دَوان دَوان آمدی و
دَوان دَوان میروی!
راه را ببین که خیال میکند
به دنبال ِ او بوده ام!
بوده ام آری.
لَختی است کنون عصا زنان
پای در راه دارم،
- تیز می بَرَدم این عصا-
کهنه عصایی که
امروز و فردا میکند شکستن را
و خواهد شکست
امروز اگر نه ، فردا!
از نبودن ِ خویش چگونه توانم گفت؟
اینک هستم.
کَس را از نبود خویش آگاهی کو؟
و تو امّا در هَستَنَم
هرگز درنگ نکرده یی، هرگز.
پیوسته و همواره
به شتابی شتابان
دَوان دَوان میآیی
دَوان دَوان می روی...
نگفته ام، نمیگویم، نخواهم گفت:
لَختی بمان!
این من ، این عصا
هر گاه که بشکنی ،وَقت است،
آگاه دارَمت ای گریز پای همیشه و همواره،
کَس را از نه هَستن خویش چاره نیست.
همان سان که ترا از
دوان دوان آمدن
و دوان دوان رفتن.
***********************************************
10 سپتامبر کُرُنایی 2020 - مریلند