logo





پزشک بَخشِ اِمِرجِنسی

بخش ِ پنجم

پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰

بهمن پارسا

...درست است که منیژه در دامن سودابه خانم و پدرش جیانی رشد نموده و از دریچه ی دیدگاه آنان با جهان ِ بیرون و زندگی بطورِ طبیعی برخورد کرده و آشنا شده بود، ولی در طی سالیان ضمن نگاه به نوع زندگی پدر و مادرش و محیط ِ بیرون از خانه ، برخوردش با رسانه های همگانی و خلاصه آنچه که از آن به اجتماع یاد میشود به نوعی توانسته بود دید گاه خاصّ خویش را نسبت به زندگی بسازد. هرچه بر سنین عمرش افزوده می شد رسم و روش برخورد پدر و مادر ش با یکدیگررا کاسبکارانه و مبتنی بر نوعی مقرون به صرفه بودن ِ هر امری میان ایشان درک میکرد و این برایش بس ناخوشایند بود. همین وضعیت سبب می شد که ارزشها ی مورد علاقه ی وی از ارزشهای موجود و قابل ِ اعتنای خانه و پدر و مادرش دور و دور تر شود. همین روابط ِ درون خانوادگی بود که در بیرون از خانه در گرد هم آیی ها - میهمانی ها ، رفت و آمد ها - اثر خود را بهتر و بیشتر بر منیژه آشکار میکرد. او میتوانست در یابد که مادرش نهایت ِوقار و متانت را سرپوشی کرده است بر زندگی خالی از عشقش . پیش می آمد که گاهی که دوستان خواسته باشند عکسی به یادگار بگیرند و همسران معمولن یا برای تظاهر و یا به میلی حقیقی خواسته باشند در حالتی مثل دستی دردست، یا در گردن و شانه ی زوج خویش داشته باشند و یا دست ِ کم در کنار یکدیگر ظاهر شوند ، امّا سودابه خانم و جیانی - اگر حضور داشت ، زیرا اغلب غایب بود - وضعی دیگر داشتند، جیانی بطور طبیعی و کلّا اهل چنین رفتاری نبود و علایق وی بیشتر دایر بر "ا وّل بیزنِس " بود و سودابه خانم هم مثل معمول با توّسل به متانت و اینکه وقار ایجاب میکند " آدم باید سنگین باشه!" هرگز در عکس ها درکنار هم دیده نمی شدند. منیژه خیلی کم به خاطر دارد ، ودرست تر اینست که گفته شود اصلن بخاطر ندارد که پدر و مادرش را در حال ِ بوسیدن ِ یکدیگر دیده باشد. او در زندگی روزمره بارها و بارها شنیده بود که همسران و یا آنها که روابطی عاطفی میانشان موجود است در پایان مکالمات تلفنی و یا حتّی حضوری با یکدیگر جمله ی معروف " I LOVE " را بکار میبرند واین حرکت و نمایش احساسات برای منیژه دوست داشتنی بود ولی هرگز نشینده بود که میان پدر و مادر او چنین جمله یی ادا شده باشد. یادش می آمد یکبار پدرش در یکی از میهمانیها وقتی میشنود که پسرِ یکی از آشنایان در انتهای یک مکالمه ی تلفنی به کسی در انسوی خط اظهار میکند " I LOVE YOU TOO" ضمن تکان دادن سر زیر ِ لبی میگوید " بعله ... همینطوره..." و منیژه بلافاصله و با چهره یی برافروخته به پدرش گفته بوده " Dad enough is enough the guy was talking to his mother ! She is in a hospital!" و جیانی با همان روش ِ بی تفاوت نسبت به هرچیز غیر از "بیزنس" میگوید "Take it easy" من حرف ُ بدی نزدم گفتم همینطوره.
این زمینه ی تربیتی منیژه را وا داشت تا در باب ارزشها و آنچه را که در زندگی اساسی تر از لوازم ِ مادی میداند دقّتی بیشتر بخرج دهد. سعی کرد برای خود دوستانی بر گزیند که غیر صرفه ی دلاری امور به چیزهایی دیگر و نزدیک به روح زندگی علاقه مند باشند. تنها امری که تنوانست آنرا در خویش سرکوب کند و علیرغم میل ِ باطنی اش و صرفا زیر نفوذ و تلقین شبانه روزی مادرش که بیشترین ساعات را با او میگذرانید و فشاری که پدرش با فراهم آوردن انواع و اقسام زمینه های مادی وارد میکرد، ورودش به تحصیلات پزشکی بود. او در رشته ی تحصیلی اش دانشجوی خوبی بود، دانشجوی ممتازی نبود! یعنی بیش از آن تلاش نمیکرد و میدانست همینکه وی را دکتر خطاب کنند در مرحله ی اوّل پدرش جیانی قادر خواهد بود هر وقت تلفنی با دوستانش حرف میزند در هر عبارت به نوعی از دکتر بودن او یاد کند ، جیانی کمتر ارتباط حضوری با دیگران داشت، وی همیشه درگیر رستورانش بود. بعد هم مادرش که در وی به چشمی نگاه میکرد که خود میخواسته باشد و نتوانسته و یا نکرده بود. منیژه حتّی شنیده بود که پدرش در سالِ اوّل ِ ورود وی به مدرسه ی پزشکی یکشب در حضور دوستان خانواده خیلی جدّی و با غروری بیش ازحدّ گفته بود - ومنیژه این بقول ِ خودش ( فاجعه ) را از یاد نبرده - " تکلیف ِ منیژه که از الان معلومه ... حتّی مطبش از همین حالا مشخصّه ! چن شب پیش که با دکتر ... شام رفته بودیم بیرون به من گفت جیانی به منیژه بگو من دیگه واقعن خسته م ،زود تر درسشو تموم کنه و بیاد سر این مطب و من برم یه چن وختی استراحت کنم! " دکتری که جیانی از وی نام برده بود یکی از معروفترین و معتبر ترین پزشکان زنان و زایمان منطقه بود و ابدا هم به نظر نمی آمد و البته آینده ثابت کرد که همینطور هم بود ، خیال بازنشستگی و واگذاری مطب و این قبیل حرفها راداشته باشد. طنز قضیه اینجاست که اساسا بین جیانی و آن پزشک روابطی از این قبیل موجود نبود.
در آخرین سال ِ دوره پزشکی وقتی که منیژه در بیمارستانی مشغول گذرانیدن کار آموزی عملی بود بعضی روزها در سالن ناهار خوری جوان خوش سیما و متین و با وقاری را می دید که رفتارش سخت پسندیده بود. منیژه هربار بیش از دفعه ی قبل در وی دقّت میکرد و هر مرتبه توّجهش نسبت به آن مرد ِ جوان - که در نظر ِ اوّل از منیژه 4 سالی بیشتر داشت - افزون تر میشد. سلوک آن جوان با همه طوری بود که بدون اینکه خواسته باشد و یا قصد طلب آنرا داشته باشد ، احترام بر انگیز بود. هنگام سخن گفتن صدایش را بالا نمی برد ، به وقت رفت و آمد و هنگام حضور بر سر میز غذا خوری عجول نبود، بیشتر شنونده بود تا گوینده، خنده هایش بر خلاف دیگران همواره به نوعی تبسم و گاهی باز شدن لبها ازهم بسنده میکرد که در این حالت ِ آخری دندانهای سفید و صدف وار و محکم وی جلب نظر میکرد. منیژه پس از دقّت بسیار به این نتیجه رسیده بود که آن جوان مجرد است و این را در واقع حتّی آرزو هم میکرد. ظواهر امر منیژه را متقاعد کرده بود که از آن مرد آنقدر خوشش آمده که میخواهد با او رابطه یی دوستانه و صمیمانه داشته باشد. در پی فرصتی بود که خیالش را نوعی به مرحله ی اجرا درآورد که تا آنجا که ممکن است واقعی و به دور از تظاهر و صحنه سازی باشد.
روزی وقتی در سالن غذا خوری آن جوان را دید و با وی چشم در چشم شد با لبخندی اورا از حضور با معنای خویش آگاه کرد. همین و بس. دو سه بار دیگر اینگونه گذشت تا اینکه در مرتبه یی بعد تر آن جوان وقتی وارد سالن غذاخوری شد و منیژه را که آگاهانه و به انگیزه ی دیده شدن در جایی نشسته بود دید ،مستقیم بسوی وی آمده و محترمانه ضمن گفتن روزبخیر پرسید میتواند روی صندلی کنار وی بنشیند؟! و منیژه پاسخ مثبت داد. این اوّلین قدم برای آشنایی بود. آن دیدار٬ دیدار های بعد و بعدی را درپی داشت و منیژه دریافت که اسم مرد ژُزِف است ، از پدر لبنانی و مادری فرانسوی و متوّلد ِ بیروت و اینکه هفت سالی هست که ساکنِ آمریکاست ، و در این بیمارستان هم سرپرستی بخش ِ سی تی اسکن را عهده دارد، ولی نه پزشک است و نه دارای درجه ی دکترا. منیژه هم رفته رفته خود را و علایقش را برای ژزف شرح داده بود و بعداز پایان تحصیلات و دریافت مدرک دکترا به این نتیجه رسیده بود که ژزف را دوست میدارد ،یعنی عاشقانه دوست میدارد و اگر وی از او بخواهد حاضر است با او زندگی مشترک و زناشویی داشته باشد. ظرف مدّت یکسال و نیم دوستی و روابط نزدیک آن دو تن تا مقادیرِ قابل ملاحظه و در خورد اطمینانی متناسب با مدّت آشنایی با احوال و خصوصیات یکدیگر آشنا شده بودند و پس از آنکه منیژه موفق به دریافتِ گواهینامه ی ویژه پزشکان بخش اِمِرجنسی (اورژانس) شد و در بیمارستانی در همان حوالی کاری پیداکرد تصمیم گرفت چنانچه ژزف موافق باشد وی را با پدر و مادرش آشنا کند. ژزف نه تنها موافق بود بلکه بسیار هم از این فکر استقبال کرد.
منیژه حالا دیگر پزشک بخش ِ کمکهای فوری بود ، یعنی همانطور که پدر و مادرش خواسته بودند، خانمِ دکتر، و او خود بیش از این هیچ چیز دیگر نمی خواست و قصدش پرداختن به زندگی بود با کیفیت ها ارزش‌هایی که او میخواست و می پسندید.
آنروز که مادرش برای منیژه از مشخصات مردِ مورد ِ پسند خود برای شوهری او سخن گفت و وی را پریشان کرد گذشت. چند باری دیگر تلفنی با مادرش تماس گرفت و با وی در مورد ژزف سخن گفت و از وی خواست وقتی را معیّن کند تا او بتواند ژزف را برای آشنایی با او و پدرش به منزلشان دعوت کند. در آن هنگام بیش از دوسال بود که منیژه زندگی مستقل خود را داشت . در این مرتبه مادر منیژه استدلال کرد که بهتر است با پدرش صحبت کند و وی را قانع سازد که وقتی را قرار بدهد و گفت ٫٫خودت که میدونی بابات باین سادگی رستورانُ وِل نمیکنه!٬٬ . منیژه در پاسخ مادرش گفت چنانچه شما قدری بیشتر از معمول اصرار کنید موفق می شوید ، خیال کنید مهمانی خانوادگی و دوستانه دارید، آنطور وقت ها چه می‌کنید ، چه می گویید؟ این بار هم همان کار را بکنید. البته اگر میل دارید و میخواهید با مرد زندگی من آشنا بشوید، در غیر اینصورت اجباری در کار نیست! این جملات آخر سودابه خانم را قدری آزرد ولی به روی خود نیاورد.
دو هفته بعد از آنروز سودابه خانم با منیژه تماس گرفت و گفت که پدرش موافقت کرده که یکشنبه هفته ی بعد ساعت ۸ در خانه باشد و بلافاصله افزود که پدرش گفته دوست دارد پیش از اینکه آن مرد را در خانه ملاقات کند یکبار حتی بطور مختصر در رستوران دیده باشد و بداند برای دیدار با چگونه فردی باید آماده شود. منیژه به سادگی دریافته بود که این ترفند از ناحیه ی سودابه خانم است تا اینکه بتواند پیشاپیش در مورد ژزف بیشتر بداند ، در پاسخ مادر گفت ، روز یکشنبه ساعت هشت همدیگر را خواهیم دید.
از همان ماه دوّم فارغ التحصیلی پدر و مادر منیژه در هر فرصتی که پیش میآمد وی را یاد آور می شدند که نباید به همین جا بسنده کند و می باید که راهی یکی از رشته های تخصصی شود. این حرف آنقدر ها تکرار شده بود که ارزش عملی خود را از دست داده بود، زیرا منیژه در عمل و با گفتار دائم و صریح قصدش را از نرفتن بدنبال هرگونه تخصص بایشان اعلام کرده بود. وی میگفت من میخواهم بآنچه دوست میدارم جامه ی عمل بپوشانم . زندگی کنم. من قصد ندارم به عنوان یک متخصص قلب به دیدن موزه یی در جایی بروم دوست دارم آنقدر وقت داشته باشم و حوصله و شور و شوق که پیش از رفتن موزه مطالع و پزوهش بکنم و بدانم چرا و برای کدام هدف ودیدن چه چیزها به موزه میروم و این کیفی است بسی برتر و بالا تر از تخصصی که شما نیازمند آن هستید و برای داشتن و یا بدست آوردنش هیچ تلاش نمیکنید. آری درست است شما همه ی تلاش خودتان کردید و عمر و سرمایه و وسایل اسایش مرا فراهم کردید تا من بتوان چنین کنم. متاسفّم که سبب نا امیدی و یاس شما هستم. منیژه این احوال را با ژزف در میان گذاشته و او میدانست که خانواده ی وی به هنگام دیدارشان ممکن است بدنبال کدام اطلاعات باشند و در نتیجه خوبست ژزف کاملا ذهنی روشن به این برخوردها داشته باشد و او در کمال و آرامش و متانت گفته بود پدر مادر ها و خواسته های ایشان را برای فرزندانشان درک میکند . به همین سادگی . آن یکشنبه زود تر از آنچه فکرش را میکرد فرا آمد، صبح یکشنبه ساعت 10 تلفن منیژه بصدا در آمد و او در کمال تعجب روی صفحه ی تلفن، نام و شماره تلفن پدرش را دید! ساعت ده یکشنبه پدرش معمولا باید در راه رستوران باشد و این تنها روزی است که او سه ساعتی دیر تر از خانه بیرون می رود. منیژه با روز بخیری پدرش را خوشامد گفت و جیانی هم در پاسخ ضمن خوشامد گویی اضافه کرد ببینم دخترم این رفیقِ شما میدونه که من ایتالیایی نیستم؟" و منیژه گفت مسلّم است که می داند و پرسش پدر برایش عجیب است و جیانی پاسخ داده بود Just in case . و بعد از آن گفته بود "اگه خواستین میتونین زودتر بیایین رستوران یه لبی تر کنین Have a drink و بعدش میریم خونه" منیژه میدانست که قصد جیانی اینست که رستوران نسبتن مجلل و خوش تزیین و کادر حرفه یی آنرا به "رفیق" دختر ِ خود نشان دهد یعنی نوعی Show off که بخشی نا جدا شدنی از زندگی ی جیانی بود . ولی منیژه پاسخ داده بود که ترجیح میدهد غروب همدیگر را در منزل پدرش ببینند و حالا که پدر محبت میکند و دوست دارد وقتِ بیشتری برای آشنایی با "رفیق"ِ او صرف کند چه خوبست زودتر از ساعت هشت بخانه بیاید که اگر چنین قولی میدهد آنها هم زودتر خواهند آمد. جیانی که اصلن اهل تعارف نبود ، بخصوص که پای رستورانش در میان باشد گفت نه نه پس بامید دیدار سر ساعت ِ هشت. منیژه پیش از قطع مکالمه و بدرود به پدرش گفت ، راستی پدر ، ابدا لازم نیست از غذای رستوران چیزی بخانه آورده شود و با مادرش در این مورد صحبت کرد ه و خواسته که او آشپزی کند. پدرش گفت نیاز به یاد آوری نبود. منیژه اضافه کرد پس لطفن از ساعت پنج به بعد غیر از آب نه چیزی بنوشید و نه چیزی بخورید تا هم اینکه با ما نوشیدنی بنوشید و حتمن هم شام بخورید! پدرش پاسخ داد ، خانم دکتر Take it easy . منیژه همه ی اینها را گفت چرا که میدانست و دیده بود پدرش پاره یی اوقات برای اینکه با کس یا کسانی هم صحبت نشود ، متوّسل میشود به اینکه، قبلن نوشیده و یا قبلن خورده و این قبیل بهانه ها. بهر تقدیر آنروز یکشنبه ساعت هشت بعداز ظهر منیژه و ژزف با دسته گلی بس زیبا و دلپذیر که کار گلفروشی ِ معتبری هم بود زنگ در خانه ی پدر و مادرش را به صدا در آوردند و منیژه با دیدن اتومبیل پدرش که درست مقابل ورودی در راه باریکه ی ماشین رو خانه پارک شده و اتومبیل مادرش که در پیاده روی مقابل خانه بود ، پیام نمادین ایشان را دریافت بی آنکه سرِ سوزنی اهمیت بدهد...

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد