... بعد از آنروزِ شنبه و آن دعوت ناغافل جیانی هنوز هم مثل همیشه به بانک مراجعه میکرد و بازهم مثل همیشه به گیشه یی مراجعه میکرد که آماده ی ارائه ی خدمات بود. گاهی نیز گذرَش به گیشه ی سودابه خانم میافتاد. چهل روزی از آن ماجرا سپری شده بود که شنبه روزی جیانی (آقای جوادی) به بانک مراجعه کرد و در پاسخ ِ اولین کارمند آمده به خدمت گفت که منتظرِ Miss Sudi است - اسم سودابه خانم در محل کار و بین دوستان غیر ایرانی - و به محض اینکه نوبت به وی رسید جلو رفت و کاملن نزدیک گیشه قرارگرفت با صدایی کوتاه و محترمانه سلامی کرد و گفت نمیخواهم به هنگام ِ کار وقت شما را بگیرم و مزاحم باشم ولی میخواهم خواهش کنم هروقت که شما فکر میکنید مناسب است با هم یک نوشیدنی بنوشیم! سودابه ابدا تعجب نکرد، گویی میدانست و انتظار نیز داشت که چنین شود. با احترام و بدون بروز اثری از هیجان در پاسخ جیانی گفت ، وی بیشتر اوقاتش را یا در مدرسه است و یا در محلِ کار که همین بانک باشد و فقط یکشنبه ها تعطیل است که آنهم قدری به درس و مقداری به امور شخصی و رسیدگی به کارهای آپارتمانش میگذرد ولی در هرحال ایشان میتوانند در صورت تمایل تلفنی از ساعت نه شب به بعد با او تماس بگیرند تا ترتیب دیدار داده شود. جیانی در کمال خوشحالی آن پیشنهاد را به همراه شماره ی تلفن از سودابه پذیرفت
یکسال و نیم بعداز آنروز شنبه ، جیانی و سودابه با حضور فقط شش نفر از دوستانشان در شهرداری محل اقامتشان به همسری یکدیگر در آمدند. به همین سادگی و سالها ست که زندگی ایشان با همه ی پست و بلندش ادامه دارد و منیژه بار ها داستان این زناشویی و چگونگی آنرا از مادرش شنیده به اضافه ی این که " مادر جون تو زندگی من و پدرت هیچوقت عشق نبود، فقط با هم زندگی کردیم چون هر دومون از این زندگی راضی بودیم وهستیم. ولی تو یادت باشه هرگز به زندگی ِ بدون عشق و پر از هرچیز دیگری از خواستنی های جهان تن نده، این یه جوری حبس ابدِ خود خواسته س."
وقتی منیژه سالِ آخرِ دوره ی پزشکی را در بیمارستانی میگذرانید در همانجا با جوانی بنام ژُزِف که تکنسین بخش CT SCAN بود آشنا شد. آشنایی آنها به دوستی و صمیمیتی متقابل تبدیل گردید. ژزف اصلن لبنانی است یعنی متولد لبنان است و چند سالی را در آنجا درس خوانده و از دوره دوم دبیرستان به سرزمین مادری اش فرانسه رفته بوده . پدر ژزف با استفاده از بورسیه دولت لبنان در دهه ی 80 برای تحصیل به شهر ِ لیون ِ فرانسه آمده بود . به هنگام ِ دوران دانشجویی وقتی بدلیلی مجروح میشود و در نتیجه به اتاق مراقبتهای فوری پزشکی مراجعه میکند در آنجا با پرستار جوانی که از او مراقبت کرده بوده آشنا شده رابطه بر قرار میکند . کار این رابطه به عشق می انجامد واو پس از پایان تحصیلاتش برای خواستگاری و جلب ِ موافقت ِ پدر و مادر آن پرستار جوان برای ازدواج با دخترشان راهی روستا/شهری در میان کوه های آلپ میشود به نام Le Pignet که در حوالی Thones قرار دارد. جوانِ لبنانی ضمن آشنایی با خانواده ی همسر ِ آینده اش ، در باره ی خویش و خانواده اش و کجایی بودنش مفصلا توضیحاتِ لازمه را میدهد و پس از جلب ِ موافت ایشان ، تابستان بعد با حضور چند تن از اعضاء فامیل ژُنِه وِیِو - Genevive- در بیروت ازدوجشان را جشن میگیرند . و آن بانو از آن پس با قبول شغلی در بیمارستان صلیبِ سرخ ساکن همیشگی ِ آن سرزمین میشود . ژزف و دوخواهرش محصول آن زناشویی عاشقانه هستند. ژُزِف پس از گذراندن مدرسه ی عالی فنّی در همان شهر ِ لیون برای یافتن فرصتهای بهتر و استفاده از امکانات بیشتر جهت ِ پیشرفتهای احتمالی به آمریکا می آید و ضمن پرداختن به کارهای مختلف برای ادامه ی زندگی به راهنمایی دوستی راهی دوره ی مخصوص رادیلُژی میشود و با دریافت گواهینامه ی لازم در بیمارستانی مشغول کار میگردد و خیلی زود و به فراست در میابد میتواند کار های بهتری پیدا کند و نتیجه این میشود که برای دریافت گواهینامه ی اختصاصی تکنیسین سی تی اسکن اقدام میکند و پس از موفقیت در بخش سی تی اسکن همان بیمارستان مشغول کار میشود و با توّجه به خُلق و خوی آرام و میل و اشتیاق به کار و به خصوص رعایت احوال مراجعین به بهترین وجه، در میان پزشکان و همکاران شهرتی به سزا و در خور لیاقتش پیدا میکند بخصوص که مشهور بود در تشخیص و نوشتن گزراش اولیه برای متخصص بخش بسیار دقیق و صاحب نظر است.
بیش از یکسال از آشنایی منیژه و ژزف گذشته بود که روزی منیژه به مادرش گفت که دوست دارد وی و پدرش را با کسی آشنا کند که قصد دارند در آینده با یکدیگر ازوداج کنند. البته ژزف اولین دوست پسر یا مردی نبود که منیژه با وی رابطه ی دوستانه داشته بوده باشد ولی اوّلین مردی بود که باور داشت عاشق اوست و میخواهد زندگی اش را با وی تقسیم کند. میخواهد که اگر قرار است روزی مادر باشد پدرِ فرزندش ژزف باشد ، و دریافته بود که احساس ژزف نیز در باره ی وی چنین است . اینرا بارها و به انواع مختلف در روابط خویش نمایان داشته بودند. مادر منیژه ، سودابه خانم ، وقتی این خبر را شنید با خویشتن داری از اظهار نظر ِ سریع و آنی خود داری کرد و ضمن حرف زدن از مسایل مختلف از جمله ادامه ی تحصیل ، کم کم وارد این صحبت شد که من و پدرت همیشه معتقد بوده ایم که تو خود باید در مورد مرد زندگی ات تصمیم بگیری و همیشه هم به هوش و انتخاب تو اعتماد داشته ایم و داریم، ولی فقط بعنوان کسانی که نزدیکترین افراد به تو هستیم و در سالهای مهاجرت تجربه ها را بسیار گران خریده ایم ، فکر میکردیم خوب است اگر روزی خواستی ازدواج کنی بهتر است اوّلن درس ات تمام شده باشد و از نظر شغلی پشتوانه ی مادی و مالی کاملن مستقل و مستحکم باشی و بعد هم با توّجه به (کبوتر با کبوتر باز با باز ...) به کسی ، البته نه هرکسی، منظورم فرد محترم و قابل ِ اعتمادی از هموطنان خودمان ، از خانواده یی خوب زناشویی کنی. من و پدرت گاهی که پیش آمده و باهم در این مورد حرف زده ایم خواست و برداشتمان اینطور بوده. منیژه در تمام این مدّت با دهانی نیم باز و باچشمانی جستجو گر به لبان و حرکات سر و صورت و چشمان مادرش مینگریست ، تمامی آن حرکات در جزیی ترین شکلش با اُفت و خیز لحن و ضربه زدن به کلمات ، قورت دادن اب دهان ، تر کردن لبها تنگ وگشاد کردن چشمان و بعضن نگاهی به جایی در بی نهایت در جستجوی چیزی که نیست ، منیژه را وا میداشت که صداو چهره ی پدرش را در مادر ببیند و در همان حال در خویش و برای خود بگوید " این زن همانست که خود گفته ،زنی در حبسِ ابدِ خود خواسته!" زنی خالی از عشق و راضی به زندگی . زنی که هرگز معنای زندگی و رضایت را برای دخترش تعریف نکرده و اساسا معلوم نیست که آیا هیچ دریافتی از "زندگی و رضایت" دارد یانه و اگر دارد چیست و چگونه است و اینک وقت آست که او یعنی منیژه در همین لحظه و سرِ همین بزنگاه و تا دیر نشده وی را وادارد تا موضوع آشنایی دخترش را با مرد مورد علاقه اش فراموش کند و بجای هر حرف و حدیث و توصیه ی مادرانه و مشفقانه باین موجود که دختر اوست از علایقش و زندگی ِ بدون عشق و توام با رضایتش حرف بزند. برای او واشکافی کند و ویرا در چنبر دولابی که ساخته ی اوست تنها رها نکند. منیژه خود خواسته و در اعماق وجودش نسبت به مادرش احساس ترحم کرد ، اندیشید که این زن سوخته و خود میداند که سوخته و سالهایش درخیالی که هرگز در عمل آنرا ندیده و نداشته گذشته و امروز در نفی کامل آنچه عمیقن خواستار آنست به جنگ کابوس های در بیداری خویش میرود. هرگز فکر نکرده بود که روزی با مادرش از مرد ِ اینده ی زندگی اش خواهد گفت و مادرش برای وی نقشه راه زندگی ِ مقرون ِ به صرفه را ترسیم خواهد کرد، زندگی ِ پر از خلاء ، زندگی ِ خالی از همه ی آنچه زیباست. وی با خود گفت ،پدرم با این زن چه کرده ؟ و شاید نه وی و پدرم مکمّل شایسته ی یکدیگرند، وگرنه چگونه تا بامروز همراه بوده اند. ولی میدانست که مادرش از جنس پدرش نیست.
سودابه خانم در ادامه پرسید مرد ِ مورد ِ علاقه ی منیژه کیست و مشغول به چه کاری است و اینکه آیا اهل کجاست ؟ منیژه در پاسخ مادرش گفت که فکر میکند باید در موقع دیگر و بهتری با هم صحبت کنند . و توضیح داد که خودش به لحاظ گرفتاریهای ناشی از کارش هنوز آماده نیست و درضمن خیلی دوست دارد با مادرش در زمینه ی دیگری صحبت کرده و نظر او را جویا شود و اطمینان داد که نظریات مادرش برای او اهمیت فوق العاده دارد. منیژه با نگاه در چهره ی مادر دریافت که وی مثل مواقعی که از نفوذ کلام خود اطمینان یافته ، شانه ی چپش را با نوعی غرور و به آرامی به طرف چانه نزدیک کرد و گردنش خیلی ظریف و به ملایمت به سمت ِ چپ متمایل شد و هردو چشمش با گردشی به بطرف راست و به سمت پنجره های رو به سوی بالکن به جستجوی نفوذ کلامش در شنونده و تحسینی که از سوی او نثارش میشد گردید. این حالت سودابه خانم را منیژه بخصوص در میهمانی های دوستانه وقتی که نسبت به دیگران در امری برتری پیدا میکرد و حق را به جانبّ خویش می دید بارها دیده بود. بر عکس ِ این حالت وقتی بود که رنجیده باشد و بخواهد تا زمانی مناسب برای واکنش لازمه از گفتن چیزی خودداری کند. در چنان مواقعی بینی سودابه خانم تیر می کشید پره های بینی نزدیک به نوک به دیواره های داخلی فشار میآوردند و آنجا که بالای لبها به گونه ها چسبیده بودند از دو طرف کشیده و باز می شدند و لبها کاملن بسته به هم فشار میآوردند و از گوشه ها به سمت خطوط آرواره ها و گوشها میرفتند، آرام و ملایم و در این موقع گونه های مادر منیژه گلگون می شد...
ادامه دارد