...بعداز ظهر ِ روز بعد منیژه با پدرش تماس گرفت تا به او اطلاع بدهد که روز یکشنبه غروب برای دیدار و خداحافظی پیش از سفر با ژزف به رستوران خواهند آمد و سودابه خانم نیز در جریان است و موافقت کرده، جیانی گفت که میداند زیرا سودابه خانم به وی اطلاع داده و گفت که " دخترم از دیدن تو خیلی خوشحال میشم " ! منیژه نیز در پاسخ پدر گفت " ما هم از دیدن شما خوشحال خواهیم شد " پدر و دختر بخوبی پیام یکدیگر را در یافتند.
سودابه خانم در فرصتی مناسب روزی در فاصله ی ساعات ِ آرامش کار رستوران آنچه را که برای تغییرات در خانه در نظر گرفته بود و به ترتیب با دقتّی خاص روی دو ورقه چاپ کرده بود به جیانی نشان و گفت میتواند با دوستان و آشنایانی که در میان مقاطعه کاران دارد مشورت نماید تا هزینه ها را بر آورد کنند و قیمت تخمینی خود را تا آنجا که ممکن است بطور کتبی اعلام نمایند و افزود که در همین اثنا وی نیز با دو شرکت معتبر که جیانی هم میشناسد تماس گرفته که ظرف دوهفته ی آینده هریک بطور مستقل از یکدیگر میآیند و پس از بررسی ، کمّ و کیف کار را با جزییات اعلام می نمایند! جیانی واقعن خود را مستاصل مید ید ، باورش نمی شد که همسرش راه های گریز وی را بخوبی میشناسد و پیشاپیش بسته. جیانی نمیتوانست به بهانه ی اینکه با دوستان و آشنایان مشورت خواهد کرد جریان کار را مشمول مرور زمان نموده و برای خود وقتی ایجاد کند تا به راه ِ حلّی دست یابد.
چرا که سودابه خانم حتی وعده ملاقات هم از مقاطه کاران معتبری گرفته بود و خواه نا خواه جیانی می باید به نظر و قیمت کار ِ آنها نگاهی بکند و نظری بدهد. تنها راه ِ باقی مانده برای او این بود که یک بار و به طور ِ جدّی به سودابه خانم بگوید تا همین جا بس است و بیش از این را تحمل نمیکند و نیازی هم به هیچگونه تغییر و تحوّلی از نظر او موجود نیست. هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر متقاعد میشد که این بهترین طریقه ی بر خورد با همسرش میباشد و بنا را بر این گذاشت تا قبل دیدار اوّلین نماینده ی مقاطعه کاری، برای همیشه باین قضیه خاتمه دهد. یکشنبه روزی که قرار بود در غروب آن با ژزف و منیژه دیدار داشته باشند ، سودابه خانم متوّجه شد که بر خلاف معمول جیانی برای رفتن به رستوران آماده نشده و با لباس ِ راحتِ خانگی به آشپزخانه آمد ، سودابه خانم از وی پرسید: جوادی مگه سر کار نمیری؟
جیانی گفت : فعلن نه ، یه خورده حرف هست که باید با هم تموم کنیم !
سودابه خانم گفت: همین الان؟
جیانی گفت: بهتره همین الان باشه و بیخودی قضیه روُ کِش ندیم ، ببین خانوم اینکاری که شما خیال داری تو این خونه انجام بدی به نظر من اصلن لازم نیست ، پولی رو که بخام اینجا و واسه این خونه خرج کُنم ، نیگر میدارم و اگه مثلن لازم بشه یه خونه ی بهتر و نو تر تو یه محله ی بهتر بخرم میزارم رو پیش قسط اون خونه ، تازه اونم اگه لازم بشه. تا حالام شما تند روی کردی و من نخاستم کار به جرّ و بحث و مشاجره بکشه ، بهمین دلیل شما این نقشه رو فراموش کن ...
سودابه گفت : یه دقه اجازه بده ...
جیانی گفت : خانوم دارم حرف میزنم تو حرف ِ من نَپَر ، نوبت شمام میشه ... داشتم میگفتم... این نقشه رو فراموش کن، حالا تابلو ها و گل و گلدونا و پرده ها ... یه چیزی ، یه کاریش میکنیم حداکثرم یه دستی به سر و روی رنگ در و دیوارا میکشیم ، میگم حد اکثر اونم تازه باید بچّه ها بیان ببینن بگن کجا لازمه رنگ بشه . خلاصه اینکه بیشتر از این موضوع روُ کِش ندیم بهتره ...
سودابه خانم گفت: من خیال میکنم اگه تو باین مساله توّجه کنی که تو تنها تو این خونه زندگی نمیکنی و اساسا این زندگی تا بامروز به همت ما دو نفر باینجا رسیده نوع بر خوردت عوض میشه ... نه نه ، تو حرفم نَپَر من گوش دادم حالا تو گوش بده ... این خونه نیاز به تعمیر داره بفرض ِ فروختن هم بعد از تعمیر بهتر فروش میره ینی به قیمت بیشتر و در چنین موقعی اصلن نیاز به لحن تهدید و تَحکّم نیست ، کاری است که باید بشه ، هم بودجه اش رو داریم ، هم امکانات و هم دیگه وقتشه من پیشنهاد میکنم موضوع روُ پیچیده تر از این نکنیم نه تو آدم بی منطقی هستی و نه من زنی زیاده خواه ، بزار کار به آرومی پیش بره ...
هنوز این جمله ی سودابه خانم تمام نشده بود که جیانی با صدایی نزدیک ِ به نعره یی وحشیانه فریاد بر آورد :
بله بله ، به آرومی پیش بره ، مثلن اگه به آرومی پیش نره چی میشه ، منو تحویل کلانتری میدی ، به شِریف زنگ میزنی یا 1-1-9 ، جالبه ، من هرچی میخام هیچی نگم نمیشه ، تو خیال میکنی چه خبره؟ خیال میکنی دخترت چن وخته با این یارو آشنا شده و خیال میکنه همه چی همین جوریه و یه چیزایی م بتو میگه من حالیم نیس ، من اگه تا حالا م چیزی نگفتم خواستم حرمت تو از بین نره ، حرف همینه که گفتم و دیگه م کشش نده ..
سودابه خانم گفت : ببین جوادی تو چرا یه مرتبه فکر میکنی آل پاچینو ی پدر خوانده یی و منم اون زنه ؟ این زندگیه واقعیه ، سینما نیس ، این خونه متعلق به من وتوس ، بایدم با کمک هم تعمیرش کنیم، داد که میزنی ، حرف نمیزنی ، چیزایی میگی که بعدن اگه گوش کنی نه پیش من نه ، پیش خودت اگر شرمنده نشی به نظر ِ من از خودت می پرسی " این دری وری ها چی بوده من گفتم " و یا شایدم باید یه همچی وضعی پیش میومد تا جوادی جلد جیانی رو پاره کنه ؟ من برای این موقعیت که پیش آوردی متاسفم، ولی تعمیرات و تغییرات لازمه و انجام میشه...
جوادی یا جیانی ، هرگز فکر نمیکرد سودابه خانم در قبال مواضع ظاهرا محکم وی ایستادگی کند. در ان لحظه دقیقن به رژیمی می مانِست که برای بقای خود دست به بر قراری حکومت نظامی زده و در نهایت نا باوری در قبال مخالفینش نتوانسته کاری از پیش ببرد ، چشم انداز بقا تاریک است و تنها راه باقی مانده شلیک به مخالفین و کشتار تا آنجا که ممکن است و سپس پذیرفتن شکست مفتضحانه ! البّته جیانی نه چنین دیدی داشت و نه اصلن با چنین منطق و ادبیاتی آشنا بود . وی از آندسته مردمی بود که با فرهنگ خیابان رشد کرده بود ولی خیایانی باقی نمانده بود چرا که فرهنگ خیابان وی را برای مبارزه در راه پول دار شدن سخت کمک کرده بود و بلحاظ همین تموّل خیابانی باقی نمانده بود، ولی خیابان در او باقی مانده بود. اجتماع و مسایل اجتماعی و سیاست و این قبیل امور برای او بسی فرعی و غیر قابل ِ ملاحظه بودند و در واقع نیز ابدا ملاحظه یی در این زمینه نداشت . اگر هم به فرض طرفدار ِ ریپابلیکن ها بود از این جهت بود که آنها را مردمی دست و دلباز می دید که پروای خرج کردن نداشتند و موافق بازار هر چه بی بند و بار تر در جهت منافع خودشان بودند و کمکهای دولتی را به دیگران ظلمی به سرمایه و سرمایه داری میدانستند! این برداشت بود که جیانی را ظاهرا به طرفداری آنان وا میداشت. در هر حال جیانی در آن ظهر یکشنبه یا بد شروع کرده و به قول معروف گز نکرده پاره کرده بود و حالا می باید راهی برای برون رفت پیدا کند و یا اینکه خیال میکرد آنقدر زور دارد که سودابه خانم را " ناک اُت " کند.
جیانی گفت : ببین خانوم دنبال شر نَگَرد، نه به نفع منه ، نه به نفع تو ، اینجوری که تو میگه شدنی نیس، بزار من " گیلمار" روُ ببینم بگم بیاد نیگا کنه بعد باهم حرف میزنیم ... الانم دیگه دیره من باید برم ...
سودابه خانم گفت : تو اونو بفرست بیاد ، اینایی م که من گفتم میآن . خودت باش و با هاشون حرف بزن مضِنّه دست بیاد...
جیانی گفت: حالا ببینم چی میشه ، ولی اینی که تو میگی شدنی نیس ، بیخود دنبالشو نگیر و باعث درد سر خودت و من نشو ، میفهمی باعث درد سر نشو چطوری بِهِت بگم که متوّجه بشی؟!
سودابه خانم سر تا پای جیانی را بر انداز کرد و بعد از سکوتی که چندین ثانیه طول کشید مستقیم در چشمان او نگریست و در حالیکه لبهایش میلرزید و پرّه های بینی اش از هم گشوده بود و در چشمانش نوعی خیره گی ناشی از خشمی درونی قابل ِ ملاحظه بود به جیانی گفت : در تمام این سالها همه ی سعی من این بوده طوری زندگی بکنم که هیچکس ، منظورم اینه که هیچکس تحت ِ هیچ شرایطی نتونه به من بی احترامی بکنه، همیشه حدود خودمو رعایت کردم ، نه تنها در باره تو بلکه در باره ی همه ی مردم ، امروز تا این لحظه هرچی بود ، که نباید پیش میومد ، اومد و تموم شد ، حالا به یه چیز توّجه کن چه اینکار انجام بشه چه نشه که به نظر ِ من میشه و راهِ دیگه یی م نیس ، و اون اینکه تا وقتی با هم زندگی میکنیم حالا هر چقدر میخاد باشه مهم نیس ولی تا با هم هستیم هرگز و به هیچ دلیلی حتّی منطقی ترین دلیل ِ عالم دیگه نه سر ِ من داد بِزن ، و نه با لحن تهدید آمیز حرفی بگو، گیرم که دردِ سر ، همونقد که تو آماده ی درد سر هستی ، لازم باشه منم هستم بازم تکرار میکنم آل پاچینو تو فیلم بود و این زندگیه واقعیه .
سودابه خانم بعد از تلفظ آخرین کلمه از در آشپز خانه وارد محوطه ی حیاط مانند خانه شد و روی یکی از راحتی ها نشست و به " منظره ی باشکوه " زمین گلفی که هرگز پایش را در آن گذاشته بود خیره شده و نسبت به ابراز ِ دوستی همسایه یی دستی تکان داد و به صدای بلند گفت روز زیبایی است. جیانی بدون خداحافظی از خانه خارج شده و رفته بود. اینک سودابه خانم دیگر قصدش انحراف حواس جیانی از موضوع منیژه و ژزف نبود و بسی مصمم تر از پیش قصدش ایجاد تغییرات بود در خانه یی که در آن زندگی میکرد. بعداز ظهر را به قدری پیاده روی در محلّه گذرانید و سپس چُرتی زد و ساعت شش راهی رستوران شد تا آماده ی دیدار با فرزندش باشد . منیژه و ژزف ساعت هفت ، حدود پانزده دقیقه یی بعداز وی رسیدند و دیدارِ دلپذیرشان تازه شد. ژزف مثل همیشه متین و آرام با سودابه خانم احوالپرسی کرد، ولی جویای حال ِ جیانی نشد. آن سه نفر سر میزی در تراس رستوران نشستند و سودابه خانم گفت که داخل قدری شلوغ تر از معمولِ یکشنبه هاست و لازم است جیانی بیشتر درگیر باشد و به محض ِ اینکه مشتری های یکی دو میز که تازه و خیلی هم پر توّقع هستند بروند وی به جمع آنها خواهد پیوست. منیژه خواست برود و پدرش را ببیند و سلامی بگوید ، سودابه خانم گفت بهتر است بگذارد وی به مشتریان برسد و از ژزف پرسید آیا برای نوشیدن چه میل دارد و بعد به منیژه گفت Take care of your friend . ژزف لیوانی شراب قرمز خواست و منیژه هم همچنین. دختر پیشخدمت تراس با اشاره سودابه خانم آمد و بر خوردی گرم و دوستانه با منیژه و ژزف کرد و رفت که وسایل لازم را بیاورد . منیژه به ژزف گفت خوب است سالاد ایتالیایی رستوران را امتحان کند و مواظب باشد برای شام به اندازه ی کافی جا داشته باشد. آن سه تن تقریبن یکساعتی را به صحبت از هر دری گذرانیدند و حوالی ساعت هشت جیانی بالاخره به سر میز آمد و با منیژه خیلی گرم و صمیمانه بر خورد و باو گفت که واقعن سرش شلوغ بوده و و با ژزف فقط به گفتن حال شما چطور است بسنده کرد.
شام در محیطی نه چندان دلچسب بر گزار شد و گاهی چند کلمه یی از موضوعات مختلف مثل ، تنیس، گرانی بنزین، گرمی هوا و این قبیل چیزها گفتگو بمیان آمد و ضمن صحبت جیانی از پیشخدمت خواست که از جعبه سیگار ِ او در دفتر سیگاری برایش بیاورد که در این لحظه سودابه خانم با گشاده رویی خاصّ ِ خود به ژزف گفت شما سیگار برگ میل ندارید. ژزف به آرامی و متانت تشکر کرد و گفت نه، سعی دارد بیش از یک نوع سیگار را آنهم گاهگاهی مصرف نکند. پیشخدمت رفت و با یک سیگار برگ بازگشت و مقابل جیانی روی میز گذاشت. در تمام مدّت منیژه بیش از دیگران طرف صحبت های پدرش بود و گویی جیانی قصد نداشت غیر او با دیگران حرفی بزند. ژزف گاهی در پاسخ ِ سودابه خانم چیزی میگفت و صدایش طوری بود که جیانی با تمام تیز گوشی نمیتوانست بشنود ولی کنجگاوی بیهوده یی بخرج میداد. ساعت نُه و نیم منیژه از ژزف پرسید چیزی میل دارد یانه وی گفت همه چیز عالی بود و شب خوبی بود و آماده است که راهی خانه شوند و بعداز ظهر فردا به سفر بروند. جیانی خداحافظی گرمی با منیژه کرد و از همانجا که ایستاده بود به ژزف گفت سفر بخیر و ژزف از او تشکر کرد و بعد گرم و صمیمانه با سودابه خانم روبوسی کرد و گفت از مهر و محبت صمیمانه ی او بسیار سپاسگزار است و با این امید که بتواند از عهده ی جبران آن بر آید. بعداز خداحافظی منیژه و مادرش ، آنها راهی محلّ پارک اتوموبیل خود شدند و راهی خانه.
بعد از رفتن ِ آنها جیانی مستقیما راهی دفتر شد تا به حسابها رسیدگی کند، یکشنبه همواره خودش این کار را میکرد تا واریزها و پرداختی روز اوّل هفته منظم باشد. سودابه خانم تا مقابل دفتر رفت و ضمن ِ خروج ِ از رستوران گفت : من میرم خونه ، و برای اینکه عزّت دخترم حفظ بشه هرکار محترمانه یی را انجام خواهم داد و ابدا منتظر واکنش و یا پاسخ جیانی نشد.
منیژه و ژزف زود تر از موقع لازم به فرودگاه رسیدند و ژزف میگفت هرگز بخاطر زودتر رسیدن هواپیما را از دست نداده ، ولی دقیقه یی دیر رسیدن میتونه باعث ازدست رفتن ِ پرواز بشه . آنها دوساعتی را در خروجی منتهی به راهروی ورود به هواپیما نشستند. ظرف این مدّت ژزف از پدر و مادر و اعضا خانواده اش برای منیژه گفت و بعضی رسوم ِ اجتماعی بطور اعم و بعد به نحوی که در خانه ی آنها جریان داشت . وی از خصوصیات اخلاقی پدرش و جایگاه او در خانواده بار ها برای منیژه گفته بود و نیاز ی به تکرار نبود و در مورد مادرش نیز آنقدر صحبت کرده بودند که گویی منیژه آنها را دیده بود . مشغول این خیالات و حرفها بودند که که شنیدند باید آماده ورود در هواپیما بشوند...
ادامه دارد.