زندهیاد جباری (و آدمی در این مُلک چه زود «زنده یاد» میشود؛ آدمی که دیروزش دیدی) را اولین بار در مرکز نشر دانشگاهی دیدم که محل کارش بود . قبلاً کتابهایش را دیده بودم، بیشتر به عنوان مترجم با نامی اضافه درون دو پرانتز (آذرنگ) که بعداً به من گفت نام دختر اوست. ناشری که تا مدتی کتابهایش را در میآورد، یکی دو کتاب از علی اشرف درویشیان هم در آورده بود. و همین باعث شد که من این دو را در یک سنخ فکری جا بدهم. نشان نمیداد که بیماری قلبی دارد، و بعد دانستم این را به حساب مقاومتش گذاشتم. این بیماری که سی چهل سالی با او بود سرانجام او را از پا انداخت. باری، اغلب برای دیدنش به مرکز نشر دانشگاهی میرفتم و او هم یک بار لطف کرد و به محل کارم آمد. معلوم نیست چقدر دوا و درمان کرده بود و چقدر و چند بار بیمارستان خوابیده بود، ولی آخرین باری که به خانهاش زنگ زدم و میخواستم جویای احوالش شوم، خانمش گوشی را برداشت و گفت علی بیمارستان است و پس از عمل، در قلبش باتری کار گذاشتهاند. بیفزایم که بیماری کرونا هم در این اوان به سراغش آمده بود، آن هم وقتی که تازه عمل کرده بود، و تن بی رمقش نمیتوانست در برابر بیماری مقاومت کند. خانمش در آن تلفن که ۲۴ساعت قبل از وفاتش انجام گرفته بود، گفت خوشبختانه امروز حال علی خیلی خوب است، اما واقعهای که بعد رخ داد، نشان داد که علی مرحلهی خانه روشنان را میگذراند.
جباری یکی از آن کسانی بود که، به قول شاملو، سرگردانی و ترس در پناهش به شجاعت میگراید و در این برهوت بدگمانی و شک ...
شخصیتی صمیمی بود و آن سان بود که مینمود. رفتارش به دور از کلیشهها بود. سلام و احوالپرسی و دستی که میداد و آخر سر دو شصت را به هم قفل میکرد هم خاص او بود. به تأکید میگویم هرکس خبر رفتنش را شنید، غمی در دلش چنگ انداخت و مات متحیرش برجا گذاشت.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد