سری تکان داده
کلاه از سر بر گرفت
به رسمِ روزگارانی دور با لبخندی
اما
تلخ
از کنارم گذشت
سخن ها
در نگاه وُ سکوتش
شیارِ چروکی از حسرت
بر طاقِ پیشانی
شاید
از رواقِ سیاهِ سایه ها
یا
صفوفِ بی شمارِ تابوت ها
یا شاید
دهانِ کف آلودِ مرگ پرستان
هرچه بود
خنده اش تلخ
و
نگاهش قوسی از وحشت
روزگاری
می گفت:
قلبت را قایقی کن
تا شطِ آرزوها را
میانِ دو ابرویِ ماه وُ آفتاب
به زلالیِ عشق
آوازی کنی
صبح را به شب
و
شب را
تا خمیازه ی خورشید
پارو بزن
با او
کُرنشِ خدائی نبود
و
انسان وُ عشق
زمزمه ی آوازش
سری تکان داد وُ کلاه بر گرفت
به رسمِ روزگارانی دور
نه لبخندی
که قطره اشکی
بر گونه هایش جاری
02/02/2021
رسول کمال
این شعر را از این جا بشنوید