری زد و بانوی جوان ضمن نگاه به طرف وی گفت ، بله بفرمایید ... و به ناگهان فریاد بر آورد و به زبان فرانسه گفت " اه ژزف ، ژزف ، ای نازنین من بیا بیا ببینم ، و بمرد ی که کنارش بود گفت ، بفرما اینم ژزف ، دیدی گفتم، دیدی گفتم ... و هردوی ایشان به سرعت بطرف در ورودی آمده و ژزف را در آغوش گرفتند . شادمانی ایشان از دیدار یکدیگر بسیار دیدنی بود. ژزف بلافاصله منیژه را به ایشان معرفی کرد و و به منیژه گفت فرانسواز دختر خاله ی وی و ژیلبر شوهر او میباشد و ایشان عهده دار اداره ی مغازه ی پدر بزرگ وی هستند. آن زن شوهر چیزهایی گفتند که منیژه متوّجه نشد ولی میشد فهمید که ابراز خشنودی و خوشامد گویی میکنند . ژزف پس از دقایقی به ایشان گفت که قصد ندارد بیش از آن مزاحم ِ اوقات ِ کار ایشان بشود و در فرصتی دیگر به دیدارشان خواهد آمد. فرانسواز به ژزف گفت که فردا شب منزل "پِپِه" (پدر بزرگ) یکدیگر را خواهند دید. پس با ایشان بامید ِ دیداری گفتند به گردش خود ادامه دادند. کوچه های تنگ و باریک و مغازه هایی که همه گونه وسایل برای فروش داشتند و به خصوص در همان مسیرِ کوتاه وجود دو کتابفروشی به آسانی جلب توّجه میکرد. بیشتر رستورانها پر بود از مردمی که در حال ِ خوردن و نوشیدن بودند. و آنچه هنوز از هرچیزی زیباتر می نمود حضور کوه های بلند و پوشیده در جنگلها بود که تسلطّی با شکوه بر شهر داشتند . به هر طرف نگاه کرده میشد حضور این بلندی های زیبا مسلّط ترین منظره بود. منیژه با دقّت به بافت شهر نگاه میکرد و به هیچ روی آنچه را می دید با آنچه که در آمریکا بود قابل ِ مقایسه نمیافت. با غروب آفتاب که در این فصل تا دیر وقت حضور داشت دمای هوا بطرزِ محسوسی کاهش یافت . تقریبن غیر از رستورانها و بعضی مغازه های فروشنده ی کالا های یادگاری دیگر فروشگاه ها کار را تعطیل میکردند. ژزف و منیژه نیز جایی را برای صرف ِ شام انتخاب کردند و بر سر میزی نشستند و منیژه گفت ، حالا در فصل ِ تابستان وقتی هوا در این ساعت به این حد خنک شده ، باید دید زمستان ِ اینجا چگونه خواهد بود؟ ژزف ضمن ِ خوردن و نوشیدن برای منیژه توضیح داد که ، این بخش از فرانسه که محصور است میان بلندی های آلپ زمستانهای بسیار سرد و پر برف دارد و بهاران نیز همواره در معرض توفانهای ناگهانی باد وباران قرار میگیرد . وی ادامه داد مردمی که به ورزش اسکی و دیگر ورزشهای زمستانی علاقه دارند از همه جای فرانسه و حتّی بعضی نیز ، از دیگر کشورهای اروپایی برای استفاده از تعطیلات زمستانی و پرداختن به ورزش مورد علاقه ی خود باین مناطق سفر میکنند و یکی از بهترین منابع در آمد مردم و نیروی محرّکه ی اقتصاد محلی برف و زمستان است و گردشگرانی که به دنبال آن باینجا ها سرازیر میشوند. البته هستند معدود کسانیکه فقط برای دیدن مناظر زیبای زمستانی و اقامت در ارتفاعات پوشیده از برف در کلبه ها و ساختمان های بسیار گرم و دلپذیر اقامت میکنند و به محض بیرون آمدن آفتاب در سرمای زیر صفر در راه های جنگلی و کوچه و خیابانهای منجمد و پر از برف به گردش می پردازند. در چنان مواقعی شمار گردشگران در این منطقه بسی بیش از این فصل سال است و سپس افزود ، خیلی دوست میدارم فرصتی باشد تا در آینده بتوانیم برای یک گردش زمستانی باینجا سفر کنیم. منیژه گفت اینطور که تو میگویی بنظر بسیار جالب توّجه میرسد و من نیز با مجسّم کردن بعضی تصاویر در ذهنم با آنچه در راه و کوهستانهای بین راه دیدم خیال میکنم چنین سفری باید خوش بگذرد!
پس از پایان شام در کوچه و خیابانهای بسیار خلوت آرام آرام به طرف ِ هتل رفتند و منیژه به ژزف گفت ، متوّجه شدم که مردم در تراس رستورانها دود میکردند و کسی هم ناراضی به نظر نمیرسید ، آیا در این زمینه قانونِ اجباری ممنوعیت دود کردن توتون وجود ندارد ؟ ژزف گفت تا آنجا که میداند در حال ِ حاضر منعی نیست ولی گویا قرار است بزودی در سراسر ِ فرانسه چنین قانونی به موقع اجرا گذاشته شود که تازه در آن موقع نیز خیال نمیکند همگان به طور اکید و کامل رعایت کنند. منیژه گفت ، تو نمیخواهی سیگار ِ برگی را که در ژنو خریدی امتحان کنی و افزود اگر بخاطر من اینکار را نمیکنی ،باور کن بلحاظ ِ من مسئله یی نیست ! ژزف از وی سپاسگزاری کرد و گفت وقتی به هتل برسند قصد دارد با جامی کنیاک در باغچه هتل سیگار برگی دود کند . پس از رسیدن به هتل و رفتن به اتاقشان ژزف سیگار و فندکش را بر گرفت و به منیژه گفت اگر خوابت برده باشد از هم اینک شب بخیرو بامید دیدار . ژزف به کافه ی کوچک هتل مراجعه کرد و با جامی از کنیاک به باغچه رفت. خنکای هوا سبب می شد طعم و مزه ی کنیاک دلچسب تر باشد و پس از چندین روز که سیگاری دود نکرده بود - آنرا که در ژنو دور انداخته بود ندید گرفت - گرفتنِ دَمی از یک سیگار واقعن خوب لذّت بخش بود. ژزف در تنهایی به خویش و بزندگی خویش می اندیشید. فراز و نشیبهایش را از نظر میگذرانید . روزهایی را بیاد میآورد که با پدر و مادر خویش در زمستانهای واقعن سرد در خانه ی کوهستانی مادرش در همین منطقه ی تُن گذرانیده بوده. و تابستانهایی را بیاد میآورد که به همراه خانواده مادری اش در مراتع و مزارع همین خطه ّ گردشها و اقامتها داشته . احساسی دو گونه و یا شاید چند گونه بود . توضیح چنین احوالی چندان آسان نیست ، اینکه در موقع خودش امری خوشایند و یا گزنده می بوده هنگامی که به بایگانی خاطرات میرود به نوعی پدیده ی خنثی بَدَل میشود و تا وقتی که گذارَش به مرکز بررسی خاطرات در ذهن کنونی نیفتاده باشد نمیتواند تصویری روشن از آنچه می بوده به دست بدهد و به فرض اینکه در همان مرکز رسیدگی به امورِ باستانی ِ ذهن و یاد به شفافیت برسد هیچ دلیلی وجود ندارد که بر خورد با آن عکس یا یاد شفاف شده و به معرض کاملِ دید روانی در آمده منفی ، مثبت ، خنثی ، و یا هر شکل از پیش تعیین شده یی داشته باشد. یک خاطره که از بایگانی یاد ها بیرون میآید - بنا به هر دلیل و انگیزه - در زمانهای متفاوت میتواند ایجاد ِ حالاتی بس متفاوت با دفعات ِ پیش از اینک داشته باشد . زخمی از چاقویی در یک پیک نیک دوستانه که توام با خونریزی از انگشت سبابه بوده ، ظا هرا نمی باید یادی خوش در ذهن بر جای گذاشته باشد و امّا با حفظ همین چار چوب اصلی ، چاقو و زخم و خون ، که گزنده و دل نا پذیر است تصویر آن پیک نیک و همه ی آنها که در آن روز حضور داشته می بودند میتواند در وضع یاد آوری و ارزیابی آن سبب دخل و تصرّف ِ مثبت و منفی گردد. و همین خاطره میتواند در یک روز برفی که نیاز ِ به یک بالا پوش گرم حیاتی می نماید و در دسترس نیست سبب نوعی انزجار از بیاد آوری آن گردد و در همان لحظه اگر نگاه ِ چشمان زیبای دختری که نسبت به او علاقه یی وجود داشته و وی نیز با آن نگاه خواسته از سرّ درون خبری بدهد در نظر آید، کلا وضع یاد آوری را در یک آن به نوعی گرمای جانبخش تبدیل کند ، در حالیکه هم چاقو هست هم زخم و هم خون !. این چند گانگی در برخورد با یاد ها و خاطرات در همه کس هست و در هر کس نیز موافق ِ شرایط روحی و روانی خاص فرد انعکاسی متفاوت را موجب میشود. البتّه به هر طریق هستند اموری که تحت هر شرایطی در جایی در جهّنم ذهن قرار دارند و هرگز نیز روی به بهبود نخواهند برد ، کم رنگ ،شاید بشوند ، از بین رفتنی و بی رنگ تقریبن هرگز و همواره نیز سبب ایجاد نوعی تنفّر .
ژزف در تنهایی با خویش به این برخوردهای چند گانه با آنچه از گذشته ها در نظرش زنده میشد به برقراری رابطه و ارزیابی پرداخته بود در مجموع از آنچه رُخ میداد - یعنی پرداختن به گذشته ها - نه دلتنگ و دلگیر بود و نه اینکه انگیزه یی برای شادمانی بیهوده میافت ولی یک چیز در وجودش بیش از هر احساس ِ دیگری برجسته بود ، درآن لحظات با تمام نگاه به گذشته ها و آنچه بوده ها ، این شور و شیدایی را که اینک حضور منیژه در وی ایجاد میکرد از هر حالت روحی دیگری در خویشتن بیشتر گرامی میداشت و باخود به آرامی میگفت : آیا عشق میتواند چیزی غیر از این باشد؟
دیرو وقت بود که سیگار برگِ بلند اندازه به انتهای راه و تلخی کامل رسید، و خیلی کم پیش آمده بود که ژزف سیگاری را تا این حد دود کرده باشد ولی برای سفری که وی با خویش رفته بود بهترین همراه بود. نزدیک نیمه شب تازه متوّجه شد خسته است. خستگی یکروز طولانی که از صبح ِ زود در ژنو آغاز شده بود و ساعتها رانندگی در پیچاپیچ راه های کوهستانی را بهمراه داشت حالا رُخ می نمود ، از جایش برخاست و راهی اتاقشان شد تا با خوابی عمیق و آرام خویش را برای فردا که روزی پر از دیدار ها از کسان و جای ها خواهد بود آماده کند. وقتی وارد اتاق گردید با یک نگاه میشد فهمید که منیژه اگر بیهوش نشده باشد عمیقا در خواب است . او نیز خسته بود. یازده روز ِ گذشته را همواره در تکاپو و گشت و گذار بوده اند و چندین روز دیگر از همین قبیل در سر راه بود . سفری که میرفت خاطره یی جاودانه باشد برای هردوی ایشان...

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد