logo





پزشک بخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ نوزدهم

پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۴ مارس ۲۰۲۱

بهمن پارسا

...خستگی یازده ساعت سفر و هوای بارانی و خُنک آن غروب ِ ژنو سبب شد آنها در اطراف هتل به کوتاهی با حمل ِ پر درد سر چتر گردشی بکنند ، بخصوص اینکه بیشتر فروشگاه ها در کارِ تعطیل کردنِ روزانه بودند . این برای منیژه واقعن تعجّب آور بود ، چرا که در آمریکا و محل ِ زندگی وی صرف نظر از اینکه معمولا فروشگاه ها تا ساعات دیر وقت شب باز و به ارائه ی خدمات مشغولندو حتّی بعضی شبانه روز بدون تعطیل کار می کنند. شهر در ان قسمت که ایشان اقامت داشتند خلوت و آرام بود و غیر از رستورانها جای دیگر برای کار باز نبود ، آنها نیز تصمیم گرفتند در رستورانی شام و شرابی صرف کنند و خود را برای روز بعد آماده کنند.
صبح ساعت هشت هر دو بیدار بودند ، منیژه پیشاپیش از روی بالکن کوچک اتاقشان شهر را نگاهی کرده بود، و می دید که با شب پیش بسی فرق دارد. کوه ها و تپّه های اطراف سبزِ بسیار دلپذیر و انبوهی بودند که چشم را می نواخت ، در آسمان هیچ لکهّ ی ابری دیده نمی شد و حرارت صبحگاهی هنوز خنک بود ولی آفتاب سخاوتمندانه در کار درخشیدن بود و میشد باور داشت از ساعاتی به بعد روزی گرم خواهد بود. منیژه و ژزف هردو آماده شدند و پس از صرف ِ صبحانه در هتل راهی دیدار ژنو شدند. مثل معمول ژزف برای منیژه در باره آنچه دیدنی و محلّ توّجه بود توضیحات لازم را میداد. رودها ، ساختمان ها و اماکن با اهمیّت و بناهای قابل ِ ذکر . بخشِ قدیمی شهر از هتل خیلی دور نبود و ضمن ِ پیاده روی با اغلبِ آثار تاریخی در آن قسمت و از جمله ساختمانی که قدیمی ترین خانه ی مسکونی در ژنو بشمار میآید - اینگونه مشهور است - به نام Maison Tavel بر خورد کردند . میدان ِ قدیمی و معروف ِ Bourg-de-Four سخت مورد توّجه منیژه قرار گرفت و آنچه بیشتر به چشم میآمد پاکیزه گی کوی ها و خیابانها بود. گردش آنها در آن بخش از شهر تا ساعت یک بعداز ظهر بطول انجامید و بنای با عظمت کلیسای جامع سن پیر Cathedrale st Pierre و توپخانه کهنه آخرین نقطه ی بازدید بود. در همان محلّه در پس کوچه های دیدنی در جایی گرسنگی را به خوراکی سبک تسکین دادند و برای استراحتی کوتاه به هتل بازگشتند . ساعت 3 بعداز ظهر راهی قسمتی دیگر شدند و این بار با اتوموبیل به نقاطی دیگر در شهر که کاملا جدید بود رفتند و در جایی یکی از دیدنی ترین پدیده های طبیعت را ژزف از بلندایی نزدیک یک پل به منیژه نشان داد که برایش بسیار جالب توّجه بود. در آن نقطه که در زبان محلی ، جایِ تلاقی نام دارد (La Jnunction) دو رود خانه به یکدیگر می پیوندند . رود رُن و رود ِ آرو( Arve) در این محل رود رُن با رنگی کبود از یک سمت و رود آرو با رنگی دوغاب وار از جهتی دیگر به یکدیگر می پیوندند و فرق فاحش ِ رنگها منظره یی بدیع را به نمایش میگذارند. گردش در شهر منیژه را وا میداشت تا به ده روز قبل و شهر فرانکفورت فکر کند و در مجموع ژنو را به آنجا ترجیح دهد هرچند که خود معترف بود دیداری چند ساعته از شهری به بزرگی فرانکفورت نمیباید محک ِ خوبی برای مقایسه و نتیجه گیری باشد ولی اعتقاد داشت محیط ژنو گرمتر و صمیمانه تر از فرانکفورت است و ژزف به او گفت ، بیشتر کسانی که وی می شناسد خلاف این نظر را دارند و ژنو را نمی پسندند. به هر حال هرکسی را سلیقه یی است.
منیژه ضمن گردش و حضور در هتل و رستوران و در فروشگاه ها می شنید مردم به زبانهای گونگونی سخن میگویند و در این باره از ژزف پرسش کرد و وی به منیژه توضیح داد که کوچکی کشور سوییس و واقع شدن آن میان مرزهای آلمان و فرانسه و ایتالیا سببی است تا اینکه مردم به زبانهای سه گانه ی ایتالیایی ، فرانسه، آلمانی و حتّی زبانی چهارم به نام "رُمانش "صحبت کنند و البتّه این ها همه زبانهای رسمی و اداری کشور سوییس هستند. در جنب اینها باید اضافه کرد به حضور بسیارانی مهاجرین از کشورهای مختلف بخصوص کشورهای عربی و شمال آفریقا و احتمالن دیگر اروپاییان که هریک به زبان خود محاوره دارند هرچند که رسمیت ندارد. منیژه با تعجّب گفت ، چهار زبان ِ رسمی ، this is amazing . در نقطه یی ژزف بنای یکی از معروفترین کارخانجات ساعتسازی را به وی نشان داد و همین سبب شد تا منیژه پدرش را بیاد آورد چرا که وی ساعت این کارخانه را سر آمد صعنت و مارک ساعتسازی میدانست ، همانگونه که آن اتوموبیل آلمانی را ، که بهترین وسیله "شوُآف" بودند میان بعضی مردم که وی در اطراف پدر و مادرش شناخته بود. ژزف به منیژه پیشنهاد کرده بود تا غروب را به کنار دریاچه ی ژنو Lac Leman بروند هم از محیط اطراف و پارک بسیار زیبای آن بهره ور شوند و هم اینکه در همانجا شامی بخورند و منیژه با کمال میل پذیرفته بود. با توّجه به فصل آفتاب خیلی دیر غروب میکرد و گویی روز انتهایی نداشت . آنها نزدیک ِ ساعت هفت بعداز ظهر به کنار دریاچه رسیدند که مملوّ از جمعیت گردشگر بود. از هر ملیّتی . پیاده رو های کنار دریاچه که میان پارکی بسیار زیبا، و بخشی از شهر و ساختمانهای با شکوه و دریاچه محصور بود بهترین جا برای راه رفتن و لذّت بردن از یکروز و عصر خوب بود. در این میان بودند مردمی که همگی به سرعت سعی در فروش چیزی داشتند به گردشگران و آن چیز نبود مگر انواع ساعتهای "قلّابی" با نامهای معروف اینها همه جا بودند و مشخص بود که در کاری که میکنند بسیار مجربّند و همواره مراقب بودند که مورد تهاجم پلیس و دستگیری قرار نگیرند. یکی دوبار دیده شد که این تعداد پرشمار فروشنده ی دوره گرد به ندای کسی به فوریت ، ساک ، یا کیف و بسته ی های پراز ساعت و دیگر لوازم زینتی معروف و تقلّبی را جمع و جور کرده و از محل می گریزند و قدری بعد تر بازی را از نو از سر می گیرند. گرسنگی را باید به نوعی تسکین داد، برای خوابیدن در جایی باید پرداخت و زندگی حتّی در خیابان هم که بگذرد هزینه دارد و این هزینه ها را باید به شیوه یی تامین کرد. مردمی که به امید زندگی بهتر وطن خویش را با پای گذاشتن در خطرناکترین سفر ها پشت سر گذاشته اند و به هرجا که میشده پناهیده اند تا وقتی نتوانند و یا میسر نباشد جذب در جریان عادی زندگی جوامع مسکونی شان بشوند راهی بجز دستفروشی و دیگر اعمالی از این قبیل ندارند. این ها را اعمال باید گفت و نه کار یا حرفه ، چرا که کار و حرفه نیستند. ولی مسلّمن همین قبیل امور هستند که شکم کودکی گرسنه و یا زنی حامله را سیر میکنند . ورود در این بحث که برای این قبیل مردم چه باید کرد، دولتها چه مسئولیت هایی دارند و اساسا جهان در قبال بشر دارای کدام برنامه های تامینی و رفاهی است کاری است بیرون از حیطه ی انسانهای غیر متخصص و ظاهرا آنان که در این امور تبحّر و تخصصی دارند چندان علاقمند به پرداختن به چنین وضعیتی نیستند ، که اگر می بودند اوضاع از اینقرار نبود. منیژه و ژزف مسافرانی بودند که شاید پس از سالها سخت کوشی آمده بودند از اوقاتشان لذّت ببرند و می بردند ولی به هر حال اینها نیز در کنار آنهمه زیبایی و شکوه مندی دیدنی و لمس کردنی بود. آنها پس از گردشی بس دلپذیر برای صرف شام به رستورانی در نزدیکی دریاچه رفتند ، دیر وقت بود که میباید تا محل پارک اتوموبیل پیاده روی میکردند که بسی بجا و خوب بنظر میرسید. در این هنگام ژزف از منیژه پرسید آیا به لحاظ او ایرادی نخواهد داشت که وی سیگاری دود کند و منیژه با خوشرویی سپاسگزاری کرد و گفت تعجّب میکنم چرا تا امشب هرگز سیگاری دود نکرده یی ، راستی چرا؟ و ژزف گفت دود سیگار برگ را مردم عمومن دوست ندارند و اینک همه جا خلوت تر از آنست که سبب رنجش کسی شود، و به همین دلیل نیز از منیژه اجازه خواسته. منیژه به اینهمه توّجه و رعایت حضور وی از طرف ژزف به دیده ی تحسین مینگریست و در دل وی را ستایش میکرد و خویشتن را خوشبخت میدانست. ژزف سیگارِ برگ را گیراند و بعد از چند پک و بو کشیدن آن به منیژه گفت سیگار ِ خوبی نیست و ماندن بیش از حدّ در بیرون از جعبه ی نمدار آنرا خرابتر کرده و ادامه داد در این شهر سیگار فروشی های بسیار خوب هست و فردا به سیگاری اعلا آنرا تلافی خواهد و سیگار ِ بد را حتّی پیش از نیمه ی آن بدور انداخت. منیژه از ژزف برای همه ی خوبیهایش سپاسگزاری کرد و گفت خیلی دوستش دارد و ژزف بلافاصله گفت ، من خودم میدانم و همانطور که پدرم نیز گفت ، آدم خوش شانسی هستم و خوشا به حالِ من و تو بهتر میدانی که من نیز ترا تا چه حد دوست دارم. آن شب با زمزمه های عاشقانه بپایان رسید.
برنامه ی روز بعد عبارت بود از تخلیه ی اتاق هتل و جای دادن بار و بندیل در اتوموبیل و گردشی در محلات شمالی شهر تا ساعت یک بعداز ظهر و سپس ناهاری در پارک نزدیک دریاچه که منیژه خیلی دوست داشت آنجا را از نزدیک ببیند.
صبح زود بعداز صبحانه با اتوموبیل در خیابانهای مرکزی شهر به گردش پرداختند و منیژه میگفت چه خوبست که ترافیک این شهر سبک است. ژزف گفت در این ماه همه جای اروپا کما بیش در چنین وضعی است و بیشتر مردم و صاحبان کسب و کار در تعطیلات سالانه هستند و برای دیدن ترافیک عادی و روال معمولی عبور و مرور خوبست بعد از هفته ی اوّل ماه سپتامبر گذری در شهر بکنند، آنوقت دیگر چنین عقیده یی نخواهند داشت. اتوموبیل را در کوچه یی که بطور عمود به پارک و دریاچه منتهی می شد پارک کردند و به پیاده روی پرداختند. اینجا بود که منیژه دریافت اغلب فروشگاه ها مثل قصّابی، ماهی فروشی، شراب فروشی ، حتّی رستورانها نیز اعلامیه روی در یا پشت شیشه نصب کرده اند که حکایت از تاریخ بسته بودن آنها دارد که عمومن بیست روز و یکماهه بودند و وی بی نهایت تعجّب میکرد که مردمی هستند که یکماه به تعطیلات سالانه میروند و باز میگردند و هنوز " بیزنسشان" بر قرار است! وی همواره از پدرش و گاهی در میهمانی ها از دیگر دوستانشان شنیده بود ، " بیزنس رو یه هفته بالا سرش نباشی از بین میره" یا اینکه می شنید " سه روز تعطیل کنم؟ ینی بگو میخای ورشیکس بشم دیگه ، بیزنس یه ساعتم نباس بسته باشه ..." و حالا می دید رستوران در شهری توریستی و در فصل توریسم برای چهار هفته تعطیل است! باور کردنی نبود و از تعداد بسیاری از آن بر چسب ها بر در بسته ی مغازه ها عکس گرفت و برای پدر و مادرش فرستاد .در خیابانی ژزف به منیژه گفت دوست داری وارد یک مغازه ی سیگار فروشی بشوی؟ منیژه گفت چرا که نه! و سپس اندکی دور تر آنها از در مغازه یی وارد شدند و بر خلاف انتظار منیژه نه تنها از دود خبری نبود بلکه فضای داخل آن مغازه به نوعی سرشار بود از بوی سِدر ، بوی بس خوشایند و شامه نوازی که هیچ ربطی به دود سیگار و توتون نداشت. قفسه بندیهای آن مغازه برای او دیدنی بود، انواع پیپ ها و توتون های پیپ ، و بسیاری سیگار های برگ در اندازه های متفاوت. آندو به راهنمایی فروشنده به داخلِ اتاقکی نسبتن بزرگ رفتند و ژزف گفت که این اتاقک مرطوب نگه دارنده ی سیگار است . در انجا چند تایی سیگار کوبایی که در آمریکا در دسترس نیست - یعنی عرضه ی آن ممنوع و جرم است - خریداری کردند و بیرون آمدند. و راهی پارک شدند. پارک به معنای واقعی کلمه زیبا بود. تمیز و آرام و در هر جا تلمبه های قدیمی و فواره ها در کار آب پاشی بودند و جمله ی آب اشامیدنی در کنار هر تلمبه دیده می شد. . بعداز گردشی دلپذیر منیژه پیشنهاد کرد خوبست ناهار را در همین پارک بخوریم، یعنی از فروشگاهی در نزدیکیها نوشیدنی و ساندویچ یا چیزی در همین حدود تهیه کرده و اینجا زیر درختان و رو به دریاچه لذّت ببریم. ژزف با کمالِ میل پذیرفت و از فروشگاه بزرگی در همان حوالی ، نان و پنیر و مقداری گوشت سرد و انگور فراهم آوردند و به پارک بازگشتند و در کمال آسایش ضمن لذّت بردن از هوای تازه و بدور از تیغ برنده و برهنه ی آفتاب خوراکی خوردند. آنچه در فروشگاه برای منیژه جالبِ توّجه بود اینکه وی می دید مسولین صندوقهای محاسبه و دریافت وجه همگی روی صندلی های خاصّی متصل و نزدیک به سطح متحرکِ پیشخوان و صندوق نشسته اند! در آمریکا در اغلب کارها بخصوص در فروشگاه های بزرگ نشستن اکیدا وجود ندارد و تمامی کارکنان در طول مدّت ساعات کاری سرپا و ایستاده اند، و به ژزف نیز گفت که این وضعیت برایش جالب بوده. ژزف هم به سادگی گفته بود ، تفاوت فرهنگی! آنروز واقعن تابستان را در ژنو احساس کردند. طبق برنامه یی که داشتند ساعتی بعد از صرف ناهار حدود دوی بعداز ظهر راهی روستا-شهر تُن در میان کوه های آلپ شدند . شهر مادرِ و خانواده ی مادری ژزف در فرانسه در بلندی های سَووآ Haute- Savoie
ژزف برای منیژه توضیح داد که سریع ترین راه رسیدن به Thones که حدودا در شصت کیلو متری ژنو قرار دارد شاهراه است و میشود یکساعته پیمود ، ولی اگر دوست داشته باشد از زیبایی های طبیعی و بسیار دیدنی بلند ی های آلپ و روستاهای میان راه و جاده های پیچ در پیچ و مناظر دل انگیز لذّت ببرد باید وقت ِ بیشتری ،شاید سه ساعت ،
صرف کنند و باور دارد که این مسیر برای همیشه در خاطر او خواهد ماند . منیژه به تجربه ی ژزف اعتماد داشت و میدانست که وی این راه ها را بارها سفر کرده و تجربه یی دارد پس پذیرفت که راه کوهستان در پیش گیرند. از همان لحظه که از شهر خارج شدند جاده یی باریک که در هر جهت بیش از دو اتومبیل در کنار هم نمیتوانستند قرار بگیرند و محدودیت سرعت نیز سببی بود برای رانندگی با سرعتی متعادل راه هر لحظه کوهستانی تر میشد و هر طرف ِ جاده را جنگل، کوه ، درّه و مزارعی گوناگون در بر میگرفت. در هر جا میشد اثری از چندین خانه ی قدیمی با ساختاری بس محکم - حداقل اینطور به نظر میرسید - و دور از یکدیگر دید. در بعضی جای ها احشامی ، عمدتا گاو های بسیار سنگین وزن، اسب، و گاهی گوسفندانی به چشم میرسید. در یک نقطه ی که از بلندا بر روستایی در درّه یی مشرف بود منظره آن یاد آور تابلو های نقاشی بود و برای منیژه چنین چشم اندازی خوشایند مینمود. در طول مسیر و در پست و بلند راه گاهی در مغازه ها و کافه های کنار راه پرچم کشور سوییس دیده میشد و بعضن در کنار آن می شد پرچم فرانسه را هم دید. ژزف توضیح میداد که در این قسمت سوییس و فرانسه از هرلحاظ به همدیگر نزدیکند و مردم ا زهر کشور در آنجا زندگی میکنند و هرکدام به نحوی ابراز حضور مینمایند یک روش هم این پرچم هاست. جاده پر پیچ و خم خلوت بود و پیش میآمد که در بعضی مواقع غیر اتوموبیل آنها برای کلیومتر ها وسیله ی دیگری دیده نشود. کامیونهای بزرگ و تریلر های طویل تقریبن دیده نشدند . گاهی منیژه می اندیشید اگر برای اتوموبیلی نقص فنّی و یا مثلا تمام شدن بنزین پیش آمد کند در جایی این چنین چه کسی و چگونه به کمک خواهد آمد و این احساس در وی ایجاد نگرانی میکرد. دیدن آنهمه روستا در در دور دستها و در دل کوه های بلند و میان جنگلها تجربه یی بود فراموش نا شدنی و منیژه با خود فکر میکرد چه خوب است که این مسیر را بر گزیده اند. چیزی که در طول مسیر و در دیدن آن روستا های دور افتاده توّجه منیژه را جلب کرد فصلِ مشترک همه ی روستا بود " کلیسایی " در هر روستا نمایان ترین ساختمانی بود که به چشم میرسید. کلیسا ها تقریبا در همه ی طول ِ مسیر در تمامی جا ها دیده می شدند. شکلِ ساختمان های آنها یکسان نبود و هرکدام طرح خود را داشتند ولی نمی شد ساختمان آنها را با صلیبی که خود نمایی میکرد با هر ساختمان ِ دیگری اشتباه گرفت. در بیروت و اطراف آن نیز چنین مناظری دیده بود با این فرق که در آنجا بنای مساجد نیز خود نمایی و عرض وجود میکردند و حتّی بعضا می شد گفت در این کار قصد به نمایش گذاشتن برتری نیز محسوس بود. در این جاده و روستا های این مسیر تنها کلیسا ها بنای غالب و مسلّط بودند. در میان راه جایی کافه یی در کنار جاده دیده میشد و ژزف پیشنهاد کرد قهوه یی یا نوشیدنی دیگر بنوشند و تن آسان کنند. کافه کوچک باغچه یی زیبا داشت با میز و صندلی هایی قدیمی و همین بر جذّابیت آن می افزود، جایی اتوموبیل را نگه داشتند و نیمساعتی را به نوشیدن چای و قهوه سپری کردند و باقیمانده ی راه را بدون توّقف به سمتِ "تُن" ادامه دادند و آشکارا مشخص بود که مسیر راه میل به سرازیری دارد و از ارتفاعات رو به پایین در حرکت هستند . در اینجا بود که بستر مملّو از گلهای زیبا و خوشبوی بنفش کمرنگی شروع به خود نمایی کردند و بوی سرشار و بس شامه نواز آنها همه جا را پر کرد ، اینجا بستر های طبیعی و بعضن پرورشی " لَواندر" بود یکی از خوشبو ترین گیاهان دامنه های آلپ در فرانسه و سوییس . در یک جایی پرچم فرانسه دیده شد و هرچه پیش رفتند دیگر پرچم های فرانسوی بر شماره پرچم های سوییسی فزونی گرفت ، ژزف به منیژه گفت : عشق من به کشورِ من فرانسه خوش آمده یی...
ادامه دارد ...



عکس ِ پیوست مقر کمیساریای عالی سازمان ملل متحد برای پناهندگان در ژنو



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد