logo





«تبار شناسی یک ایدئولوژی» بخش (۱)

من«کیستم»:

جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۹ ژانويه ۲۰۲۱

کرامت الهی

به جای مقدمه:

شاید این نوشته به نوعی تبارشناسی مارکس، مارکسیسم، لنینیسم و چنبش چپ در حد یک مقاله باشد که نیاز به آن را از مدتها قبل برای روشنگری خودم احساس می‏‌کردم، احساس به اینکه خلاصه در حوزۀ بینش در جهان، سیاست، اقتصاد، ایدئولوژی و ... جایگاه من کجاست و “من کی هستم”.

رسیدن به پاسخ قابل قبول این پرسش، خیلی آسان نیست، چرا که زمان، تیمِ تحقیق و پول می‌‏خواهد تا در یک پژوهشی ژرف شرکت کنی و به یک پاسخ نسبی دست یابی، که از توان کسانی مثل من خارج است زیرا که:

۱- چقدر زمان می‌‏برد تا به پاسخی که مستدل باشد برسیم؟

۲- عمر آدمی کوتاه ‏ست و در دهۀ ششم عمر زیستن، به کوتاهی همین عمر باقی مانده سرعت بیشتری می‏‌بخشد.

۳- تامین منابع به زبان فارسی، کافی برای کشف پاسخ نیست و از این جهت محرومیت از منابع به زبان مبدأ، سد دیگر موفقیت در کسب پاسخ است.

۴- تشکیل تیم به منظور پژوهش، یک کار تخصصی است و اجرای آن نیازمند به از جمله تامین هزینۀ مالی هست که از توان من نیز خارج است، پس یک راه می‏‌ماند و آن بهره بردن از حاصل تلاش و رنج جانکاه متخصصین و پژوهشگران داخلی و خارجی است که به بررسی جنبش چپ پرداخته‌‏اند و من به اجبار همراه آنان می‌‏شوم، می‏‌آموزم، مستقیم و غیر مستقیم نقل می‌‏کنم و آموخته‌‏های خودم را نیز با غربال تاریخ و تجارب پژوهشگران می‌‏سنجم تا به پاسخ خود برسم.

چکیده:


این مقاله پژوهشی است در باره اینکه آنچه از مارکسیسم آموختیم و یا تبلیغ آنچه که به نام ایدئولوژی چپ در ایران می‏‌شد، اصلا چه است و چقدر با گفته و نوشته‏‌های معلمان کبیر پرولتاریا منطبق است و چرا این انطباق در هرجا که به حکومت رسید، منجر به دیکتاتوریی شد که هم‌تراز با فاشیسم هیتلری قرار می‌‏گیرد و ما در چه سطحی از دانایی بودیم که آنها را پذیرفتیم و یا به چه سطحی از آگاهی رسیدیم تا توان درک و دریافت مارکسیسم روسی را داشته باشیم و یا تبدیل به ابزار موتور کوچک شویم، تا موتور بزرگ به حرکت درآید.

مستیِ رویای انقلاب، کیا وُ بیای فدائیان خلق و ابر قدرتیِ اتحاد جماهیر شوروی، فرصت اندیشیدن را از ما گرفت و شاید هم گرفته شد و نه رهبران سازمان‌های چپ چیز زیادی می‏‌دانستند و نه خود در بند آموختن بودند و نه در صدد آموزش به هواداران خود. اما ضربۀ ۵۷، زلزلۀ بیداری بود که از خود بپرسیم: در کجای جهان ایستاده‏‌ایم و کیستیم؟

نوشتۀ زیر، با پویش در مارکسیسم، آن را به چالش گرفته و ضرورت وجودیِ آن را به زیر سوال برده است.

کلیدواژه:


مارکسیسم، لنینیسم، سرمایه‏‌داری، سوسیالیسم، پرولتاریا، دموکراسی

بحث و بررسی:

گفته‌‏اند که آگاهی آزادی می‌‏آورد، اما این اتفاق چقدر دیر روی می‌‏دهد و چقدر رنجِ تجربه و تلفات باید بار شود تا آگاهی قد علم کند و آزادی به پرواز درآید.

نگاه مارکس و مارکسی به جامعه از نوع نگاه جامعه شناسی به جامعه نیست، اولی مشکلات جامعه را از جنس “تضادهای ذاتی ساختار” می‏‌بیند که منجر به گسست کیفی می‏‌شود و دومی حل “اختلال” در جامعه را بدون گسست کیفی می‏‌بیند و آن را در جاده تکامل، طبیعی تلقی می‌کند. اما جامعه‌شناسی امروز هر چه که باشد بدون وجود آن دو تفسیر، نمی‏‌توانست به شکل امروزی وجود داشته باشد. به این ترتیب می‌توان با تاکید گفت، جامعه‌شناس صاحب صلاحیت، جامعه شناسی است که اولاً به مارکسیسم به صورت آیین و آخرین کلام معتقد نباشد و ثانیا در آزمون نبرد با اندیشه‌های مارکسیسم دارای پیشینه باشد، همانند ماکس وبر، کارل مانهایم، تورستاین ویلن و دیگران که عقایدشان بدون بررسی و تأثیر از آثار مارکس ممکن نبود. و بر همین سیاق فلسفه‏‌های سیاسی محصول اندیشه و اخلاقی هستند که در بطن خود شعارِ آرمان، حقیقت، تبلیغات و آراء پیچیده‌ای دارند که با اتکا و انتخاب بخشی از واقعیت در جامعه، بر گریزناپذیریِ چشم‏اندازهای خود تاکید می‏‌کنند و اتفاقا تمامیِ این فلسفه‌‏های سیاسی در چهار موضوع مشترک هستند:

۱- هر کدام از آنها برپایه یک علت اجتماعی ظهور می‏کنند و با تاکید بر اصول ایدئولوژیک خود بر اعمال و رفتارهای مورد نظر مهر تایید می‏زنند و با بقیه آنها رفتار خصمانه می‏‌کنند.

۲- هر کدام از آنها دارای معیارهایی برای ارزیابی هستند که آرمان‌‏ها، انسانها، جنبش‌ها و حوادث را در آن چارچوب به اصطلاح اخلاقی، ارزشی یا غیر ارزشی به شمار می‌‏آورند.

۳- هر کدام از آن‌ها ابزارهای لازم برای رسیدن به آرمانهای خود را انتخاب کردند که بر پایه آن انقلابی، اصلاح طلب و محافظه‌کار بودن را تعیین می‌‏کند.

۴- هر کدام از آنها دارای آراء و نظریه‌‏هایی در مورد انسان، پدیده‌‏های اجتماعی و تاریخی هستند و بر اساس همین شناخت به معرفی تضادهای عمده و چگونگی برخورد با آنها راه حل ارائه می‏‌دهد.

۵- هر کدام از آنها در بررسی پدیده‌‏ها روش تحقیق ویژه خود را دارند، از جمله آنها می‌توان به مارکسیسم حاکم بر بلوک کمونیستی سابق و شرق اروپا و لیبرالیسم حاکم در آمریکا اشاره کرد که به عنوان شکل قالب این دو گونه ایدئولوژی شناخته می‏‌شوند و هنوز هم عده‌‏ای بر آن باور دارند، چرا که کاملا مسخ‏‌شدۀ باورهای ایدئولوژیک خود هستند و هر چه را که در این جهان روی می‌دهد، بدون اندکی ابهام در ایدئولوژی خود می‌‏پذیرند. تنش و شکست را متوجه عوامل اجرایی آن می‌‏کنند و در نهایت، فلسفه سیاسی عامیانه می‏‌شود و شاخص اصلی آن که همان ایدئولوژی هست چنان پژمرده می‌شود که چیزی به جز لفاظی از آن باقی نمی‌‏ماند، مثل مارکسیسم عامیانه‌‏ای که مدافعان بی‌سواد آن هنوز بر شانه‌های خود حمل می‏‌کنند و به این درک ضروری نرسیده‌‏اند که تمام عناصر فلسفه سیاسی مارکسیسم از قبیل ایدئولوژی و ابزارهای اجتماعی، معیار ارزش‌ها، نظریه و روش تحقیق عمیقاً دچار تحول و دگرگونی شده‏‌اند.

اندیشه‌های مارکس و مارکسیسم هرچی که بود و یا هر چه که شد بزرگترین اتفاق قرن ۱۹ و ۲۰ محسوب می‏‌شود، فقط به یک دلیل، متدولوژی دریافت‌‏های مارکس از تاریخ جامعه تا پایان قرن ۱۹، تمام آراء او را به جامعه‌شناسی سیاسی کشاند و هنوز در برخی از جوامع کاربرد سیاسی دارند و هنوز هم جدا از سیاست و ایدئولوژی کاربرد روش‌‏شناسی و پژوهشی قابل مطمئنی دارد. اما دلیل جذبۀ مارکس برای مردمان سرزمین‌‏های مختلف در کجای اندیشه و آرائه او نهفته است؟ مردمانی با رفاه نسبی که هر لحظه مورد تهدید واقع می‌شدند و می‌شوند و مردمانی در جهل و نداری میان مرگ و زندگی دست و پا می‌‏زدند و می‏‌زنند، مارکسیسم را سیاست خود به قول سی. رایت میلز “سیاست گرسنگان” می‌دانند(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۳۵)

وقتی پیام می‌رسد: ” فقر شما دیگر الزامی نیست. همیشه و همه جا مردم دو دسته بوده‌‏اند: استثمارگران و استثمارشدگان...

شما فقیر هستید و استثمار می‌شوید و استثمار خواهید شد تا زمانی که سرمایه‏‌داری حاکم است. چرا که سرمایه‌داری دیگر نیروی پیشرو نیست سرمایه‌داری به مانعی در راه پیشرفت تبدیل شده است، مانعی در راه پیشرفت شما.

سرمایه‌داری در همه جنبه‌‏های زندگی بشری اعم از خصوصی و عمومی نفوذ می‌کند و تماماً به تباهی می‏‌کشاند. سرمایه‌داری نظامی که شما را استثمار می‌‏کند.

سرمایه‌داری فساد و زوال را در درون خویش دارد. شما، چه هم اینک از آن آگاه باشید یا نه، سرانجام قطعاً انقلابی به پا خواهید کرد. آنان که بر شما حکم می‏‌رانند در فقر غرق‌تان می‌کنند سرنگون خواهند شد ...(رایت میلز، ۱۹۶۲، ۳۶)

آنچه که خواندید فشرده‌‏ای هست از وعده‌های مارکسیسم به زحمتکشان فقیر و تحت استثمار که بیشتر به بشارت پیامبران می‏‌ماند تا وعده‌‏های سیاسی. بشارتی که در آن دو ویژگی شاخص مارکسیسم یعنی آرمان و ابزار که همان عامل اجرایی آن محسوب می‌‏شود، گاهی به جای هم و گاهی آمیخته به هم عمل می‌‏کنند و این تاکید بر جبری است که حجم گسترده‌ای از ایدئولوژی مارکسیسم را در بر می‏‌گیرد و این در شرایطی بود که بسیاری از مسائل برای مارکس مجهول و حل نشده ماند. مثلاً “او مفاهیم اقتصادی را به مفاهیم جامعه شناسی مربوط کرد تا الگویی از جامعه بورژوائی مدرن به دست دهد آنگاه این الگوی زنده را برای پروراندن نظریه‌هایی چند درباره آنچه در درون این جامعه رخ می‌داد و آنچه بر سر این جامعه می‌‏آید به کار گرفت”. (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۴۲)

شاید به دلیل فوق باشد که مارکس به عوض صرفاً ارائه نظریه، “الگو” ارائه می‌‏دهد، چرا که نظریه‌‏ها با ارائه دلایل قابل اثبات یا رد هستند، اما غلط یا درست بودن در مورد الگو صدق نمی‌کند و فقط می‌تواند به “درجات مختلف مفید و مناسب” باشد و در شرایط مختلف توان تغییر و تبدیل را دارد. الگوی سرمایه‌داری مارکس سرمایه‌داری قرن ۱۹ است و بر اساس همان الگو تلاش کرد مناسبات نیروهای درون الگو را توضیح دهد، ولی نباید توضیح و تفسیر تغییرات اکنونی این جامعه معاصر را به دوره جامعه آینده تحمیل کرد و دوره تاریخی گذشته را با تکیه بر شرایط فعلی توضیح داد، زیرا هر دوره تاریخی ویژگی‏‌های خود را دارد که با معیارهای دورۀ تاریخی گذشته قابل فهم نیستند چراکه مفاهیم و مقولات، تاریخی بوده، ابدی و ثابت نمی‌توانند باشند.

مارکس وقتی زنده بود شاید فرصت نکرد نوشته‌‏هایش را به گونه‌ای سیستماتیک جمع‌بندی کند، به خصوص اینکه بخش زیادی از آنها پاسخ به نوشته و آراء دیگران بود که امروز تعداد زیادی از آنها فاقد ارزش‌‏اند. گذشته از آن نوشته‏‌های مارکس در زمانه‌ایی نوشته شده‌‏اند که هر کدام از آنها می‏‌تواند رشد فکری او را در مقاطع مختلف نشان دهد و هر کسی برای اثبات نظر خود به یکی از این نوشته‌ها مراجعه کند و به اصطلاح فاکت رو کند اما نمی‌توان آن را نظر قطعی مارکس تلقی کرد چرا که به قول رایت میلز “مارکسِ واحدی” وجود ندارد.

تاریخ تاکنون چیزی جز مبارزه ستمگر و ستم‌کش نبوده است، از روم باستان در میان اشراف، شهسواران، عوام و بردگان. در سده‏‌های میانه اربابان فئودال، چاکران، استادکاران، کارگران، شاگردان، سرف‌ها… و در جامعه بورژوایی نوین که تعارض طبقاتی همچنان ادامه دارد. ولی “کشف امریکا، دور زدن دماغه امید نیک زمینه تازه‌ای برای بورژوازی در حال رشد فراهم آورد. بازارهای هند شرقی و چین، استعمار آمریکا، بازرگانی با مستعمرات، افزایش در وسایل مبادله و در کالاها به طور کلی، به بازرگانی، دریا نوردی و صناعت تحرک بی‌سابقه داد و از آنجا به عنصر انقلابی در جامعه لرزان فئودالی تکاملی سریع بخشید”.(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۵۷)

بنابراین می‌توان گفت که بورژوازی مدرن امروز، محصول یک فرآیند درازمدت تکامل در شیوه‏‌های تولید و مبادله و همچنین انقلاب‏‌های متعدد است و هر جا که توانست انقلابی‌ترین تحول را ایجاد کرد و به تمام مناسبات فئودالی و پدرسالاری و روستایی پایان داد. بورژوازی در طی این مدت عمرش که به بیش از ۲۰۰ سال می‌رسد، بیش از تمام نسل‏های پیش از خود، نیروهای تولیدی را گسترش داد. اختراع ماشین، کنترل انسان بر طبیعت، کاربرد علمی مثل شیمی در صنعت و کشاورزی، دریانوردی با کشتی‏های بخار، راه آهن، تلگراف‌‏های برقی، کانال‌کشی برای استفاده از آب و غیره که در تاریخ سابقه نداشت و تصورش برای فئودالیسم نیز غیرممکن بود. و یا تا به امروز که به قول آدام شاف که در انقلاب صنعتی دوم، سه عنصر مهم آن انقلاب میکروالکترونیک، انقلاب میکروبیولوژیک (مهندسی ژنتیک) و انقلاب انرژی یا انرژی هسته‏‌ای که با سرعت سرسام‌‏آوری دنیا را متحول می‏‌کند. (شاف، ۱۹۸۵: ۳۵)

اما، به زعم مارکسیست‌ها تمام مصالح و ابزاری را که بورژوازی به کمک آن‌ها فئودالیسم را ریشه‌‏کن کرد، علیه خود بورژوازی به کار افتاده‌‏ا‏ند و انسان‌هایی که همان سلاح‌ها را بر علیه بورژوازی به دست گرفته‌اند. پرولتاریا چون فولادی آب‏دیده از مراحل تکامل خود عبورمی‏کند، چراکه مبارزه با بورژوازی را از هنگام تولد خود آغاز کرده است. اما در هر صورت و قبل از هر چیز مبارزه پرولتاریا با بورژوازی ابتدا باید در کشور خودی به سرانجام برسد و در نهایت از نگاه مارکسیست‌ها، این پرولتاریا است که با انقلاب پرولتاریایی قدرت دولتی را به چنگ می‌‏آورد و به کمک آن مالکیت بورژوایی بر وسایل تولید را به مالکیت عمومی بر ابزار تولید می‏‌کند. حذف طبقات وحذف دولت، تعیین کننده سرنوشت خود و جامعه خواهد بود و اینها چیزی نیست جز وظایف سوسیالیسم علمی که با توان تاریخ‌ساز پرولتاریا به انجام می‏‌رسد. اما شاخص مهم سوسیالیسم علمی مارکس و آینده آرمانی او انعکاسی است از جامعه‌ای که در آن زندگی می‏‌کرد، جامعه سرمایه‌‏داری قرن ۱۹. به همین دلیل با شناخت بیشتر جهان و بلوغ فکری، مارکس از ادعای آرمانی خود دور می‌‏شود. ما قبل از بررسی و نقد مارکسیسم، ابتدا باید به اصول مهم آن اشاره کنیم:

۱- اقتصاد زیربنا و بقیه (نهادهای سیاسی، مذهبی و حقوقی، اندیشه ها تصویرها و ایدئولوژی‌‏ها) روبنا هستند واین مسئله بر اساس مدل ماتریالیستی مارکس از جامعه استوار است.

۲- عامل اصلی تغییر تاریخ تضاد بین نیروهای تولید و مناسبات تولید است. سرمایه‌داری که خود نقش اساسی در صنعتی کردن تولید و محو مناسبات فئودالی داشت، با گذشت زمان، پابندی برای نیروهای تولید شد و نیروهای تولید در تضاد با روابط تولید قرار گرفتند.

۳- مبارزه طبقاتی که از اقتصادی عینی نتیجه می‌شود، حاصلش تضاد نیروهای تولید با روابط در تولید است.

۴- معیار عینی طبقه، میزانِ دارایی است که منبع درآمد است و با همان معیار، در جامعه سرمایه‌‏داری دوطبقۀ اصلی مشخص می‌‏شود، سرمایه‌‏دار و کارگر.

۵- در جامعه سرمایه‌داری مبارزه طبقاتی و نه هماهنگی طبقاتی، گریز ناپذیر است.

۶- در جامعه سرمایه‏‌داری اتحادیه‌‏ها یا احزاب کارگری به عنوان زمینه‏‌های تربیتی برای انقلاب مفیدند، اما تضمینی برای سوسیالیسم نیستند.

۷- استثمار در درون سرمایه‌‏داری به عنوان یک سیستم اقتصادی دایر شده است، بنابراین بخت انقلاب را فزونی می‌‏دهد. زیرا کارگر دریافتش از سرمایه‌دار کمتر از آن چیزی که تولید می‌کند و بقیه‏اش را که مارکس از آن به عنوان “ارزش اضافی” تعریف می‌کند به جیب سرمایه‌دار می‌رود.

۸- با قطبی شدن جامعه، احتمال انقلاب بیشتر می‌شود.

۹- سرمایه‌داری با افزایش بدبختی مادی کارگردان، کارگران را مبتلا به بیگانگی از خود می‌کند.

۱۰- کارگران مزدبگیر، از یک طبقه در خود به پرولتاریا که طبقه‏ای برای خود است تبدیل خواهند شد.

۱۱- وقوع انقلاب به هنگامی است که شرایط ذهنی و عینی آن مهیا شده باشد.

۱۲- به ناچار عملکرد یک طبقه در یک سیستم اقتصادی، منجر به یک عمل سیاسی به صورت یک کل می‌‏شود.

۱۳- در تمام جامعه‏‌های طبقاتی، دولت از ابزار قاهر طبقه‌های مالک است.

۱۴- سرمایه‌‏داری در بطن خود حامل بحران‏‌های پی در پی است و سرانجام به سوی بحران نهایی خود و انقلاب پرولتاریایی پیش خواهد رفت.

۱۵- جامعه ما بعد سرمایه‌‏داری ابتدا از مرحله دیکتاتوری پرولتاریا و سپس به سوی مرحله بالاتر که کمونیسم واقعی هست خواهد رسید.

باور مارکس بر این است که برای هیچکس که دقیقاً ماهیت جامعه‏‌ی مابعد سرمایه‌‏داری چه خواهد بود قابل پیش بینی نیست، ولی در نقد برنامه گوتا می‌نویسد: “مرحله انتقالی را می‌‏توان معادل انقلاب گرفت…. دولت متمکنین از هم خواهد پاشید و امکانات تولیدی به جامعه انتقال خواهد یافت... در این مرحله اول، جامعه با دیکتاتوری پرولتاریا و انقلابی اداره خواهد شد نظیر چیزی خواهد بود که او فرض می‏‌کرد نظیر کمون پاریس ۱۸۷۱ بود. ...” جامعه نوین که هنوز مُهر نشانه‏‌های تولد از جامعه قدیم را بر پیشانی دارد”. اما تاریخ به همین جا ختم نمی‏‌شود. مرحله‌ای بالاتر، مرحله کمونیسم، به ظهور خواهد رسید. ... تمایز طبقاتی و مبارزه طبقاتی وجود نخواهد داشت و علاوه بر آن تخصصی شدن کار نیز خود به صورتی که در جامعه سرمایه‌داری با تمام زشتی و نامطلوبی‏‌اش برای انسان وجود داشت، دیگر وجود نخواهد داشت. تمام تقابل ارثی با کار یدی و کار فکری، تضاد بین شهر و روستا همه از بین خواهند رفت.

در مرحله دوم، دولت از بین خواهد رفت، چرا که تنها کارکرد دولت سرکوب طبقه استثمار شده است… پس از آن دیگر پرولتاریا نخواهد بود انسان‌ها دیگر بر انسان‌ها حکومت نخواهند کرد. انسان‏ها چیزها را اداره خواهند کرد. مقامات عمومی جانشین قدرت دولت خواهند شد. تنها آن زمان خواهد بود که اصل حاکم جامعه کمونیستی “از هر کس به اندازه استعدادش و به هرکس به اندازۀ نیازش خواهد بود” (رایت‏میلز، ۱۹۶۲: ۱۱۳)

۱۶- انسان‌ها خود تاریخ خود را می‌‏سازند و این با تاکید و تایید مارکس بر دو موضوع است:

۱- اعتقاد مارکس به ناگزیری تاریخ

۲- اعتقاد به عامل اقتصادی که آن را عامل تعیین کننده می‏‌داند.

و به دلایل فوق مارکس را به عنوان یک “جبرگرا” می‌شناسند.

۱۷- ساختار اقتصادی جامعه، مبنای ساختار اجتماع می‌شود. جریان تاریخیِ آن جامعه نیز به وسیله همین ساختار تعیین می‏‌شود. دفاع مارکس از جبرگرایی اقتصادی، تصور سادۀ او از طبقه و معرفی طبقه کارگر به عنوان کارگزار ناگزیر تاریخ، بدون توجه مارکس از ارتباط طبقه به پدیده آگاهی فردی است.

۱۸- جریان تاریخ تا مرز ناگزیری، محدود است. یعنی تاریخ بر اساس ضرورت تاریخی به صورت جبری عمل می‏‌کند.

اما با توجه به مطالب هجده گانه بالا به قول سی رایت میلز “تخیل مارکس عمیقا با قوه فهم محض و جهش‌‏های درخشان ذهن او پر شده است، تخیل او در عین حال هم تحلیل، هم پیش‌بینی، هم جهت‏گیری و هم برنامه است و… قاطعانه‏‌ترین ادعانامه‌ای است که تا امروز بر علیه نظم اجتماعی در کل، علیه حاکمان آن اقامه شده است” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۰)

اما قبل از بررسی اصول اساسی اشاره شده در فوق، بهتر است گفته شود که برای نقد مارکسیسمِ مارکس باید به نوشته‌های خودِ مراجعه کرد نه مارکسیم‌های بعد از مارکس که به آن افزوده یا کاسته‌‏اند یا به نفع مارکسیسم خود از مارکس سوء استفاده کرده و می‌‏کنند. به همین دلیل رایت میلز در طی پژوهش خود به سه نوع تفکر به نام مارکسیسم دست یافته است؛ مارکسیسم عامیانه، مارکسیسم پیچیده و مارکسیسم بی‌پیرایه (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۳)

مارکسیست‏‌های عامیانه کسانی هستند که برای اثبات هرگونه ادعای خود بر نقل یا کیفیت ایدئولوژیک مشخصی از فلسفه سیاسی مارکس چنگ می‌‏اندازند و آن را به امری کلی و اجتناب ناپذیر در تمام شرایط اعلام می‌دارند.

مارکسیست‌‏های پیچیده، مارکسیست‏‌هایی هستند که کلاً به مارکسیسم به عنوان الگویی برای ساخت یک جامعه اعتقاد راسخ دارند و برای تجربه‌‏های شکست خورده، اولا آن را از درجۀ اول قضیه ساقط می‌کنند و ثانیا با صدور نظریه‌ای استدلال خود را به نوشته‏‌ای از مارکس اضافه کرده و مثلاً فروپاشی شوروی و شکست سوسیالیزم واقعاً موجود را با تکیه به اصل نفی نفی دیالکتیک توجیه می‏‌کنند بدون اینکه به علت یا علت‌های سقوط بپردازند و یا از یک طرف اقرار می‌‏کنند که: “کارگران مزدبگیر در جوامع پیشرفتۀ سرمایه‏‌داری انقلابی نیستند و هنوز پرولتاریای از نظر طبقاتی آگاه نیستند” و از طرف دیگر با تکیه به جلد اول سرمایه می‌‏گویند: “... مارکس واقعاً در مورد بدبختی روز افزون اشتباه نکرده است”.(رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۵)

کار بسیار گمراه کننده‏‌ای که برای اثبات آراء مارکس در تمام شرایط انجام می‏‌دهند، چرا که آنها هنوز به علوم اجتماعی به جز علوم اجتماعی مارکسیستی باور ندارند تا به درک و دریافت درستی رسیده باشند.

مارکسیست‏‌های بی‌پیرایه، کسانی هستند که با مارکس نظیر هر متفکری دیگر قرن ۱۹ برخورد می‌‏کنند و باورشان بر این عقیده است که آثار مارکس “علامت انحصاریِ” جامعه قرن ۱۹ را دارد، اما متدولوژی و شیوه اندیشیدن او را قبول داشته و آن را متناسب برای درک مناسبات در دنیای امروز می‌دانند.

کسانی که در گروه مارکسیست‏‌های بی‌پیرایه قرار می‏‌گیرند می‌توان از متفکران زیر نام برد؛ آنتونیو گرامشی، روزا لوکزامبورگ، جی دی ایچ، کول، جورج لوکاچ، کریستوفر کالدول، ژان پل سارتر، جان استرایجی، جورج سورن، ادوارد تامپسون، لشک کولوفسکی، ویلیام آ. ویلیامز، پل سویزی و اریش فروم می ‏باشند. این گروه از مارکسیست‌ها بر تاثیر متقابل زیربنا و روبنا در ساختن تاریخ معتقدند و برای “جبر گرایی اقتصادی” درجه بندی قائل شده‏ اند ولی بر اراده انسان‏ ها در ساختن تاریخ تاکید دارند.

گروه‌بندی مارکسیست‌ها به هیچ وجه به مفهوم آن نیست که دیوار چین بین آنها بکشیم و مرزبندی قاطعی بین انها رسم کنیم، یک فرد می‏‌تواند همزمان یا در زمان‌های مختلف هم این باشد هم آن، مثل لنین و تروتسکی که دو پهلو بودن اما استالین نه، به هیچ وجه یک مارکسیست بی‌پیرایه نبود.

اختلاف مارکسیست‏ها را می‏‌توان باز هم در نقطه‌ای دیگر جستجو کرد، در مفهوم واژه‏ای به نام “سوسیالیسم” که هم در دوره قبل از فروپاشی شوروی سابق یک معیار بود و هم در دوره اکنون که با مفاهیم متعدد از سوسیالیسم مواجهیم. اما امروز معیارهایی را ، به غلط یا درست، سوسیالیسم را در میان تعاریف متعدد به محک می‏‌گذارد که می‏توان به سه گروه تقسیم کرد:

۱- معیارهایی که “به مجموعۀ پیچیده‌ای از آرمان‏‌ها که در درونش همه نوع ارزش اعم از اخلاقی، سیاسی و انسانی و همه نوع ترتیبات اجتماعی و اقتصادی منظور شده باشند…” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۲۹) و این سوسیالیسم نیست چرا که اگر بخواهیم سوسیالیسم را بر اساس مجموعه‌‏ای از آرمان‌ها تعریف کنیم، مرتکب یک انحراف ضد سوسیالیستی می‌‏شویم به دلیل اینکه، تمام اینها در یک تست اجتماعی بزرگ در شوروی و بلوک شرق و چین و سایر کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی امتحان خود را پس داده‌‏اند و به همین دلیل اتحاد شوروی را همه چیزی می‏‌دانند جز سوسیالیست.

۲- معیارهای گروه دوم معیار هایی هستند که “عوامل اجرایی” و “نهادی” را در بطن آن می‌‏گنجانند که قبل از انقلاب طبقه کارگر و بعد از انقلاب سلب مالکیت پرولتاریایی و برقراری یک اقتصاد متمرکز و دولتی بود که بازهم در شوروی تست شد، آن هم با آتش و خون. این معیارها نیز نشان از نادرستی‌‏های خود داشت و شکست خورد.

۳- معیار‏های گروه سوم اما از نوع و جنس دیگر است و از باورهای من نیز محسوب می‌شود. اگر بر طبق دیالکتیک مارکس بپذیریم که هر پدیده به محض تثبیت خود، مرگ خود را نیز در خود می‌پرورد، پس همان‏گونه می‏‌توانیم اعلام کنیم و اعلام کردند؛ سرمایه‌داری به محض تثبیت خود، مرگ خود را از درون خود آغاز می‌کند. امتیاز های امروز استثمار شدگان اصلاً قابل مقایسه با قرن نوزدهم در دوره مارکس نیست، بهداشت سلامت، بازنشستگی، حقوق دوران بیکاری، کاهش مدت کار، برابری حقوق زن و مرد، تفریحات و تعطیلات کارگری، گسترش اتحادیه‌ها و احزاب، پذیرش دموکراسی به عنوان حق طبیعی جامعه و غیره که در سرمایه‌‏داری قرن ۱۹ خبری نبود.

اگرچه سرمایه‌داری هنوز قدرت انکشاف دارد اما از آن دریدگی قرن ۱۹ دیگر خبری نیست و به ضرورت تن به خواسته‌‏ها داده و می‌دهد و اگر به نوعی سوسیالیسم را برقراری عدالت و دموکراسی در جامعه بدانیم، آیا این حرکت به طرف سوسیالیسم، از همان ابتدای حاکمیت سرمایه، محسوس نبود؟ اگر جواب منفی باشد به نوعی باید مبارزه طبقاتی را از فرهنگ مارکسیستی حذف کرد که چنین چیزی فعلا از استدلال محکمی برخوردار نیست و شواهد تاریخی خلاف آن را نشان می‌دهد.

بنابر این سوسیالیسم، همانندِ رعد در آسمان بدون ابر اتفاق نمی‏‌افتد. جاده‏ای است تاریخی، اجتماعی و اقتصادی که به دور از “جبر باوری” (دترمینیسم) و “اراده گرایی” (ولونتاریسم)، خود را به تثبیت می‏‌رساند. سوسیالیسم از مدت‏ها قبل در کشورهای مختلف آغاز شده است اما با تفاوت‏‌هایی گاه اندک و گاه زیاد در حرکت است و برای وقوع خود نیاز حتمی به یک انقلاب تحت رهبری پرولتاریا ندارد. ضروورت‌ها و رشد تکنولوژی و صنایع، آگاهی ذهنی و عینی و طرح مطالبات از ابزار کمک به تسریع حرکت سوسیالیستی می‌باشند. اما نکته مهمی را که باید با تاکید گفت تصور غلطِ “درست آیینی ابدی” برای هر راه حل است، چرا که جهان هر لحظه اون چیزی نیست که قبلا بود. زیرا متد مارکس نشان می‌دهد که او فقط پیام‌آور این نیست که چه چیزی پیش می‌‏آید یا نمی‌‏آید، بلکه او به چرایی و مکانیزم حوادث و وقایع و روندها که در پس آنها پنهان است می‏‌پردازد “اصل ویژگی تاریخی را بفهم و پیوسته به کار گیر” (رایت میلز، ۱۹۶۲” ۱۳۵) و به همین دلیل آثار مارکس هنوز زنده‌‏اند و مارکسیسم زنده برخلاف مارکسیسم مرده که به مارکس و آثار او به عنوان مرجع اقتدار و وحی منزل و مقدس می‏‌نگرند، به آثار مارکس به عنوان الگوی قرن نوزدهمی می‌نگرند و در شرایط عقلی امروز به نقد آن می‌نشیند.

در بررسی هجده‏‌گانه طرح شده در بالا و در ارتباط با اصول:

۱، ۲ و ۳- پژوهشگران نشان داده‌اند که مرز دقیقی بین نیروها و روابط تولید تعیین نشده و به طور دقیق نیز تعریف نشده است. مثلاً به گفته ‏رایت میلز جایگاه علوم کجاست؟ زیربنا یا روبنا؟ تاکنون بین زیربنا و روبنا معلق مانده است. در نهادهای خصوصی و دولتی غیرتولیدی متعارف مثل کارخانه، بیمارستان و شغل‏‌های خدماتی که مناسبات تولید فرماسیون سرمایه‌‏داری را در خود دارد، زیربنا و روبنا چگونه تعریف می‏‌شود؟ و یا در کشورهای سرمایه‌‏داری فرهنگ مردم مثل هم نیستند، یکی مسلمان است و آن دیگری مسیحی یا از پیروان بودا، در آنجا انواع مختلف مذهب در رابطه با زیر بنا چگونه تعریف می‏‌شود؟

در بارۀ موردهای ۲ و ۳ به اندازۀ کافی صحبت شد و می‏‌شود.

۴- دارایی به عنوان منبعی برای درآمد معیار تعیین طبقه در جامعه سرمایه‌داری است.

به گفته مارکس آدم‌ها فقط بر اساس رابطۀ آنها با وسایل تولید تعریف و تعیین می‌شوند، اما این یک اشتباه محسوب می‌‏گردد و “این ساده سازیِ” او غلط است مالکیت می‌تواند به عنوان یک عامل عینی در تقسیم بندی جامعه تاکید شود، اما کافی نیست، زیرا هستند کسانی که هیچ نوع مالکیتی بر ابزار تولیدی ندارد و فقط می‌‏توان آن‌ها را برحسب درآمدی که دارند طبقه‌بندی کرد. مثلاً مدیران شرکت‏ها که مالک ابزار تولید نیستند ولی کنترل مستقیم بر دارایی‌های یک مالک یا شرکت را دارند که تشکیل یک قشر ثروتمند داده‌‏اند. “ساده شدنِ” تعیین طبقات که توسط مارکس پیشنهاد شد منجر به درک غلط مفاهیم هم شده و ما را از درک روابط میان آگاهی طبقاتی و عوامل ذهنی و حتی ایدئولوژی، بدون پذیرش تز مارکس محروم می‌کند.

۵ و ۶- در جامعه سرمایه‌‏داری مبارزۀ طبقاتی، نه هماهنگیِ طبقاتی، وضعیت عادی و گریز ناپذیر است.

اگر اتحادیه‌‏های کارگری را به عنوان نماینده کارگران و اعتراض آنها را نشانه راه مبارزه طبقاتی تلقی کنیم، تا کنون تجربه نشان داده است که چنین مبارزه‌هایی چیزی جز دریافت سهم بیشتر از تولید محصول نبوده است و این ارتباطی به سرنگونی سرمایه‌‏داری به عنوان ساختار اجتماعی طبق پیش‌بینی مارکس ندارد. به دلیل اینکه اعضای اتحادیه‌‏ها و سازمان‏‌های کارگری برای سقوط سرمایه‌داری و رژیم حامی آن تربیت نمی‏‌شوند، بلکه سازمان‏‌های اقتصادیی هستند که در درون این سیستم کار می‌‏کنند و تضمینی برای برقراری سوسیالیسم نیستند و خط مشی سیاسی‏‌شان نیز از آن حدود خارج نیست و کار آنها امروز، تبدیل به تثبیت روابط بین کارگران و صاحبان ابزار تولید شده است.

۷- استثمار در درون سرمایه‏‌داری… بخت انقلاب را فزونی می‌‏دهد ...

اگر موضوع فوق را توصیه اخلاقی ندانیم می‌توان با تاکید گفت که تا به امروز در هیچ کشوری از کشورهای سرمایه‌داری، استثمار و بحثِ ارزش اضافی، بخت انقلاب را رو به افزایش نبرده است.

۸- ساختار طبقاتی هرچه بیشتر قطبی می‌شود و …

طبق پیش‌بینی مارکس جامعه طبقاتی هرچه بیشتر قطبی می‏‌شود و این نیز بخت انقلاب را افزایش می‏‌دهد. اما این اتفاق روی نداد و در سرمایه‏‌داری پیشرفته و مدرن‏‌تر، قشربندیِ اجتماعی پیچیده‏‌تر و متنوع‌‏تر شده است و کارگران هم به درصد ثابتی رسیده‌‏اند و طبقات متوسط تحلیل نرفته و به طبقۀ کارگر هم نپیوستند، برعکس طبقه متوسط جدیدی ظهور کرده‏‌اند که حقوق بگیر دولت و شرکت‏‌ها هستند و این بر اثر رشد تکنولوژی و ظهور ربات‌‏های کارگری است که مفهوم سنتی کار و کارگری را تغییر داده است و رشدشان از نظر کمی، بیشتر از جمعیت کارگری است. گذشته از آن طبقه جدیدی پیدا شدند تحت عنوان “پرولتاریای یقه سفید” که اتفاقا مزدبگیر هم هستند و چنان گسترش یافته که به تعداد مزد بگیران سرمایه‌داری قرن ۱۹ رسیده‌اند و مارکس اصلاً شناختی نسبت به آنها نداشت.

۹- بدبختی مادیِ کارگران… بیگانگی‌‏شان از خود را افزایش خواهد داد.

امروز نه تنها بدبختی مادی کارگران افزایش نیافته است، برعکس سطح زندگی و رفاه مادی آنها افزایش و وضعیت اقتصادی بهتری نسبت به گذشته دارند. کاهش ساعت کار، کاهش روش وحشیانه در مورد کودکان کار، کنترل بر شرایط کار از طریق اتحادیه‌های کارگری، بیمه سلامت، بازنشستگی، تعطیلات فصلی، کاهش رنج در موقع تولید به دلیل رشد تکنولوژی و غیره. بنابراین رشد سرمایه‌‏داری برخلاف انتظار مارکس، سبب بدبختی و از خودبیگانگی در طبقه کارگر نشده است. در رابطه با آنچه که باعث بهبودی سطح زندگی کارگران شده است، رایت میلز به علت‏‌های زیر اشاره می‌‏کند:

الف) اصلاحات نهادی با ماهیت سیاسی: توسعه برنامه‏‌های رفاهی توسط دولت ...

ب) آن نقشِ اقتصادی و سیاسی که اتحادیه‌‏های کارگری و در برخی کشورها احزاب کارگری در درون سرمایه‌داری ایفا می‏‌کنند و ...

ج) تمامی مکانیسم‌‏های نظامی، اقتصادی و سیاسی ... که ثبات سرمایه‏‌داری به آن متکی است.( رایت میلز،۱۹۶۲: ۱۴۵)

۱۰- کارگران مزد بگیر، یک طبقه در خود، به پرولتاریا که طبقه‏‌ای برای خود است تغییر شکل خواهند داد.

طبق پیش بینی مارکس پیشرفت سرمایه‌‏داری منجر به پیشرفت سیاسی پرولتاریا می‌شود که نتیجه آن اتحاد و انقلاب پرولتاریا علیه سرمایه‏‌داری است که چنین نشد و نباید هم می‌‏شد، زیرا به گفته رایت میلز نه “آگاهی” و نه “هستی” کلاً تعیین‌کننده هم نیستند و مدام در برابر هم قرار می‌گیرند به دلیل اینکه بین آگاهی و هستی متغیرهای مداخله‌گر نقش دارند مثل وسایل ارتباط جمعی، ابزارهای فرهنگی و ورزشی و ایدئولوژی که در تاثیر و تاثر متقابل بین هستی و آگاهی دخالت می‏‌کند. علاوه بر آن هستی و آگاهی در بند قید تعریف‏‌هایی هستند که دستگاه‌های فرهنگی نشر می‏‌دهند. علاوه بر آن مارکس تفاوت و تناقضی را که ممکن است بین دو منفعت برای آدم‏ها داشته باشد در نظر نمی‌گیرد. منفعتی که بر اساس موقعیت آدم‏ها وجود دارد و چیزهایی که آدم‏ها بر اساس انسان بودنشان جزء منافع خود در نظر می‌گیرند و این دو منفعت همه انسانها و کارگران را به نسبت مساوی در بر نمی‌‏گیرد به خصوص اینکه منظور مارکس از منافع، “منافع طبقاتی” است که عقلانی، عمومی و درازمدت است. اما کارگران و اصلاً کل آدمیان بیش از آنکه به منافع درازمدت فکر کنند به منافع زود گذر پای بندند و به قول مارکس گاهی هم کارگران و یا بیشتر انسانها به چیزی علاقمندند که به نفعشان نیست و تحت سیطرۀ نوعی از آگاهی به نام “آگاهی کاذب” عمل می‌‏کنند و رشد سرمایه‌‏داری این آگاهی کاذب را از بین می‏‌برد، اما، چنین اتفاقی نیفتاد.

۱۱- فرصت برای انقلاب زمانی است که شرایط عینی و شرایط ذهنی آماده شده باشند.

اما این اتفاق تاکنون در هیچ یک از کشورهای سرمایه‏‌داری رخ نداد، حتی در شدیدترین بحران سرمایه‌داری در آمریکا در سال ۱۹۳۰.

۱۲- به ناچار عملکرد یک طبقه در یک سیستم اقتصادی، منجر به یک عمل سیاسی به صورت یک کل می‏‌شود.

نظریه قدرت مارکس که بر پایه تاریخ بورژوازی استنباط شده است پیش‌بینی فوق را به صورت فرضیه بیان می‌کند، همانگونه که فئودالیسم و بورژوازی از درون برده‌‏داری و فئودالیسم به جایگاه قدرت سیاسی دست یافتند، کارگران نیز ناگزیر خواهند بود که به طبقه حاکم تبدیل شوند. اما اشتباه مارکس در این است به قول پروفسور بوبر: “بردگان باستان برپاکننده سیستم فئودالی نبودند و سرف‌ها یا کارگران مزدور نیز سرمایه‌‏داری را علم نکردند. در تاریخ نشانی از این نیست که طبقه استثمار شده جامعه‌‏ای، معمار سازمان بندی آتی جامعه باشد.” (رایت میلز، ۱۹۶۲ : ۱۵۲)

ظهور جامعه فئودالی و سرمایه‌داری به دلیل مبارزه طبقاتی دهقانان و کارگران و یا کل استثمارشدگان بر علیه اشراف و صاحبان ابزار تولید نبود، بلکه وقوع اقتصاد فئودالی و سرمایه‏‌داری به گونه‌ای از یک ساختار مستقل بودند که در درون برده‌داری و فئودالیسم متولد شدند و علت آن پیروزی، ثروت آنها بود که با عدم حمایت مالی از حکومت‌ها، آنها را مجبور به ‏ترک‏ حکومت کردند. مثل بورژوازی قرن ۱۸ فرانسه که با توان اقتصادی قوی، کنترل حکومت را در اختیار گرفت. ولی در درون سیستم سرمایه‏‌داری، کارگران نماینده یک سیستم اقتصادی مستقل نیستند و جنگ آنها با سرمایه‏‌داران بر سر سهم بیشتر از تولید است نه نابودی سرمایه‏‌داری. از آن گذشته اگر بورژوازی در انقلاب فرانسه از نظر کمی و کیفی در حال گسترش بودند، امروزه کارگران مزدور به علت پیشرفت تکنولوژی و علم، از هر دو جنبه در حال انحطاط‌اند، چرا که در آینده به تاکید آدام شاف: “تولید و خدمات به مدد انفورماسیون و اتوماتیزاسیون توسعه و غنای بشتری خواهند یافت” (شاف، ۱۹۸۵: ۵۱) واین اتفاق از خیلی وقت پیش شروع شده است.

نظریه قدرت مارکس بر قیاس تاریخی غلط تدوین شده است (جایگزینی طبقات در کسب قدرت سیاسی)، زیرا این نظریه علاوه بر دلایل فوق به دلیل عدم دریافت و فهم ارتباط سازمانی میان طبقات، نهادهای سیاسی، آرمان ها و اندیشه‏‌های سیاسی و نقش نیروی انتظامی در کسب قدرت دولت، اشتباه و دور از واقعیت اجتماعی بود و هست.

۱۳- در تمام جوامع طبقاتی دولت از ابزار سرکوب اربابان است.

نکته فوق به تمامی، کارکردهای دولت را در کشورهای سرمایه‌‏داری در بر نمی‏‌گیرد. برداشت ابزاری از دولت، به دلیل بار طبقاتی است که مارکس به آن می‌دهد. دولتی که بر اساس انتخابات تشکیل می‏‌شود، صرفاً به قدرت رسیدن طبقه حاکم از نظر قدرت اقتصادی نیست، چرا که”دولت حاصل از انتخاب جایگاه برگزیدگان قدرت” هست و تفاوت است بین طبقه حاکم و برگزیدگان قدرت، هر چند که در نهایت می‏‌توان گفت دولت موظف به حفظ نظام موجود بر اساس قانون اساسی کشور است. ولی باید به دو نکته توجه کرد؛ یکی اینکه در کشورهای سرمایه‌‏داری پیشرفته، قدرت طبقه حاکم در اقتصاد و یا سرمایه توسط اتحادیه‏‌های کارگری که از طریق دولت هم اعمال می‌شود، کنترل و محدود می‏‌گردد. و دوم، با ملی کردن دارایی و ابزار تولید، قدرت سرمایه حذف نمی‏‌شود و گاهی هم تسط دولت‌های ظاهراً مردمی به استثمار از کارگران شدت هم می‌بخشد.

بنابراین نمی‌توانیم دولت را بر مبنای نگاه مارکس صرفاً به فرمانروایی سیاسی متمرکز کنیم و آن را کمیته‌‏ای از نمایندگان طبقات متملک بدانیم. پس به ناچار به تعریفی از دولت می‏رسیم که ماکس وبر تعریف کرده است، سازمانی که: ” اعمال قدرت مشروع بر سرزمین مشخص را به انحصار خود در می‏آورد” (رایت میلز، ۱۹۶۲: ۱۵۶) به این ترتیب ما می‏توانیم از دولت موضوعی به عنوان پژوهش بسازیم و از تعریف صوری مارکس خارج بشویم.

۱۴- سرمایه‌داری گرفتار بحران‌های اقتصادی است و سرانجام با بحران نهایی‌‏اش به سمت انقلاب پرولتاریایی کشیده می‌‏شود.

تاکنون چنین اتفاقی روی نداده است و هر بار سرمایه‌‏داری از پس بحران‌هایش درآمد، پس، حداکثر می‌توان گفت که اولا کفه تا هم اکنون به نفع سرمایه‌داری سنگینی کرده است و ثانیا وضعیت سرمایه‏‌داری به گونه‌ای است که نمی‌توان هنوز قطعیت مرگ آن را در چشم انداز نزدیک اعلام کرد. اما آنچه که می‏‌بینیم در بیشتر کشورهای سرمایه‌‏داری، شکاف‌ها اغلب شکاف سیاسی است تا تناقض اقتصادی و این نیز منجر به سقوط سرمایه‏‌داری و قیام پرولتاریا تاکنون نشده است.

۱۵- جامعه بعد از سرمایه‌داری ابتدا از مرحله انتقالی خواهد گذشت، مرحلۀ دیکتاتوری پرولتاریا، آنگاه به سوی مرحله‏‌ای بالاتر حرکت خواهد کرد که در این مرحله، کمونیسم واقعی حاکم خواهد شد.

تا امروز هیچ جامعه‌ای چنین تجربه‌‏ای را به خود ندیده است. به آن گونه که مارکس را پیش‌بینی کرده بود و تمام انقلاب‌‏هایی هم که به وقوع پیوسته در جوامعی بوده که دور از پیش‌‏بینی‌‏های مارکس می‏باشد. مثلاً انقلاب اکتبر در جامعه نیمه فئودالی و انقلاب چین در جامعه فوتبالی رخ داده است که هیچ کدام دارای یک سیستم سرمایه‏داری طبق نظر مارکس نبوده است. به طوری که اولی فروپاشید و دومی به نام کمونیسم نیز به استثمار انسان از انسان رونق بیشتری داده است.

۱۶- انسان‌ها خود تاریخ خود را می‌‏سازند و این با تاکید و تایید مارکس بر دو موضوع است:

۱- اعتقاد مارکس به ناگزیری تاریخ

۲- اعتقاد به عامل اقتصادی که آن را عامل تعیین کننده می‏‌داند.

با نگاه به دو تاکید فوق و به دلایل زیر مارکس را به عنوان یک “جبرگرا” می‌شناسند:

۱- باور او به طبقه کارگر به عنوان کارگزار تاریخی که با آرمان سوسیالیسم پیوند دارد.

۲- دورشدن مارکس از آرمان‌گرایی زیرا که او به ناگزیریِ تاریخی پیروزی سوسیالیسم یقین دارد و نمی‌توانست با سوسیالیسم به عنوان موضوع پژوهشی برخورد داشته باشد.

۳- رسیدن به اهداف اخلاقی برای مارکس جالب نبود زیرا معتقد بود که هستیِ اجتماعی است که آگاهی انسان‌ها را تعیین و اخلاق شایستۀ انسانی در یک جامعۀ سوسیالیستی را شکل خواهد داد و انسان به اجبار به آن خواهد رسید.

۱۷- اقتصاد، ساختار و مناسبات اجتماعی را تعیین می‌‏کند، جریان تاریخی نیز بر مبنای تغییراتی که در اقتصاد روی می‏‌دهد شکل می‏‌گیرد.

جبرگرایی نهفته در ادعای فوق را نمی‌توان یک قاعده کلی تلقی کرد، بلکه باید جریان تاریخی را در رابطه با اتفاقات عصر کنونی مورد ارزیابی مجدد قرار داد. زیرا دیدگاهی که تمام دگرگونی‌‏ها را به علل اقتصادی مربوط می‌کند، از جایی سیراب می‌‏شود که به صورت اشتباه کارگران را کارگزار تاریخ و مفهوم دولت را بسیار ساده می‏‌انگارد: “دولت نماینده طبقه مسلط در جامعه است”

در توسعه جامعه و رشد اقتصاد در قرن بیست و بیست و یکم را نمی‌‏توان تغییرات نیروهای سیاسی و نظامی را نادیده گرفت زیرا مثلاً دولت رفاه از طریق شیوه تولید اقتصادی تعیین نمی‌شود، هرچند دولت رفاه رابطۀ مستقیم با شکوفایی و رشد اقتصادی دارد ولی ربطی به تغییر ساختار اقتصادی ندارد و این نشان می‏‌دهد که هیچ چیز ذاتی در اقتصاد وجود ندارد که سد تاریخ سازی سیاسی باشد. گذشته از آن تغییرات تاریخی‏‌ای که امروزه رخ می‌‏دهد بیشتر در نهادهای سیاسی و اقتصادی وابسته به اقتصاد سیاسی است تا زیربنای اقتصادی و مارکس از این جریانات بی‌اطلاع بود و شناختی از آنها نداشت. او نه از مرکانتالیسیم در سرمایه‌داری خبر داشت (دخالت هرچی بیشتر دولت در اقتصاد و افزایش صادرات و کمتر واردات و همچنین افزایش طلا در کشور خودی) و نه از “نیودیل” (اصلاح اقتصادی و دخالت دولت در اقتصاد برای خروج از بحران اقتصادی است که روزولت در سال ۱۹۲۹ با تزریق پول به طبقه کارگر و بالا رفتن قدرت خرید انجام داد و جایگزین اقتصاد کینزی به جای آدام اسمیت شد).

به این ترتیب سرمایه‌‏داران با کنترل سیاسی بر نیروهای اقتصادی، نقش خود را در تداوم سرمایه‌داری بیشتر می‌کنند و این چیزی است که تمام پیش بینی مارکس را در مورد بحران‏‌های اقتصادی نقش بر آب می‏‌کند.

۱۸- جریان تاریخ تا مرز ناگزیری، محدود است. یعنی تاریخ بر اساس ضرورت تاریخی به صورت جبری عمل می‌‏کند.

تداوم دوره‌های تاریخی‌‏ای که مارکس پیش‌بینی کرده بود، حتماً و ضرورتاً پیش نخواهد آمد، یعنی توالی‌‏ای که جامعه از کمون اولیه به سوسیالیسم خواهد رسید. اما از درون سرمایه‌داری پیشرفته در هیچ جا سوسیالیسم مورد نظر مارکس به وقوع نپیوسته است، به دلیل اینکه سرمایه‌‏داری امروز دیگر آن سرمایه‌‏داری قرن ۱۹ نیست. مارکس وقتی از سرمایه‏‌داری سخن می‏‌گفت منظور سرمایه‌‏داری دوران ویکتوریایی بود که واحدهای تولیدی کوچک بودند و تاثیرشان بر هم مثل اقتصاد آزاد خود به‌خودی است نه برنامه‌‏ریزی شده و مارکسیست‌ها به چنین جوامعی “قلمرو قدرت” می‌‏گفتند و مارکس به جامعه بعد از سرمایه‌‏داری مذکور که در آن انسان‏ها خود ارباب مالک خود باشند “قلمرو آزادی” نام نهاد. البته “قلمرو قدرت” هنوز وجود دارد اما “قلمرو آزادی” هنوز یک آرمان است. هرچند که نطفۀ آن در دل سرمایه‌داری بسته شده است ولی تا رسیدن به کمال، راه درازی باید در پیش باشد.

بنابراین آرزوی اصلی مارکس در هیچکدام از کشورهای سرمایه‌‏داری برآورده نشد. کارگران مزدور به پرولتاریا تبدیل نشدند که هیچ، بخش مهمی از آنها نیز جزئی از سرمایه‌داری هم شدند. با این ادغام آنها دیگر مستقل نیستند بلکه متغیری وابسته در درون نظام سرمایه‏‌داری به شمار می‌آیند. مبارزه طبقاتی آن‏گونه که مارکس می‏‌گفت رنگ باخته است. اتحادیه‏‌ها و احزاب کارگری نیز جزئی از نظام سرمایه‏‌داری ‏‏شده‌‏اند. مبارزه طبقاتی کم‏رنگ شده و تضاد طبقاتی و استثمار هنوز وجود دارد، اما مبارزه بر علیه آنها تابع تصمیمات غیر مستقیم و بوروکراتیک است تا یک مبارزه سیاسی.

شکست رویاهای مارکس فقط به دلیل خطای دریافت نیست، “بلکه ناشی از نقایص تئوریکی مقولات او و الگوی عمومی‌اش از سرمایه‏‌داری است” (رایت میلز،۱۹۶۲: ۱۷۰)

نظریه‌های مارکس برپایی سرمایه‌داری دوره ویکتوریایی در قرن ۱۹ نوشته شده است و به همین دلیل برای جامعه سرمایه‌داری در قرن ۲۰ و ۲۱ نامناسب است.

به این ترتیب، با توجه به پشتوانه تجارب تاریخی‌‏ای که داریم، می‌‏توانیم ادعا کنیم که ما دیگر دورۀ داشتن طبع رمانتیک را گذرانده‌‏ایم و فکر می‏‌کنم برای پذیرش و یا رد بعضی از امور با ارائه استدلال را نیز مدت زیادی است سپری کرده‌‏ایم و ما آگاهانه یا ناآگاهانه و یا از سر بی‌حوصلگی و یا از سر نداشتن سواد یا از روی محافظه‌‏کاری و از دست ندادن رفیق یا رفقا پذیرش یا رد همان امور را پشت گوش انداخته‌‏ایم. اما یک مسئله از یادمان نرود، اگر هر چقدر از آن فرار کنیم باز در گوشه‌‏ای، در کنار حادثه‌ای و یا هر اتفاق ممکن، باز یک پرسش به ما گیرسه پیچ می‌‏دهد: “ما تاکنون چه کرده‌ایم؟” از هر راه که برویم باز به مارکسیسم می‏‌رسیم که چه بود و چطور ۳ قرن متوالی را گرفتار خود کرده است. اما واقعیت این است که از قرن بیستم طبقۀ کارگر جزء سیستم جامعه سرمایه‏‌داری شده است و آن خصوصیت قهرآمیز قرن نوزدهم را به علت امتیازاتی که به دست آورده از دست داده است و کمونیست‌ها از این جهت از زمانه عقب‏‌اند و هنوز انسان‌هایی هستند به قول دکتر مصطفی رحیمی مبتلا به آن “توهم بزرگ” (مارکسیسم- لنینیسم) متوقف مانده‌‏‏‏اند. اما یکی از نویسندگان روس پس از فروپاشی شوروی نوشت: “دنیا به ما بسیار مدیون است، ما به مدت هفتاد سال، به بهای خون و اشک و رنج، به جهانیان نشان دادیم که از کدام راه نباید رفت”(رحیمی، ۱۳۹۲: ۴۹) و دقیقا در این لحظه است که باید به این پرسش پاسخ داد که آیا: “مارکس زنده است یا مرده”، اما کدام مارکس، مارکس اقتصاددان، یا مارکس مورخ یا مارکس پیغمبر یا مارکس جوان یا پیر؟ ولی مارکس هرچه که باشد به مثابۀ درخت تنومندی است که تعداد زیادی از شاخه‌‏های آن خشک شده‌‏اند، و تعدادی در حال خشک شدن، ولی تعدادی دیگر هنوز سبزند و به همین دلیل باید دست به هرس شاخه‌‏های خشکیده زد و طراوت را به آن بازگرداند. اما چرا؟!

تمام برداشت مارکس از سرمایه‏‌داری، سرمایه‌‏داری قرن نوزدهم است (۱۸۸۳-۱۸۱۸). و به همین دلیل شناخت این دوره به شناخت نسبتا درست مارکس کمک می‏‌کند.

قرن نوزده، قرن انقلاب صنعتی است، قرن افزایش جمعیت اروپا، قرن پول‏‌پرستی، قرن راه اندازیِ کارخانه‌‏ها، قرن نهضت اصلاح دین، قرن انقلاب فرانسه و ... . اما قرن ۱۹، قرن چیزهای دیگری هم بود؛ کم‌یابی مسکن، کارکردن زنان در طول روز و برهم خوردن اصول اخلاقیِ خانواده، بی‏کاری کارگران روز مزد با افزایش ماشین‌‏های جدید تولید، پایین بودن دست‏مزد کارگران، به کارگیری زنان و کودکان در کارخانه‌‏ها، طولانی بودن کار در کاخانه‏‌ها به مدت ۱۴ ساعت در روز، تصویب قانونی در سال ۱۸۰۲ به منظور استخدام کودکان یتیم خانه‏‌ها در کارخانه‏‌های پارچه‏‌بافی، تن دادن اجباری کار در کاخانه‏‌ها به منظور فرار از “قانون ضد ولگردی”، نبود هیچ نهاد اجتماعی در دفاع از حقوق کارگران، عقیدۀ اقتصاددانان کلاسیک در قبل از سال ۱۸۵۰، مبنی بر اینکه کارگران نباید چشم‌داشت بیش از حداقل دستمزد را داشته باشند، زیرا آنان به موجب “قانون آهنین دستمزدها” به محض افزایش حقوق، بچه زیاد می‌‏آورند که مازاد درآمد او را می‏‌خورند ...”( رحیمی، ۱۳۹۲: ۶۰)

این نوع اقتصاد سیاسی را که از طرف مکتب منچستر آموزش داده می‌‏شد “علم احزان” نام نهاده بودند و مارکس تاکید می‏‌کند که این نه به دلیل ضد انسانی بودن آنان بود، بلکه اقتصاددانان مکتب منچستر آن را طبیعی تلقی می‏‌کردند به طوری که دیزرائلی(۱۸۸۱-۱۸۰۴) نخست وزیر و نویسنده نوشت: “ثروتمندان و فقیران دو ملت هستند که میان آنها رابطه و همدردی و احساس مشترک وجود ندارد. از عادات و افکار و احساسات یکدیگر بی‌‏خبرند ...”( نهرو، ۱۳۶۱: ۷۸۰)

مطالب فوق خلاصه‌‏ای از شرایط مصیبت بار اواخر قرن هجده تا اواسط قرن نوزده، یعنی فضا و محیط زندگی کارل مارکس بود، فضایی سرشار از رمانتیسم، رمانتیسمی که از جنبۀ فجیع و تراژیک زندگی سخن می‌‏گوید. در این فضا رمانتیک‌‏ها به انواع فرار روی می‏‌آورند، فرار به گذشته، فرار به تخیل، فرار به سرزمین‌‏های دور، خلاصه هر فراری که آنان را از وضع تاسف بار سرمایه‌‏داری دور کند. اصلا “رمانتیسم باید در ورای استبدادها و یا نبوغ‌های فردی، بر مبنای جهشی که در تاریخ و فلسفه روی داده است و به‌خصوص بر مبنای گسترش اندیشه بشری صورت بگیرد، اندیشه‎ای که بی‌باکانه به سوی آینده‏ای هجوم ببرد که نویدش را می‌‏دهد و می‌‏خواهد بیافریند ...”( سیدحسینی، ۱۳۷۱: ۱۶۱و ۱۶۲)

رمانتیسم که پس از تولدش در اواخر قرن هجده در انگلستان به آلمان برده شد و بعد از آن فرانسه، بر ادبیات اروپا حاکم بود و بر اساس باورهای خود عمل می‌‏کرد، علاوه بر زیبایی، بدی‏‌ها را هم نشان می‏‌داد. رمانتیک‌‏ها بیشتر بر اساس تخیل و احساس عمل می‌‏کردند و به تضادها توجه داشتند و برنامۀ اصلی‏‌شان مبارزه بود. برای کسب آزادی، استقرار فرمانروایی از جانب “من”، کسب هیجان مردم از طریق نمایش هیجان شاعر، سواری بر بالهای خیال، کشف شهود برای نفوذ به همۀ اسرار جهان، افسون سخن و علاقه به دین مسیحیت که به عنوان آرامش و احتیاج قلبی اعلام نیاز می‌کردند.

مارکس نیز از این فضای رمانتیک خارج نبود. گذشتۀ شاعرانۀ او، نگاهش به انسان و تاریخ آرمانخواهیِ او، رابطۀ دوستانۀ او با رمانتیک‏‌هایی مثل هاینریش هاینه و توماس کارلایل، مارکس را به عنوان اندیشمندی رمانتیک نشان می‌‏دهد. به عبارتی رمانتیسم شکلی از تفکر هم هست، تفکری که مثلا در برابر مسئله‏‌ای که غیر قابل محاسبه و غیر قابل توضیح باشد، به طرف رمانتیسم متمایل می‌‏شود، چرا که رمانتیسم جنبشی است بر ضد عقل و پوپر تاکید می‌‏کند: “رمانتیک‏‌ها همه در این فکر شریک بودند که هر چیز در جامعه محصول تاریخ است و نه ابتکار و اختراعی که عقل طرح ریخته باشد. یعنی همه چیز به شکل و ترتیبی است که در اثر بازیِ حوادث و رویدادهای پیش‌بینی نشدۀ تاریخ پدید آمده و از پیچ و تاب افکار و منافع و کشاکش رنج‌ها و شور و اشتیاق‌ها سربرآورده است” (پوپر، ۱۹۴۵: ۷۳۲)


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد