بین ساعت دو تا پنج بعداز ظهر رستوران خلوت است. غیر از مسئول میزِ" خوش آمدید" و یک پیشخدمت (Waiter/ss) کسِ دیگری آنجا نیست. ساعت دو نیم بعداز ظهر منیژه وقتی وارد ِ رستوران شد دخترِ جوانِ مسئول میز خوش آمد گویی به محض دیدن ِ وی با گشاده رویی به استقبالش رفت و بعد از تعارفات ویژه ی اینجور وقتها به منیژه گفت که ( Boss) در دفتر مشغول ِ رسیدگی به کاغذ هاست. منیژه از وی سپاسگزاری کرد و رفت به طرف ِ دفتر ِ کوچک ِ پدرش ،باس! پدر منیژه آقای جوادی سالهاست که به (Gianni ) معروف است . او مردی است سخت کوش و بیش از چهل است که ساکن این سرزمین است و همه ی این مدّت در همین حوالی زندگی کرده. وی از پیش پا افتاده ترین شغل ها - مثل ظرفشویی - در آشپزخانه شروع کرده تا رسیده به مدیریت در بهترین رستوران های ایتالیایی این اطراف و دست آخر به کمک هوش و استعداد و پشتکاری خستگی ناپذیر اینک بیست سالی هست که خود موسس و مالک رستورانی با لیست غذا های ایتالیایی است. با اسمی ایتالیایی. مشتریان دائمی و گهگاهی وی همگی از راه سفارش و توصیه ی مشتریان دیگر به این رستوران آمده و با توّجه به قیمت ها ، خدمات ،پاکیزگی محیط ، و غذاهای بالا تراز 3 ستاره و اندازه های پر و پیمان ، مشتری همیشگی شده اند. یکی از عمده عوامل موفقیت این رستوران را خود آقای جوادی که اصرار دارد (Gianni) خطابش کنند اینطور تعریف میکند: "میدونین من از اوّلِش حسابمو از ایرانیا جدا کردم، این رستوران ایتالیاییه ، غذا و آشپز و پیشخدمت و کارگر و حتّی مراکز تهیه موادّم خارِجیَن، بعضی رفقام که میآن اینجا بِهِشون گفتم داداش بی رو در واسی با من فارسی حرف نزنین، هرکی خوشش نیومد رفت و دیگه برنگشت، اونایی که میان hi how are you و السلام، " در واقع همه ی مشتریان باور دارند که جیانّی ایتالیایی است! بعضی وقتها که پیش آمده و میآید که کسی به زبان ایتالیایی چیزی به وی بگوید جمله ی آماده ی وی در پاسخی سریع و بسیار طبیعی این است :" quando siamo venuti qui da Napoli avevo 5 anni" و مسیر گفتگو را بسرعت عوض میکند. وی بسیار خوش پوش است و هنگام سخن گفتن با مشتریان خیلی خوش برخورد و پذیرنده است و قدری هم حرکاتی را که طی سالها کار با صاحب کاران ِ ایتالیا یی اش آموخته چاشنی رفتارش میکند و بد هم از عهده بر نمیآید، و البته انگلیسی را هم با لهجه ی کسانی صحبت میکند که اصلن ایتالیایی هستند. در این کار قصدش تقلید نیست زیرا زبان را طی سالها کارِ شبانه روزی با این مردم آموخته خودش میگوید 22 ساله بوده وقتی به اینجا آمده. انگلیسی برایش عبارت بوده از yes/no. هرگز هم برای آموزش زبان به مدرسه نرفته و به همین دلیل جملاتش به زبانِ انگلیسی ساختار درست و متینی ندارد و در چارچوب قواعد دستور زبان نیست. زندگی وی کار بوده است و کار و کار ! ظرف مدت ِ بیست و هفت سال زندگی زناشویی شاید شش بار با همسرش به سفری دو سه روزه رفته باشد، - یکمرتبه اش منیژه 5 ساله بود- زیرا برای او اوّل کار و بعد هرچیز دیگر. در سال دوسه بار هم میهمانی می دهد ، باین ترتیب که همه ی آنانی را که از طریق همسرش که بانویی است بس صبور و محترم ، میشناسد و پیش آمده گاهی به خانه شان رفته باشد - که تعدادشان معدود است - یکبار 4 جولای از ساعت 3 بعداز ظهر تا غروب - آنروز رستوران تعطیل است - یکبار روز اوّل ژانویه ، که بازهم رستوران تعطیل است، و بار دیگر بسته باینکه اوضاع چگونه ایجاب کند معمولن غروب یکشنبه روزی .
منیژه ضربه یی به در دفتر زد و جیانّی که گویی چُرت میزد صدایش در آمد که ، What's up come in، و به دیدن منیژه از جا برخاست و گفت ، به به خانوم دکتر چه عجب یاد ِ بابا کردی بیا ببینم ... و دخترش را درآغوش گرفت و بوسید و ادامه داد خُب چه عجب ، چی می خوری ؟ منیژه سخن وی را قطع کرد و گفت هیچی بابا جون ، تازه غذا خوردم . اومدم که در یه موردی با هاتون صحبت کنم و چیزی م نمی نوشم، ...
جیانی گفت: همه چی خوبه ، نگرانی نیست( Are you orite( allright
منیژه گفت: آره بابا همه چی خوبه ، ولی چون کمتر پیش میاید هم دیگه رو ببینیم و همه مون مشغول و گرفتاریم فکر کردم امروز که سرم خلوته بیام پیشتون که در باره یه موضوع با هم حرف بزنیم...
جیانی گفت: خیر باشه ، چی شده ؟
منیژه بعد از دریافت دکترای پزشکی مدّتی کوتاهی را بیکار بود و سپس بلافاصله وارد دوره ی ویژه ی پزشکان بخش مراقبت های فوری (EMERGENCY/URGENCE) شد و پس از دریافت گواهی مخصوص خیلی زود در دو بیمارستان مختلف در فواصلی نه چندان دور از محل سکونتش مشغول کار شد و در کارش نیز موّفق و مورد قبول و احترام دیگران بود. یکی از خوش شانسی منیژه در تحصیلات ِ دانشگاهی این بود که پدرش از عهده ی در صدِ بسیار قابل ِ توّجهّی از هزینه های تحصیلی وی بر آمده بود و او بدهی هنگفتی برای باز پرداخت نداشت و از این بابت بارَش سبک بود. وی غیر از دو سالِ آخر تحصیلاتش همواره در خانه ی پدرومادرش زندگی کرده بود. با توّجه به اینکه پدرش همیشه پیش از ساعت هفت صبح از خانه خارج می شد و شبها هم معمولن زودتر از 11:30 بخانه نمی آمد ، وی اغلب وقت خود را با مادرش میگذرانید . یکی از عمده ترین دلایل اینکه وی فارسی را واقعن به روانی و سلامت حرف میزد این هم سخنی همیشگی با مادرش بود و خانم جوادی در این زمینه حتّی موفق شده بود خواندن و نوشتن را بطور ابتدایی و در حدود کودکان سال اول و دوم دبستان به وی بیاموزد . برای منیژه خواندن عناوین درشت روزنامه های فارسی زبان اسان بود، نام و نام خانوادگی خود و پدر و مادرش به فارسی می نوشت و نوشتن بعضی کلمات دیگر نیز میدانست. داستانهایی از قبیل حسنک کجایی، و پسر عباسقلی خان را به نثر و شعر میدانست و وقتی کودکی بود گاهی در بین دوستان خانوادگی برای اینکه سرمشق دیگر بچه هایی که فارسی حرف نمی زدند باشد به صدای بلند تعریف میکرد و بسیار هم مورد توّجه و تشویق قرار میگرفت. مادرش اغلب ِ اوقات به او گفته بود که خیلی دلش می خواست منیژه در ایران به دانشگاه میرفت و آنجا دکتر می شد و منیژه بلافاصله جواب میداد ،من دکتری دوست ندارم!
با بالا رفتن سن و آغاز دوران درس و مدرسه اوّلین هدایای پدرش به او اغلب اسباب بازی های پزشکی بود و او هیچ دوست نمیداشت. از طرف مادر همواره به پزشک شدن تشویق می شد و پدرش هم هر وقت فرصتی داشت و با او هم صحبت می شد از رشته پزشکی ، مزایا، احترام اجتماعی، و در آمد خوب و بسیاری نکات مثبت دیگر سخن میگفت. منیژه خوب یادش هست که پدرش به وی گفته بود : ببین دخترم جامعه به همه جور آدمی در هرکاری احتیاج داره مث تاکسی چی ،حملِ پیتزا، چمن زن، ماشین فروش و اینجور چیزا ، واسه ی این کارا از ملت های مختلف آدم تو این مملکت هست ، همین جامعه دکترم میخاد شما دکتر بشو و بذار کارای دیگه رو اونا بکنن ، چه عیبی داره ، ها عیبش چیه!؟ . وی طی سالیان و تحت چنین اگر نه فشار، بلکه اصرار و تلقین بالاخره وارد مدرسه ی پزشکی شد و به موفقیت را کار را به پایان رسانید. درطولِ تمام سالهای تحصیل به هر مناسبتی پدر یا مادرش و بیشتر اوقات پدرش حتّی وقتی تلفنی با او حرف میزد یاد آور میشدند که ، دخترم برو برای تخصص، قلب یا مغز از همه ی رشته ها ارزشمند تر است! و منیژه هرگز واکنشی مثبت نشان نداده بود .
منیژه گفت : خبر ِ خاصی نیست پدر ، موضوع تازه یی هم نیست، همونطور که تا حالا بارها پیش آمده هم به شما و هم به مامان گفتم ...
جیانی حرفش را برید و گفت: من ... به ... خاطر شما دُ ک تُر شدم! خُب قبوله و میدونیم بَده ؟، این بَده که شمادکتر شدی ، یا ما بَد اصرار کردیم...
منیژه میان حرف ِ پدرش گفت: باباجان شما چرا منتظر نمیشین تا حرف ِ من تموم بشه ، اجازه بدین من ادامه بدم چون خیال میکنم از طرف من این آخرین باره که در این مورد با شما حرف می زنم، البتّه با مامان قبلن حرفامونو زدیم.
جیانی گفت: خیلی عالیه ، خیلی عالی ، خُب خانوم دکتر بفرمایین بنده به گوشم!
منیژه گفت: ببینید من سه ساله مشغول ِ به کار هستم ، غیر از این کار یعنی مداوای بیماران بخش ِ کمکهای فوری و ضروری دوست ندارم کار ِ دیگه یی بکنم ، مثلن مطب .
جیانی گفت: خُب اینکه عیبی نداره من یا مادرت که حرفی نداریم...
منیژه گفت : اجازه بدین پدر ، بارها و بارها هم شما هم مامان ، به دوستان و آشنایانتون هر موقع فرصتی پیش اومده گفتین: منیژه جون داره میره واسه ِ تخصص ، ما میگیم بره قلب یا مغز ، خودش هنوز تصمیم نهایی رو نگرفته!
پدرِ من این حرف حرفِ درستی نیست و ابدا گفتن ِ اون خوب نیست. من به هیچ وجه قصد ادامه هیچ تخصص و اصلا هیچ مطالعه یی در باره ِ پزشکی رو ندارم و تمام سعی ام اینه که در کاری که می کنم و فقط در همین کارنه تنها UP TO DATE بلکه UP TO THE MINUTE باشم . امروز اومدم از شما خواهش کنم دیگه نه با من و نه با کس دیگه ،هرکسی، در مورد تخصص و ادامه تحصیل در رشته ی تخصصی چیزی نگین، چون قصد دارم از این ببعد چنانچه کسی در این مورد از قول شما یا مامان به من حرفی بزنه جواب بدم که متاسفم "دروغ میگن "، من چنین قصدی ندارم.
در اینجا منیژه ساکت شد گویی از حرف زدن یک رَوند و بی وقفه خسته شده بود.
******************************************
2 دسامبر کُرُنایی 2020
ادامه دارد...
