سخن چه گونه توانی گفت
آنگاه که
در آستانه ی فریاد
فراموش می شوی
هیچ کس
به جستجویِ من نبود
وُ
هیچ کس ندید
دستِ نیازم را وقتی
بر پشتِ خمیده ی برادرم ایستادم
تا
در زباله دانِ تاریخ
طعامی بیابم
برایِ
طغیانِ گرسنگی
هیچ کس ما را ندید
هیچ کس
وقتی مداحان رذالت را
به پای بوسی نشسته
و
شاعران
در خونِ شعر خویش
بر دار می شدند
و
نعره هایِ نان وُ آزادی را
دیگر
کسی به گوشِ جان نمی شنید
هیچ کس
پشتِ خمیده ی برادرم را ندید
وُ
هیچ کس از
هشت سالگی من سخن نگفت
که
بکارتم را مردی درید
که
هزار وُ چهارصد سال
پیر تر از من بود
هیچ کس فغان را
و
سینه ی بی پستانِ مرا
و
یا حتی
عریانی برادرم را
برایِ تکه نانی در آغوشِ
هزاره های سیاهِ مرگ ندید
هیچ کس
هیچ کس ندید
وُ
ما اما
هرروز وُ شب
آن همه ندیده ها را
زیسته ایم
15/02/2021
رسول کمال
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد